هدایت شده از افلاکـیان خاکـ🌷ـی
💠بـــسم الله الـرّحـــمن الــرّحـــیـم💠
💯نــاب تــریــن کــانـال شــهــدایی درپــیـام رســان ایــتا💯⤵️⤵️⤵️
#مطالب شهدا🕊
#ختم قران ودعای فرج
#داستان ورمان مذهبی📓
#مداحی وسخنرانی🎤
#برنامه مرحله به مرحله ترک گناه🗒
#نرم افزارهای معنوی📥
🌷 به" کـــــانـــال افــــلاکیـــان خـــاکی" بپیوندید🌷
🕊اینجاســــنگـــرشهــــداســت🕊
https://eitaa.com/aflakiankhaki
🌷 #داستان-شهدا 🌷
🔷شهيد حمزه خسروى، فرمانده👮يكى از گروهانهاى لشكر المهدى(عجّ) 🚩بود.
🔸روزی⛅پس از نماز صبح رو به يكى از برادران روحانى👳 كرد و پرسيد:
ـ حاج آقا‼ اگر كسى خواب امام على عليهالسلام را ببيند، چه تعبيرى دارد❓🤔
روحانى در پاسخ گفت:
🔹ـ بايد ديد چه خوابى ديده☝ و ماجرا چگونه بوده.👌
شهيد خسروى ديگر چيزى نگفت...😓
🌷اما دو ساعت بعد وقتى در يكى از محورهاى عملياتى با #فرق-شكافته به ديدار مولايش شتافت؛
خوابش تعبير شد. 🌷🌷
همرزم شهيد #حمزه-خسروى
یاد شهیــــد با صلوات❤️
مدافعان حرم 🇮🇷
🌺🌿🌺🌿🌺🌿 🌿🌺🌿 🌺🌿 🌿 ⚡️ادامه داستان واقعی ✅🌺#بدون_تو_هرگز🌺✅ 💠قسمت بیست و سوم: آمدی جانم به قربانت ...
🌺🌿🌺🌿🌺🌿
🌿🌺🌿
🌺🌿
🌿
ادامه #داستان واقعی ✅🌺 #بدون_تو_هرگز🌺✅
💠قسمت بیست و پنجم: بدون تو هرگز
با اون پای مشکل دارش، پا به پای همه کار می کرد ... برمی گشت خونه اما چه برگشتنی ... گاهی از شدت خستگی، نشسته خوابش می برد ... می رفتم براش چای بیارم، وقتی برمی گشتم خواب خواب بود ... نیم ساعت، یه ساعت همون طوری می خوابید و دوباره می رفت بیرون ...
هر چند زمان اندکی توی خونه بود ... ولی توی همون زمان کم هم دل بچه ها رو برد ... عاشقش شده بودن ... مخصوصا زینب ... هر چند خاطره ای ازش نداشت اما حسش نسبت به علی ... قوی تر از محبتش نسبت به من بود ...
توی التهاب حکومت نوپایی که هنوز دولتش موقت بود ... آتش درگیری و جنگ شروع شد ... کشوری که بنیان و اساسش نابود شده بود ... ثروتش به تاراج رفته بود ... ارتشش از هم پاشیده شده بود ... حالا داشت طعم جنگ و بی خانمان شدن مردم رو هم می چشید ... و علی مردی نبود که فقط نگاه کنه ... و منم کسی نبودم که از علی جدا بشم ...
سریع رفتم دنبال کارهای درسیم ... تنها شانسم این بود که درسم قبل از انقلاب فرهنگی و تعطیل شدن دانشگاه ها تموم شد ... بلافاصله پیگیر کارهای طرحم شدم ... اون روزها کمبود نیروی پزشکی و پرستاری غوغا می کرد ..
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
💠قسمت بیست و ششم: رگ یاب
اون شب علی مثل همیشه دیر وقت و خسته اومد خونه ... رفتم جلوی در استقبالش ... بعد هم سریع رفتم براش شام بیارم ... دنبالم اومد توی آشپزخونه ...
- چرا اینقدر گرفته ای؟
حسابی جا خوردم ... من که با لبخند و خوشحالی رفته بودم استقبال!! ... با تعجب، چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش... خنده اش گرفت ...
- این بار دیگه چرا اینطوری نگام می کنی؟ ...
- علی ... جون من رو قسم بخور ... تو ذهن آدم ها رو می خونی؟ ...
صدای خنده اش بلندتر شد ... نیشگونش گرفتم ...
- ساکت باش بچه ها خوابن ...
صداش رو آورد پایین تر ... هنوز می خندید ...
- قسم خوردن که خوب نیست ... ولی بخوای قسمم می خورم ... نیازی به ذهن خونی نیست
... روی پیشونیت نوشته ...
رفت توی حال و همون جا ولو شد ...
- دیگه جون ندارم روی پا بایستم ...
با چایی رفتم کنارش نشستم ...
- راستش امروز هر کار کردم نتونستم رگ پیدا کنم ... آخر سر، گریه همه در اومد ... دیگه هیچکی نذاشت ازش رگ بگیرم ...
تا بهشون نگاه می کردم مثل صاعقه در می رفتن...
- اینکه ناراحتی نداره ... بیا روی رگ های من تمرین کن ...
- جدی؟
لای چشمش رو باز کرد ...
- رگ مفته ... جایی هم که برای در رفتن ندارم ...
و دوباره خندید ... منم با خنده سرم رو بردم دم گوشش ...
- پیشنهاد خودت بود ها ... وسط کار جا زدی، نزدی ...
و با خنده مرموزانه ای رفتم توی اتاق و وسایلم رو آوردم ...
⬅️ادامه دارد ....
@Modafeaneharaam
🔴تفسیــــرکوتاه آیه های قرآن همراه مسابقه باجوایزنقدی💵
📖📖تفسیر مختصر📖📖
📖📖ساده ؛قابل فهم📖📖
📖📖روان و کوتاه 📖📖
📖📖 برای همه سنین📖📖
💎تفسیــــرصفحه بهصفحه قرآن
💎 #داستان های زیبا و آموزنده
💎 #تفسیـــــر و #تمثـــیل آیات
💎 روایـــــات واحـــــادیث
🎁هر هفتهمسابقهازمطالب کانال👏👏
🔺پاسخسوالات داخل خودکانال 🔻
🔵 جزئیات بیشتراز لینک زیر👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1362690062C752fb4e28d