🌷 #دوکوهـــــــه " سین ندارد اما !
'ساختمانهـایش' ،سحرگاهانی را به خاطر دارد که رزمندگان ،
با نوای دلنیشن مناجات نورایی همــدوش ِ ستارگان ، همپای فرشتگان و در کنــــار ِماه ،
با خدا سخن میگفتند...
سنگر سازان بی سنگر
🌷 #فکـــــــــه " سین ندارد اما !
'سجده های' بسیجیانی را به خاطر دارد که با سربندهای سبز و سرخ ،سرهایشان را به خدا سپردند و با ندای" اعرلله جمجمتک " به دیدار معشوق شتافتند .
🌷 #شـــــــــرهانی " سین ندارد اما !
سنگرهایش' زخم ِ تن ِ شقایق هایی را به خاطر دارد که در کربلای خمینی.ره
با رمــــز " یـــ زینب ــــــــا " هر آنچه داشتند تقدیم ِ حضـــرتِ ارباب نمودند..
🌷 #کانال_کمیــــــــــــل " سین ندارد اما !
'سکــوی' پرواز ِ لب تشنگانی شد ، که مقتل شان یادآور کربلاست...
🌷 #طلائیــــــــــــــــه " سین ندارد اما !
'سه راه ِ' شهادتش گــواه ِ رشادت ِمردانی ست که سبکبـــــــــــال ، تا عرش ِ اعــــلا ،پرستــــو شدند..
🌷 #ارونـــــــــــد " سین ندارد اما !
'ساحل ِ' خونینش ، غواصانی را به خاطر دارد که در شبهای عملیات ، از سیم خادار ِ نـَفــس، گــذشتند و دل ، به دریای بیکران ِ عشق و عرفان زدند
🌷 #شلمچــــــــــــه " سین ندارد اما !
'سرداران ِ' بی نام و نشـانی را به خاطر دارد کــــــــه همچون مادرشان زهـــرا(سلام الله علیها) فدایی ولایت شـــــــــــدند و گمنــــــام ماندند...
#شهداشرمنده_ایم...
بين نماز ظهر و عصر كمي حرف زد.☺️ قرار بود فعلاً خودش بماند و بقيه را بفرستند خط.☺️ توجيههاش كه تمام شد و بلند شد كه برود😐، همه دنبالش راه افتادند😑. او هم شروع كرد به دويدن و جمعيت به دنبالش🙈. آخر رفت توي يكي از ساختمانهاي #دوكوهه قايم شد👀 و ما جلوي در را گرفتيم.😂
پيرمرد شصت ساله بود👴، ولي مثل بچهها بهانه ميگرفت😂 كه «بايد #حاجي رو ببينم.😒 يه كاري دارم باهاش. 😕»
ميگفتيم «به ما بگو كار تو، ما انجام بديم.»😕
ميگفت «نه. نميشه. دلم آروم❤️ نميشه😃. خودم بايد ببينمش👀.» به احترام موهاي سفيدش گفتيم «بفرما! #حاجي توي اون اتاقه.»👈👀
#حاجي را بغل گرفته بود و گونههاش را ميبوسيد😂. بعد انگار بخواهد دل ما را بسوزاند،😒💔 برگشت گفت «اين كارو ميگفتم. حالا شما چه جوري ميخواستين به جاي من انجامش بدين؟»😒😂🙈
@modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
✨📿✨📿✨📿✨📿✨ #داستان_عارفانه 🌹 قسمت ۲۶ #اعزام ستون نفرات رزمندگان ازکناریک باتلاق ودرمسیریک دشت درحر
✨📿✨📿✨📿✨📿✨
#داستان_عارفانه 🌹
قسمت ۲۷
#دوکوهه
پاییزسال🗓۱۳۶۴بود.به همراه دوستان به منطقه اعزام شدیم.وقتی واردپادگان دوکوهه شدیم ماراتقسیم بندی کرده وبه گردان سلمان فارسی فرستادند.گردان سلمان ازگردان های دائمی نبود❌بلکه هرزمان نیروی اعزامی زیادبودتشکیل می شدوزمانی که نیروکم بوداین گردان منحل می شد😕فرمانده گردان مابرادرمیرکیانی وجانشین ایشان (شهید)مطهری بود.من به همراهی سی نفردیگربه دسته دوم ازگردان های سوم این گردان رفتیم.مسئول دسته مابرادر(شهید)طباطبایی بود.چندجوان خیلی خوب ازمنطقه شمال تهران نظیربرادران میرزایی وطلایی بامابودند👌جمع خوبی داشتیم.ماهمگی دردواتاق ازطبقه اول ساختمان 🏢گردان سلمان ازدوکوهه مستقرشدیم.ازهمان روزهای اول متوجه شدم که یکی ازجوانان دسته ماحالات خاصی دارد✅به اوبرادرنیری می گفتند.آن روزهاهمه رفقااهل معنویت😍 بودند.امّاحالات اوفرق می کرد!وقتی فهمیدیم که ازشاگردان آیت الله حق شناس بوده ازاوخواستیم که امام جماعت دسته ماشود.
هرچندزیربارمسئولیت نمی رفت,امّابافرمان مسئول دسته مجبورشدجلوبایستد😑اطاعت ازفرمانده واجب بود.خلاصه بچه های دسته ماحدودسه ماه🌙 ازوجوداواستفاده کردند.برادرنیری انسان ساکت وآرامی بود.لذابه راحتی نمی شدبه شخصیت اوپی برد.بیشتراوقاتی که مامشغول صحبت وخنده☺️ واستراحت و...بودیم اومشغول قرائت قرآن یامطالعه 📚می شد.درمیان بچه های دسته مایک نفربودکه بیش ازبقیه بابرادرنیری خلوت می کرد.آن هابایکدیگرمشغول سیروسلوک بودند.علی طلایی هیچگاه ازاحمدآقاجدانمی شد🚫آن هارازدارهم💞 بودند.طلایی تنهاپسریک خانواده ازشمال تهران بود.دریک خانواده مرفه بزرگ شده بود.خانواده ای که بعدهامتوجه شدیم زیاددرقیدوبندمسائل دینی نیستند❌اواینگونه آمده بودوخداوندمتعال احمدآقارابرایش قراردادتاباهم مسیرکمال راطی کنند.هرچندکه اوچندسال ازاحمدبزرگتربود,امّامثل مرادومریدی به دنبال برادرنیری بود.اوبهترازبقیه احمدآقاراشناخته بود✅برای همین هیچگاه ازاوجدانمی شد.به یک امام زاده🕌 رفتیم.ازآن جاپیاده برمی گشتیم.توی راه بودیم که بچه هابابرادرنیری مشغول صحبت شدند.آن جاحرف ازشهادت🎋 شد.مسئول دسته مازمان ونحوه شهادت خودش رابیان کرد!من باتعجب😳 گوش می کردم.احمدآقاهم گفت:من خواب برادرم رادیدم.آمددنبالم ومن روبردبه سمت آسمان.
البته مدتی مانده تازمانش برسد☹️
علی طلایی هم گفت:من منتظریک خمپاره 💣شصت هستم که همراهش حورالعین ها😍بیان پایین و....☺️طلایی اطلاعات خوبی ازحالات درونی احمدآقاداشت.چیزهایی می دانست که کسی ازآن هاخبرنداشت.برای همین هیچگاه ازاحمدآقاجدانمی شد.یکبارکه داشتندبااحمدآقاقرآن می خواندندرفتم بین آنهانشستیم وعکاس 📸ازماعکس انداخت.که شدتصویرابتدای همین داستان.درمنطقه فاوبودیم که احمدآقاشهیدشد.درهمان شب🌃 طلایی هم مجروح شد😔بعدازعملیات دیدم رفقای قدیمی دورهم نشسته اندوازاحمدآقاحرف می زنند.آن هاچیزهایی می گفتندکه باورکردنی نبود😳 ازارتباط همیشگی احمدآقاباامام عصر《عجل الله تعالی فرجه الشریف》وبااطلاع ازبرخی مواردو...به رفقاگفتم:بایداین مواردراازعلی طلایی سوال کنیم اوبیش ازبقیه احمدآقاراشناخت.یکی ازدوستان قدیمی گفت:می خواهی بری سراغ علی طلایی⁉️باعلامت سرحرفش راتاییدکردم.دوستم گفت:خسته نباشی😏علی طلایی چندروزپیش توپدافندی منطقه فاوشهید🌷شدورفت پیش برادرنیری😢
👈 ادامه دارد... 🔜👉