مدافعان حرم 🇮🇷
داستان پسرک فلافل فروش🌹 #قسمت_چهلوهشتم #پرواز شكستهاي پيدرپي باعث شده بود كه توان نظامي داعش👹كم
داستان پسرک فلافل فروش🌹
#قسمت_چهلونهم
#توفيق_شهادت
محمدرضا ناجي
قرار بود براي تصويربرداري به هادي و دوستان ملحق شويم. روز يکشنبه
نتوانستم به سامرا بروم. هر چقدر هم با هادي تماس گرفتم تماس برقرار
نميشد.
تا اينکه فردا يکي از دوستان از سامرا برگشت.
سلام کردم و گفتم: چه خبر از بچهها؟
گفت: براي شيخ هادي دعا کن.😔
ترسيدم و گفتم: چرا؟ مگه زخمي شده؟
دوست من بدون مکث گفت: نه شهيد شده.🕊🕊🕊
همانجا شوکه شدم و نشستم.😧😮😓 خيلي حال و روز من به هم ريخت. 😞
نميدانستم چه بگويم.
آنقدر حالم خراب شد که حتي نتوانستم بپرسم چطور#شهيد شده...
براي ساعاتي فقط فکر هادي بودم. ياد صحبتهاي آخرش. من شک
نداشتم هادي از #شهادت خودش خبر داشت.🌹
به دوستم گفتم: شيخ هادي به عشقش رسيد. او عاشق شهادت بود.☺️❤️
بعد حرف از نحوهي #شهادت شد.
او گفت که در جريان يک انفجار انتحاري در شمال سامرا، پيکر هادي از
بين رفته و ظاهراً چيزي از او نمانده!
روز بعد دوربين هادي را آوردند. همين که دوربين را ديديم همه شوکه
شديم!
ً لنز دوربين پر از آب شده و خود دوربين هم کامال منهدم شده بود. با ديدن
اين صحنه حتي کساني که هادي را نميشناختند، فهميدند که چه انفجار
مهيبي رخ داده.
از طرفي همهي دوستان ما به دنبال پيکر شيخ هادي بودند. از هر کسي که
در آن محور بود و سؤال ميکرديم، نميدانست و ميگفت: تا آخرين لحظه
که به ياد ما ميآيد، هادي مشغول تهيهي عکس و فيلم بود. حتي از لودر
انتحاري که به سمت روستا آمد عکس گرفت.
من خيلي ناراحت بودم. ياد آخرين شبي افتادم که با هادي بودم. هادي به
خودش اشاره کرد و به من گفت:
برادرت در يک انفجار تکهتکه ميشه! اگر چيزي پيدا کرديد، در
نزديکترين نقطه به حرم امام علي دفنش کنيد.
نميدانستم براي هادي چه بايد کرد. شنيدم که خانوادهي او هم از ايران
راهي شدهاند تا براي مراسم او به نجف بيايند.
سه روز از شهادت هادي گذشته بود. من يقين داشتم حتي شده قسمتي از
پيکر هادي پيدا ميشود؛ چون او براي خودش قبر آماده کرده بود.
همان روز يکي از دوستان خبر داد در فرودگاه نظامي شهر المثني، يک
کاميون يخچالدار مخصوص حمل پيکر شهدا قرار دارد. پيکر بيشتر اين شهدا
از سامرا آمده.
در ميان آنها يک جنازه وجود دارد که سالم است اما گمنام!
او هيچ
مشخصهاي ندارد، فقط در دست راست او دو انگشتر عقيق است.
تا اين را گفت يکباره به ياد هادي افتادم. با سيد و ديگر فرماندهان صحبت
کردم. همان روز رفتم و کاميون پيکر شهدا را ديدم.
خودش بود. اولين شهيد شيخ هادي بود که آرام خوابيده بود. صورتش
ً کمي سوخته بود😔 اما کاملا واضح بود که هادي است؛ دوست صميمي من😔💔.
بالاي سر هادي نشستم و زارزار گريه کردم. ياد روزي افتادم که با هم از
سامرا به بغداد بر ميگشتيم.
هادي ميگفت براي #شهادت بايد از خيلي چيزها گذشت🍃. از برخي گناهان
فاصله گرفت و...
بعد به من گفت: وضعيت حجاب در بغداد چطوره؟
گفتم: خوب نيست، مثل تهران.
گفت: بايد چشم را از نامحرم حفظ کرد تا توفيق #شهادت را از دست
ندهيم. بعد چفيهاش را انداخت روي سر و صورتش.👌
در کل مدتي که در بغداد بوديم همينطور بود. تا اينکه از شهر خارج
شديم و راهي نجف شديم.🍃
داستان شهید هادی ذولفقاری🌹