2⃣قسمت دوم:
شهیدمدافع حرم#حــامدجوانی
➖برای اعزام دوباره بیتاب بود➖
رضایت خانواده حامد جوانی، بهمن ماه 93، برای اولین بار او را راهی سوریه کرد و این شد اولین ماموریت خارج از کشور حامد:« با حامد زیاد در ارتباط نبودیم، چون تماس یک طرفه بود، گهگاهی خودش زنگ میزد. »
این را پدر حامد می گوید و حمیده پادبان، مادر حامد دنباله حرفش را میگیرد و میگوید:« ما شماره تماسی از حامد نداشتیم، خودش هر ده روز یک بار زنگ میزد حالمان را میپرسید. میگفت حالم خوب است، نگران نباشید، ما هم نمیدانستیم دقیقا آنجا چه کار میکند فقط میدانستیم که از حرمین دفاع میکند و به او افتخار میکردیم. »
در خلال همان تلفنهای گاه و بیگاه اما پدر حامد یادش میآید که یک بار وقتی این طرف تلفن، اهالی خانه دلتنگیهایشان را ردیف کرده بودند و شرح این دلتنگی را امواج به سوریه رسانده بودند،
حامد در جواب گفته بود :« من اینجا حس خیلی خوبی دارم؛ انگار که تازه به دنیا آمده باشم. من از وقتی اینجا رسیدم خودم را شناختهام، از خدا میخواهم که این جهاد را از من قبول کند؛ شما هم دعا کنید. »
خواستِ ته تغاری خانه را مگر میشد نشنیده گرفت و پشت گوش انداخت؛ همین شد که پدر و مادر سر نمازهای شان دعا کردند که خدا جهاد حامد را قبول کند...
این اما حکایت ماموریت اول بود؛ ماموریتی که در آخرین روزهای اسفند با برگشتن حامد به ایران تمام شد؛ پدر حامد هنوز آن روزها را خوب به خاطر دارد:« حامد 25 اسفند 93 به خانه برگشت و نوروز 94 را پیش ما بود. ما از برگشتنش خیلی خوشحال شدیم چون از قبل قرار گذاشته بودیم که ششم فروردین مراسم عقد حامد را برگزار کنیم و استرس داشتیم که نکند حامد به مراسم نرسد...»
اما حامدی که برگشته بود دیگر آن حامد قبلی نبود؛ « حامد خیلی بیتاب بود؛ اصلا نمیتوانست اینجا دوام بیاورد، مدام میگفت باید بروم و درست فردای روز بازگشتش هم من را کنار کشید و گفت : بابا من ازدواج نمیکنم. شرایطش را ندارم. گفتم حامد ما با خانواده دختر صحبت کردیم، قرار گذاشتیم، حالا چطور بهم بزنیم؟ گفت: من میدانم که این بار که بروم سوریه، شهید میشوم؛ دیگر برنمیگردم. به خاطر همین نمیخواهم ازدواج کنم، من مدت زیادی زنده نیستم. »
بیتابی حامد را مادر، یک جور دیگر برای ما به تصویر میکشد:« میگفت مامان دعا کن من را زودتر صدا بزنند برای اعزام...بعد که اعزامش چند روز دیر شده بود میگفت پس چرا من را صدا نمیکنند؟ نکند دعا نکرده باشی؟... ساکش را آماده بسته بود و گذاشته بود کنار در، تا هروقت زنگ زدند سریع ساک را بردارد و برود. »
....
⬅ادامه دارد...
شادی روحش صلوات❤️
5⃣قسمت پنجم:
شهیدمدافع حرم#حـــامدجـــوانی
➖سردارسلیمانی:حامد آچار فرانسه من بود➖
جعفر جوانی چند روز در سوریه در کنار پسرش ماند تا وضع جسمی او برای پرواز به سمت ایران بهتر شود، بعد پدر و پسر سوارهواپیما شدند و رسیدند تهران، بیمارستان بقیهالله. جایی که مادر هم توانست هم او را یکبار دیگر ببنید.
مادر:« من از پدرش شنیده بودم که وضعیت حامد چطوری است، اما چون به حامد قول داده بودم اصلا گریه نکردم، میدانستم که خود حامد به این وضعیتش رضایت دارد... من حامد را با اهل بیت معامله کرده بودم و او را سالم میدیدم...»
حامد 20 روز دیگر هم در بیمارستان بقیه الله در کما بود؛ در این 20 روز ،اما مهمان های ویژهای داشت.
پدر حامد میگوید:« همان اوائل بستری شدن حامد بود که دیدیم #سردار سلیمانی خودش آمد برای #ملاقات. تا چشماش به حامد افتاد گریه کرد...
گفتم سردارشما چرا گریه میکنی؟
گفت من برای حامد #گریه نمیکنم، من برای خودم گریه میکنم. حامد راهش را انتخاب کرده بود، موفق شد، رفت...من برای خودم گریه میکنم از او و امثال او عقب افتادم...اینها روسفید شدند و من هنوز در آرزوی #شهادتم ...»
سردار قاسم سلیمانی به اینجا که رسید رو کرد به پدر حامد و گفت
:« من #آچار فرانسه نیروهایم را از دست دادم.. حامد #آچار فرانسه من بود...هرکاری ازدستش برمیآمد در منطقه عملیاتی انجام میداد...به خاطر همین ناراحتم.»
همین جا بود که پدر حامد از روی صندلی کنار تخت حامد بلند شد و با دست حامد را نشان داد و گفت:« سردار، ناراحت نباش... من آدمهای زیادی را دیدهام که به خاطر دارایی و موفقیتشان خدا را شکر میکنند و میگویند :«🌹 هاذا من فضل ربی🌹» اما من میگویم: « 🌹هاذا من فضل ربی🌹» می گویم: این وضعیت حامد من، از #فضل پروردگار من است... من میدانم که این بهترین سرنوشت برای او بوده.»...
⬅ادامه دارد...