eitaa logo
مدافعان حرم 🇮🇷
34هزار دنبال‌کننده
30.5هزار عکس
12.3هزار ویدیو
290 فایل
اینجا قراره که فقط از شهدا درس زندگی بگیریم♥ مطمئن باشین شهدا دعوتتون کردن💌 تاسیس 16اسفند96 ارتباط👇 @Soleimaniam5 https://gkite.ir/es/9987697 تبلیغ👇 https://eitaa.com/joinchat/2294677581C1095782f6c عنایات شهدا👇 https://eitaa.com/shahiidaneh
مشاهده در ایتا
دانلود
مدافعان حرم 🇮🇷
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 #ساعت۱۶به‌وقت‌حلب 🌹روایت‌هایی از اسناد جنگ‌های نامتقارن سردار
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹روایت‌هایی از اسناد جنگ‌های نامتقارن سردار شهید قسمت 9⃣ ✨ شجاعت مثال زدنی راوی: باقر سیلواری آبان ماه ۱۳۵۹ ۴ آبان ماه ۱۳۵۹ بیش از یک ماه از هجوم ناجوانمردانه ارتش بعث عراق به خاک جمهوری اسلامی ایران می‌گذشت. ما بچه‌های سپاه همدان، بعد از بیرون راندن نیروهای اشغالگر از شهر سرپل ذهاب، در حد فاصل بین ارتفاع قراویز و رودخانه الوند خط پدافندی دایر کرده بودیم. آن روز سعید جعفری، یکی از فرماندهان سپاه کرمانشاه با سه نفر از نیروهایش آمدند به خط ما. ظاهراً برای عملیات گشتی رزمی آمده بودند آنها از خط ما عبور کردند و به مواضع دشمن نزدیک شدند. فاصله خط ما با عراقی‌ها حدود دو کیلومتر بود. انتهای این فاصله، نیروهای دشمن یک تانک مستقر کرده بودند. ما از دور داشتیم نگاه می‌کردیم دیدم سعید جعفری و همراهانش دارند به آن تانک نزدیک می‌شوند. یک باره انفجار مهیبی رخ داد و هر چهار نفر بر زمین افتادند. به نظر می‌رسید تانک تله بوده است. چند لحظه بعد، دو نفر از دوستان سعید آماده شدند تا بروند و پیکرهای شهید یا مجروح رفقایشان را بیاورند. آن لحظه آقای همدانی آنجا حضور نداشت آنها با تقی بهمنی هماهنگ کردند که این کار را انجام دهند. برای اجرایی شدن این مأموریت باید تا تاریک شدن هوا صبر می‌کردند. تقی بهمنی سراغ من و ناصر حسینی آمد و گفت: « دوستان سعید جعفری همراه دو تخریبچی از برادران ارتش با شما می آیند که بروید و پیکرهای این عزیزان را به عقب بیاورید. » بلافاصله، من و سید ناصر حسینی همراه بقیه راه افتادیم. به سمت همان تانک. در مسیر حرکت ما به سمت آن تانک یک سنگر کمین هم وجود داشت که کسی داخل آن نبود. برای اینکه دیده نشویم از سینه کش جاده حرکت می‌کردیم. تقریباً اواسط راه بود که من نگاهی به پشت سرم انداختم تا ببینم دیگر همراهانم در چه حالند. در کمال تعجب دیدم فقط خودم هستم و ناصر حسینی بقیه معلوم نبود کجا رفته اند. دو نفری به راه‌مان ادامه دادیم. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @Modafeaneharaam
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹روایت‌هایی از اسناد جنگ‌های نامتقارن سردار شهید قسمت 0⃣1⃣ جلوتر که رفتیم دیدیم پیکرهای هر چهار شهید تکه تکه شده و اطراف تانک افتاده است. حدود هشتاد متر آن طرف تر از تانک، سنگرهای خط اصلی بر زمین دشمن وجود داشتند. سروصدای آنها را به وضوح می‌شنیدیم. اما آنها هنوز متوجه حضور ما نشده بودند. من و ناصر همان طور که دراز کشیده بودیم، با هم مشورت کردیم و به این نتیجه رسیدیم که بهتر است پیکر شهدا را به یکی از شیارهای پشت موضع خودمان انتقال دهیم تا از مسیر رودخانه الوند بتوانیم آنها را به عقب ببریم. با هر زحمتی بود تکه‌های متلاشی شده پیکر شهدا را به داخل شیار بردیم. در همین لحظه دیدیم یک دستگاه خودروی سیمرغ با چراغ خاموش از روی جاده به سمت ما می آید. تعجب کردیم و گفتیم که این دیگر چه آدم کله خری است! چقدر دل و جرئت دارد که این طور آمده در دل دشمن. به خودرو نزدیک شدیم دیدیم حاج حسین همدانی پشت فرمان خودرو نشسته است. گویا ایشان وقتی فهمیده بود من و ناصر به چنین کاری اقدام کرده ایم احساس خطر کرده و برای نجات ما شخصاً وارد عمل شده بود. آقای همدانی همین که ما را دید گفت: « زود باشید من دور میزنم شما هم این شهدا را سریع بیاورید داخل ماشین. » حاج حسین سیمرغ را سروته کرد و ما پیکر شهدا را بردیم داخل اتاقک خودرو. همین که کارمان تمام شد و خواستیم سوار شویم عراقی‌ها متوجه حضور ما شدند و شروع کردند به تیراندازی کردن به سمت ما. مثل رگبار بهاری روی سر ما آتش می‌ریختند. برای این‌که تیرها به خودرو نخورند آقای همدانی به صورت زیگزاگ روی آن جاده‌ی باریک رانندگی می کرد. چند گلوله به پیکر شهدا و اتاق خودرو اصابت کرد. با هر مصیبتی بود آقای همدانی ما را از آن جهنم نجات داد. وقتی رسیدیم داخل مقر خودمان در سرپل ذهاب، حاج حسین به ما تشر زد و گفت: « این چه کاری بود که کردید؟ وقتی دیدید دوستان این شهدا و تخریب‌چی‌ها وسط کار پس کشیدند و رفتند چه معنی داشت که شما دو نفر همچنان رفتید جلو؟ » دیدیم حرف حساب جواب ندارد. دیگر چیزی نگفتیم. آن روز اگر درایت و شجاعت حاج حسین همدانی نبود، شاید سرنوشت دیگری برای ما رقم می خورد. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 #ساعت۱۶به‌وقت‌حلب 🌹روایت‌هایی از اسناد جنگ‌های نامتقارن سردار
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹روایت‌هایی از اسناد جنگ‌های نامتقارن سردار شهید قسمت 0⃣1⃣ جلوتر که رفتیم دیدیم پیکرهای هر چهار شهید تکه تکه شده و اطراف تانک افتاده است. حدود هشتاد متر آن طرف تر از تانک، سنگرهای خط اصلی بر زمین دشمن وجود داشتند. سروصدای آنها را به وضوح می‌شنیدیم. اما آنها هنوز متوجه حضور ما نشده بودند. من و ناصر همان طور که دراز کشیده بودیم، با هم مشورت کردیم و به این نتیجه رسیدیم که بهتر است پیکر شهدا را به یکی از شیارهای پشت موضع خودمان انتقال دهیم تا از مسیر رودخانه الوند بتوانیم آنها را به عقب ببریم. با هر زحمتی بود تکه‌های متلاشی شده پیکر شهدا را به داخل شیار بردیم. در همین لحظه دیدیم یک دستگاه خودروی سیمرغ با چراغ خاموش از روی جاده به سمت ما می آید. تعجب کردیم و گفتیم که این دیگر چه آدم کله خری است! چقدر دل و جرئت دارد که این طور آمده در دل دشمن. به خودرو نزدیک شدیم دیدیم حاج حسین همدانی پشت فرمان خودرو نشسته است. گویا ایشان وقتی فهمیده بود من و ناصر به چنین کاری اقدام کرده ایم احساس خطر کرده و برای نجات ما شخصاً وارد عمل شده بود. آقای همدانی همین که ما را دید گفت: « زود باشید من دور میزنم شما هم این شهدا را سریع بیاورید داخل ماشین. » حاج حسین سیمرغ را سروته کرد و ما پیکر شهدا را بردیم داخل اتاقک خودرو. همین که کارمان تمام شد و خواستیم سوار شویم عراقی‌ها متوجه حضور ما شدند و شروع کردند به تیراندازی کردن به سمت ما. مثل رگبار بهاری روی سر ما آتش می‌ریختند. برای این‌که تیرها به خودرو نخورند آقای همدانی به صورت زیگزاگ روی آن جاده‌ی باریک رانندگی می کرد. چند گلوله به پیکر شهدا و اتاق خودرو اصابت کرد. با هر مصیبتی بود آقای همدانی ما را از آن جهنم نجات داد. وقتی رسیدیم داخل مقر خودمان در سرپل ذهاب، حاج حسین به ما تشر زد و گفت: « این چه کاری بود که کردید؟ وقتی دیدید دوستان این شهدا و تخریب‌چی‌ها وسط کار پس کشیدند و رفتند چه معنی داشت که شما دو نفر همچنان رفتید جلو؟ » دیدیم حرف حساب جواب ندارد. دیگر چیزی نگفتیم. آن روز اگر درایت و شجاعت حاج حسین همدانی نبود، شاید سرنوشت دیگری برای ما رقم می خورد. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 #ساعت۱۶به‌وقت‌حلب 🌹روایت‌هایی از اسناد جنگ‌های نامتقارن سردار
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹روایت‌هایی از اسناد جنگ‌های نامتقارن سردار شهید قسمت 1⃣1⃣ ✨ محبت عجیب مادر راوی: حسین همدانی اردیبهشت ماه ۱۳۶۱ بعد از عملیات فتح المبین بلافاصله طرح عملیاتی الی بیت المقدس و آزادسازی خرمشهر در دستور کار سپاه قرار گرفت. مادر محمود شهبازی هم در اصفهان مریض بودند و بستری. قرار شد محمود چند روز به اصفهان برود و من فقط یک شب بروم همدان و زود برگردم جنوب. بعد از مدتها می‌خواستم برگردم به خانه و یک شب هم بیشتر نمانم. داستانی شد این مرخصی یک شبه من. به خانه که رسیدم درباره سفر روز بعد حرفی نزدم. شب خوابیدیم و صبح زود بیدار شدیم برای نماز. بعد هم جای شما خالی، سفره پهن کردند و صبحانه ای بسیار لذیذ آماده کردند و خوردیم. خانم‌های همدانی در تهیه صبحانه خیلی با سلیقه اند. یکی از غذاهای مقوی و خوشمزه که معمولاً برای صبحانه درست می‌کنند تخم مرغ نیمرو با عسل است. تخم مرغ محلی را در روغن حیوانی نیمرو می‌کنند و در بشقاب می‌کشند و عسل طبیعی می‌ریزند روی آن؛ طوری که نیمرو در عسل غرق بشود. بعد این خوراک لذیذ را می آوردند سر سفره و آن را همراه نان سنگک تازه سرو می‌کنند. صبحانه را که خوردم رفتم گوشه اتاق سروقت ساک کهنه برزنتی ام و آنچه انتظارش را داشتم اتفاق افتاد. یکباره جو منزل ما از این رو به آن رو شد. البته اول مادرم شروع کرد همسرم هم خیلی تعجب کرد و گفت: « ساک می بندی؟ کجا ان شاء الله؟! » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 #ساعت۱۶به‌وقت‌حلب 🌹روایت‌هایی از اسناد جنگ‌های نامتقارن سردار
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹روایت‌هایی از اسناد جنگ‌های نامتقارن سردار شهید قسمت 2⃣1⃣ دیدم لازم است قدری پلیتیک بزنم گفتم: « مادر محمود شهبازی در بخش آی سی یو بستری است. او ناچار شد چند روز به اصفهان برود. اگر این گرفتاری برای او پیش نمی آمد خودش برمی‌گشت جنوب و به کارها می‌رسید و دیگر ضرورتی نداشت من این طور سریع شال و کلاه کنم و به آنجا برگردم. خوش و خرم چند روزی پیش شما می‌ماندم و قدری خستگی در می‌کردم ولی چه کنم؟ با این وضع چاره ای جز رفتن به این سفر ندارم.» البته به کار بردن این شگرد علت داشت. حاج محمود در نظر همه اعضای خانواده و بستگان ما حرمت و اعتبار بالایی داشت. چاره ای نداشتم جز اینکه کمی از اعتبار او خرج کنم. به علاوه، دروغ هم نگفته بودم. منتها، برای آرام کردن اهل منزل، به خصوص مادرم، ناچار شدم قدری چاشنی آه و ناله به صحبت هایم اضافه کنم. گفتم: « کاش می‌توانستم بمانم اصلاً کجا از اینجا بهتر؟ منتها شما هم انصاف بدهید. حالا که محمود بنده خدا گرفتاری دارد، خدا را خوش می آید من پیش شما باشم و در غیاب او کارهایش زمین بماند؟ به علاوه، به محض اینکه محمود از اصفهان به جنوب بیاید سریع آنجا کارها را سروسامان می‌دهیم و بعد به خواست خدا من سعی می‌کنم یک بار دیگر برگردم همدان. » مادرم گفت: « حالا او یک کاره ای است تو آنجا چه کاره ای که اگر نروی، کار جنگ لنگ میماند؟! » خیلی دلخور شده بود از ناراحتی صورتش سرخ شده و چشم‌هایش به اشک نشسته بود. همان طور که داشتم ساک را می‌بستم گفتم: « ببین مادر جان حالا که دارم میروم، اگر بخواهی پشت سرم گریه و زاری کنی، مطمئن باش من آنجا شب و روز از این بابت معذب میمانم. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 #ساعت۱۶به‌وقت‌حلب 🌹روایت‌هایی از اسناد جنگ‌های نامتقارن سردار
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹روایت‌هایی از اسناد جنگ‌های نامتقارن سردار شهید قسمت 3⃣1⃣ او هم که دیگر به ماندن من امیدی نداشت، کوتاه آمد و گفت: « باشد پسر جان ... دیگر گریه نمی‌کنم. » بعد هم با گوشه چادر اشک‌هایش را پاک کرد. اصلاً در کل فامیل محبت عجیب مرحوم مادرم به بنده زبانزد همه بود. بیش از حد طبیعی به من وابسته بود؛ طوری که خودم هم از این همه وابستگی عاطفی ایشان متحیر بودم. در برهه ای از عملیات کربلای ۵ سی و دو نفر از همراهان من در خط شلمچه، اعم از بی سیم چی و راننده در یگان ما به شهادت رسیدند. اما من شهید نشدم. حتی در عملیات‌های جبهه شمال غرب چند بار در حلقه محاصرهٔ دشمن افتادیم. یک بار بنده فرمانده وقت سپاه مریوان و برادرمان آقای مرادی که الان استاندار همدان است در محاصره قرار گرفتیم. واقعا کار خودمان را تمام شده می‌دانستیم اما به نحوی معجزه‌آسا از آن مهلکه خارج شدیم. آن سال‌ها این سؤال ذهنم را مشغول کرده بود که " خدایا، پس چرا من شهید نمی شوم؟ " بعدها که بیشتر تأمل کردم به این نکته پی بردم که مادر من به این موضوع رضا نمی‌دهد. یک بار به ایشان گفتم: « مادر جان، بیا دعا کن تا بلکه افتخار شهادت نصیب من هم بشود. » ایشان خیلی جدی جواب داد: « نه! امکان ندارد. من از امام حسین خواسته ام در این جنگ به تو آسیبی نرسد و زنده بمانی. » به نظرم همین توسل مادر به حضرت سید الشهدا بود که مانع شد جرعه ای از آن شربت معروف را به من هم بچشانند. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 #ساعت۱۶به‌وقت‌حلب 🌹روایت‌هایی از اسناد جنگ‌های نامتقارن سردار
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹روایت‌هایی از اسناد جنگ‌های نامتقارن سردار شهید قسمت 4⃣1⃣ ✨ مهتاب خین راوی: شهید حاج حسین همدانی دوم خردادماه ۱۳۶۱ ساعت از ۱۲ شب هم گذشته بود. وارد اولین دقایق یکشنبه دوم خردادماه ۱۳۶۱، شده بودیم. من نزد حاج همت در مقر نصر ۲ مانده بودم و آقای محمودزاده، در مقر جلویی نزد حاج محمود شهبازی بود. حاج محمود، در همان دقایق اولیه دوم خرداد در خط شهید شده بود. من درباره شهادت ایشان از لحظه ای دچار شک شدم که دیدم روی شبکه مخابراتی مرکز پیام نصر ۲ هیچ صدایی از ایشان شنیده نمی‌شود. حاج همت هم دلشوره پیدا کرد و گفت: « عجیب است. حاج شهبازی با ما تماسی ندارد. من می روم ببینم کجا رفته است. » ایشان از مقر نصر ۲ رفت سمت سنگر آقای شهبازی. دقایقی بعد دیدم با شتاب از کنار من گذشت و رفت پای بی سیم و پشت به من، گوشی به دست، مشغول مکالمه با گردان‌های محور محرم شد. فکر می‌کنم وقتی به سنگر رفت از شهادت محمود مطلع شد. منتها در مراجعت، چون دلش رضا نمی‌داد مرا در جریان بگذارد، دوید پشت بیسیم که هم سر خودش را گرم کند و هم مجال سؤال پیچ کردن درباره حاج محمود را به من ندهد. البته غبار کدورتی که چهره‌اش را پوشانده بود و لرزش صدایش نشان می داد اتفاقی افتاده است. دو عصا را زدم زیر بغل و راه افتادم. پرسید: « کجا با این عجله؟ » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 #ساعت۱۶به‌وقت‌حلب 🌹روایت‌هایی از اسناد جنگ‌های نامتقارن سردار
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹روایت‌هایی از اسناد جنگ‌های نامتقارن سردار شهید قسمت 5⃣1⃣ از سنگر خارج شدم زیر نور مهتاب، فاصله کوتاه بین آنجا تا سنگر را عصازنان طی کردم. کنار سنگر که رسیدم، دیدم اسماعیل شکری موحد دو زانویش را محکم بغل گرفته و یک گوشه مچاله شده است. همان طور که چمباتمه نشسته بود سرش را بلند کرد و زل زد توی چشم های من. صورتش خیس اشک بود و از شدت بغضِ در گلومانده چانه اش بی‌اختیار می‌لرزید. نمی‌دانم در آن لحظات خدا چه صبری به من داد. حتی نم اشکی هم به چشمانم نیامد. از بچه هایی که دور من حلقه زده بودند پرسیدم: « کجا شهید شد؟ » مرا دویست متر به سمت جنوب سنگر بردند و زمین را نشانم دادند. زیر نور رنگ پریده‌ی مهتاب قیفِ انفجار به جامانده و زمین سوخته و زیروزبر شدهٔ اطرافش را دیدم. کاملاً مشخص بود موشک کاتیوشا با ضربه ای مهیب آنجا فرود آمده است. چند قدم آن طرف تر در گودالی کوچک خون زیادی جمع شده بود. به زحمت خم شدم کف دست راستم را جلو بردم و زدم به خون سرخ محمود شهبازی و دست خون آلودم را با همه عشقی که به برادر سفر کرده ام داشتم بر سر و صورتم کشیدم. به آسمان نگاه کردم قرص ماه بالای سرم ایستاده بود. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 #ساعت۱۶به‌وقت‌حلب 🌹روایت‌هایی از اسناد جنگ‌های نامتقارن سردار
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹روایت‌هایی از اسناد جنگ‌های نامتقارن سردار شهید قسمت 6⃣1⃣ ✨ فریب دشمن و خودی راوی: شهید حسین همدانی خردادماه ۱۳۶۱ مدت کوتاهی از آمدن محمود نیکومنظر به تدارکات تیپ ۲۷ میگذشت. ایشان مو را از ماست می‌کشید به همین دلیل مدتی بود از کمپوت و کنسرو و.... خبری نبود. شبی دوستان تصمیم گرفتند نگذارند آن شب عراقی ها آرام و قرار داشته باشند. خواستیم عملیاتی مجازی انجام دهیم؛ عملیاتی که فقط روی کاغذ بود. عملیات واقعی نبود طرحی نوشتیم، بی سیم‌ها را فعال کردیم، جلسه برقرار کردیم و به همه فرماندهان گردان‌ها گفتیم که موضوع چیست. همه چک لیستها را آماده کردیم. وقتی عملیات شروع شد و رمز را گفتیم بچه ها پشت بیسیم سیم شلوغ کردند. داد و فریاد بالا رفت. مثلاً می‌گفتیم: " به مرز رسیدیم " و " اسیر گرفتیم " و... بین خودمان می‌گفتیم که اگر اینها را بگوییم و شروع کنیم این جنگ و درگیری را حاج آقا نیکومنظر مسئول آماد و تدارکات مستقر در انرژی اتمی کمپوت ها را میریزد عقب تویوتا و یخ می ریزد رویش و به خط می آید و همه را تقسیم می‌کند. در عملیات فتح المبین به یاد دارم صبح که به تنگ ابوغریب رسیدیم از این کمپوت های خنک برای بچه ها آوردند که به بچه ها روحیه داد؛ به قول معروف، کمپوت تگری. یکی از نقشه هایمان همین بود. یک نقشه‌مان فریب دشمن و ارتش عراق بود و یکی هم فریب خودمان. می‌خواستیم تدارکات را فریب بدهیم. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 #ساعت۱۶به‌وقت‌حلب 🌹روایت‌هایی از اسناد جنگ‌های نامتقارن سردار
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹روایت‌هایی از اسناد جنگ‌های نامتقارن سردار شهید قسمت 7⃣1⃣ قرار شد به تدارکات چیزی نگوییم منتها شبکه بیسیم در مقر انرژی اتمی روشن بود. عملیات را شروع کردیم هم با رمز و هم با کشف رمز صحبت می کردیم. بعضی وقت‌ها هم چیزهایی را با کد می‌گفتیم که عراقی‌ها متوجه نشوند. شنود هم روشن بود. دیدیم عراقی‌ها دارند آماده باش می‌زنند. هواپیمای عراق هم بلند شدند و منور ریختند در منطقه. ناگهان پشت بیسیم شلوغ شد: " آقا حمله کردیم و اسیر گرفتیم " و " فرمانده تیپ ... دستگیر شد " و " آقا ماشین بفرستید اسرا را تخلیه کنند " و " آقا ما شهید دادیم " و " .... شهید شد " و... عراقی ها هم شروع کردند به شلیک. توپخانه‌ی ما هم کار می‌کرد. آقایی بود به نام بیات که در انرژی اتمی نزد آقای نیکومنظر بود. او می دود به سوی آقای نیکومنظر که خواب بوده است او را بیدار می‌کند و می‌گوید: «حاج آقا بلند شو عملیات شروع شده است. » نیکومنظر می‌گوید: « بابا برو بخواب عملیات نیست. » به هر حال ایشان مسئول تدارکات بود. حاج احمد و حاج همت با ایشان جلسه برگزار می‌کرد. بیات می‌گوید: « به خدا عملیات شروع شده است. این ها دارند فریاد می‌زنند که بیایید اسیرها را ببرید و ما کامیون می خواهیم و مهمات می‌خواهیم. » آقای نیکومنظر میآید پشت بی سیم و میبیند که بله، ظاهراً درست است. با ما تماس گرفت. ایشان از دوستان ما بود از قبل از انقلاب. گفت: « چه خبر است؟ می‌گویند عملیات شده امشب! » گفتم: « مگر تو خبر نداری؟ » گفت: « نه! » گفتم: « عجب! چرا به تو نگفته اند؟ » گفت: « حالا چه می خواهید؟ » گفتم: « بچه ها الان کنسرو می‌خواهند. » گفت: « مهمات چطور؟ » گفتم: « مهمات زیاد داریم. نمی‌خواهیم. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 #ساعت۱۶به‌وقت‌حلب 🌹روایت‌هایی از اسناد جنگ‌های نامتقارن سردار
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹روایت‌هایی از اسناد جنگ‌های نامتقارن سردار شهید قسمت 8⃣1⃣ آقای بیات می گفت که ایشان راننده یکی از خودروها را گذاشت کنار و گفت: « خودم پشت فرمان می‌نشینم. سریع انواع کنسروها و تعداد زیادی کمپوت را می ریزند عقب یک وانت و یک تویوتا و یخ می‌ریزند روی آنها. آقای نیکومنظر پشت فرمان یکی از خودروها مینشیند و دو خودرو راهی می‌شوند. به ما اطلاع دادند که آنها دارند می‌آیند و کمپوت و کنسرو می آورند. به چند نفر از بچه ها گفتیم که بروند جلویشان را بگیرند و بگویند که نمی‌شود ماشین‌ها را جلو ببرید. بچه ها رفتند و حاج آقا نیکومنظر و آن یکی راننده را پیاده کردند و خودروها را آوردند قرارگاه، نزد من. بچه ها وسایل خودروها را خالی کردند و چیزی در خودروها نماند. حاج آقا خیلی منضبط بود به خصوص در شب‌های عملیات بسیار حساسیت نشان می‌داد. آمد به قرارگاه شروع کردم به توضیح دادن درباره عملیات. گفتم: « فقط یک طرح بود دستور داده بودند دشمن امشب نباید بخوابد. خیلی هم موفق بودیم. عراقی ها امشب نخوابیدند و فردا نمی‌توانند پاتک کنند. » حاج آقا گفت: « وای... خاک بر سرم بگویید کمپوتها و کنسروها را خالی نکنند. » گفتم: « حاج آقا خالی کردند تمام شد ما ماشین خالی را تحویل شما می‌دهیم. » ناراحت شد گفت: « به حاج احمد متوسلیان میگویم که چه کار کردید. من برای شب عملیات مشکل دارم. با مصیبت اینها را از اهواز گرفتم. » خلاصه بچه ها آن شب هم عراقی‌ها را فریب دادند و هم حاج آقا نیکومنظر را. بعد هم دلی از عزا درآورند. اولین بار بود که کنسرو کله پاچه و زبان گوسفند می‌دیدیم. بچه ها می‌خوردند و کیف می‌کردند. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 #ساعت۱۶به‌وقت‌حلب 🌹روایت‌هایی از اسناد جنگ‌های نامتقارن سردار
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹روایت‌هایی از اسناد جنگ‌های نامتقارن سردار شهید قسمت 9⃣1⃣ ✨ روحیۀ عجیب! راوی: حسین همدانی شهریورماه ۱۳۶۱ بین شهدای عملیات شهیدان باهنر و رجایی، در تاریخ ۱۱ شهریور ۱۳۶۱ برادری داشتیم به نام سید جواد موسوی. خیلی باصفا بود. وقتی شهید شد جسدش آن جلو مانده بود. سعی کردم جسدش را به عقب بیاورم. همراه یکی از دوستان به نام آقای اصلیان رفتیم جلو. دشمن روی منطقه اشراف دید و تیر داشت. گلوله‌ی خمپاره کنارمان منفجر شد و بر اثر اصابت ترکش آن یکی از انگشتان آقای اصلیان قطع شد. دیدیم جلوتر نمی شود رفت. برگشتیم عقب. در همدان قرار شد به دیدن خانواده های شهدای عملیات ۱۱ شهریور برویم. محل سکونت خانواده شهید سید جواد موسوی شهرستان مریانج بود. پدر شهید موسوی قصاب محل و در محله شان معروف بود. بعضی‌ها به ما می گفتند که خدا نکند کسی با آقای موسوی درگیر شود؛ چون برای او کشتن آدمیزاد با کشتن گوسفند هیچ فرقی ندارد. حرف‌های عجیب و غریب درباره او بسیار شنیدیم. می گفتند که کافی است بروی جلوی خانه آنها، رفتن همان و نفله شدن همان. آقای موسوی کارد قصابی اش را می‌آورد و شکم تو را سفره می‌کند. مریانجی ها هم از قدیم معروف اند به قمه زنی. خیلی خوف کرده بودم. منتها دیدم نمی‌شود به خانه سایر شهدا بروم و به خانه این شهید نروم. از آن طرف محمود شهبازی وقتی فهمید می‌خواهم به خانه آقای موسوی بروم حدود هفت هشت نفر از بچه‌های سپاه همدان مانند شهیدان عزیزمان شکری موحد و حبیب مظاهری، را مأمور کرد در سفر به مریانج مرا همراهی کنند. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @Modafeaneharaam