تازه از ماموریت سوریه برگشته بود.
فرزند تازه متولد شدهاش کمتر از بیست روز داشت. در کل سال شاید سه چهار ماه مجموعا کنار خانوادهاش بود. بهجای اینکه کل عید نوروز در خانه بنشیند و کیف طفل صغیرش را ببرد با کل خانوادهاش
آمد زیر بار اعتکاف دخترانه. غیرتمند، شجاعانه و صاحبنظر.
مسئول اعتکاف دخترانه، همه هم و غمش حضور یک مرد کاربلد فرهنگیکار بود که بتواند وزنه سنگین این اعتکاف را بلند کند. هر لحظه یک چیزی میخواست و کاری طلب میکرد. چقدر خوب؛ بسیجی مخلص سرهنگ امیرمحسن آمده بود زیر بار این کار.
آخر او بود که آرام نداشت. آسودگیاش میشد عدمش...
#شهید_امیرمحسن_حسننژاد
#راسک
✍️ طاهره ابوالحسینی
@Modafeaneharaam
وسط ضجه و اضطراب جماعت، درگوشی از همسر شهید پرسیدم: "وصیت نکرده بود چیزی بذاری کنارش موقع دفن؟"
انگار از قبل آماده باشد دستم را گرفت برد سر دو تا کشو!
یک شیشه آب معدنی پر از خاک، یک کیسه کوچک پر از خاک، تسبیح تربت...
دلم خون شد.
- اینا چیه؟
- با این دستکشا و دستمالا حرم بیبی زینب رو غبارروبی کرده، آخه مدافع حرم بود. گفته بذارید توی لحدم! این خاک تدفین زائر اربعینه...این خاک مسیر کربلاست...این تربتیه که تو دستاش بوده...
کشو دوم هم که پر از شال عزا بود...
- چرا انقدر دم دست؟
- کل داراییش همینها بود... همهش خاک!
#شهید_امیرمحسن_حسننژاد
#راسک
✍️ طاهره ابوالحسینی
@Modafeaneharaam
🚩 دل کندن سخت است حتی اگر از پرندهای توی خانه باشد.
دل کندن سخت است و ما شیعهها خیلی سوختهایم از این دل کندنها!
🚩 مولای رمضان وقتی دل از فاطمهاش برید کف دستها را زد به هم؛ یعنی که کارم تمام است، یعنی دیگر چیزی برای از دستدادن ندارم!
یک حالتی هم دارد علی(ع) وقتی غمهایش را به خورد خاک میداد!
🚩 نمیدانم این رفقای شهدا چه حالی بودند وقتی میخواستند بیایند بیرونِ قبر. کف دو دست را محکم میزدند روی خاک. شاید التماس میکردند دستشان را بگیرند!
#شهید_امیرمحسن_حسننژاد
#شهید_حسین_سرنگی
#راسک
@Modafeaneharaam
🚩 تا آمد توی قاب چشمها، همه را آتش زد. دختر تو مرام ما خیلی عزیز است و بابایی! از اول تا آخر مراسم حواسم پرتش بود. خیسی چشمش خشک نشد. از بغل همه میرفت تا برسد به مادر داغدارش. شانه زنها تا رو برمیگرداند شروع میکرد به تکان خوردن. روضهای مجسم و مسلم بود زینب خانم دو ساله؛ نازدانه شهید امیرمحسن!
#شهید_امیرمحسن_حسننژاد
#راسک
@Modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚩 از دیشب مثل پروانه دور قبر #شهید_حسننژاد میچرخید. پرسیدم: "چرا رفتی تو قبر خوابیدی؟"
🚩 گفت: "وقتی کسی خونه نو میسازه، کادو براش میبرن. این منزل نو برعکسه! ما برا رفیقمون ساختیم! اولم خودمون توش میخوابیم که کادو ازش بگیریم. خیلی سخته برا رفیقت خونهای بسازی که دیگه نمیبینیش! ته قبر شهید آرامش خاصیه! دردِدل نگفتهتو میتونی اونجا بگی!"
#شهید_امیرمحسن_حسننژاد🌹
#راسک
@Modafeaneharaam
🚩 آن پیر و مراد عارفان فرمود: "مرفهین بیدرد فرق و سینۀ شکافتۀ نظام و ملت را به دست از خدا بیخبران مشاهده نکردهاند و از همۀ زجرها و غربتهای مبارزان و التهاب و بیقراری مجاهدان که برای مرگ و نابودی ظلم بیگانگان دل به دریای بلا زدهاند، غافل و بیخبرند."
#شهید_امیرمحسن_حسننژاد
#شهید_حسین_سرنگی
#راسک
@Modafeaneharaam
🚩 یازده شب امیرمحسن تلفنی با بچهها حرف زده بود. دیگر آرام گرفتند و آماده خواب. سینیِ پر از شربت و قرص را آوردم. آنفلوآنزا بیخبر مهمان خانهمان شده بود و قصد بیرونرفتن نداشت. به ترتیب از بزرگ به کوچک دارو خوردیم و ردیف کنار هم خوابیدیم. هال در تاریکی فرو رفته بود و صدای نفسهای منظم بچهها در خانه میپیچید. با نور کمجان آشپزخانه زیارت عاشورا خواندم و کنار زینب دراز کشیدم. شیشه آب را بالای سرش گذاشتم و به ایتا سر زدم. خبر ناآرامی در چابهار، موثق بهنظر نمیآمد. تازه با امیرمحسن حرف زده بودیم، حتما خبر خاصی نبوده. داروها اثر خودشان را کرده بودند. چشمانم گرم شد و گوشی از دستم افتاد.
🚩 با صدای بیدارباشِ گوشی از جا پریدم. باید بچهها را برای رفتن مدرسه بیدار میکردم. آرام طوری که زینب بیدار نشود آماده شدیم و با هم از پلهها آمدیم بالا.
هنوز پایم را از در بیرون نگذاشته بودم، با دیدن حاجآقا مهدوی و چند سردار و پاسدار با لباسهای نظامی جلوی در خانهمان، آب جوش روی سرم ریختند. دستانم شل شد. به دیوار تکیه زدم تا زینب از بغلم نیفتد.
طوفان به باغچه زندگیام زده بود و خبر نداشتم....
👤 راوی: همسر شهید امیرمحسن حسننژاد
✍️ #زکیه_دشتیپور
#شهید_امیرمحسن_حسننژاد
#راسک
@Modafeaneharaam
🚩 دلم در تب و تاب است. جمعیت صدایش کم و زیاد میشود. یکی فریاد میکشد: حسین!
نوحه حاج محمود را پخش میکنند. حتی داربستهای دور قبر شهید که کشیدهاند برای راحتی تدفین و خانواده شهدا را نمیتوانم ببینم.
کیپِ کیپ ایستادهاند. چند نفر با لباس نظامی و لباسشخصی سفت جلوی ورودی را گرفتهاند و نمیگذارند احدی غیرِخودی وارد شوند!
🚩 دلم در تب و تاب است. ماندهایم پشت جمعیت. الان شهید را دفن میکنند!
علیرضا هم با من است. قرار شده نگهش دارم. نمیدانم درست فهمیده چه شده یا نه؟! قرار است بفهمد چه اتفاقی افتاده؟!
آخرینبار مادرش گفت: "فعلا به علیرضا نگویید!"
🚩 دلم در تب و تاب است. میگویم:
+ علیرضا بریم پیش مامان؟
_ آره
+ فقط خیلی شلوغه! بعیده رامون بدن!
انگار لحن و ابهت شهید را ریختهاند در لحن و بیان علیرضا، پسر ششساله شهید.
_ بیا بریم! میگم پسر شهیدم رامون میدن!
#شهید_امیرمحسن_حسننژاد
#راسک
@Modafeaneharaam
🚩 روزی که حاج قاسم در بوکمال نابودی حکومت داعش را اعلام کرد با بچههای تیپ الغدیر یزد آنجا بودیم.
سه روز بعد گروهان ما مامور محافظت از حاشیه شهر بوکمال شد. داعش نباید هوس برگشت به شهر به سرش میزد.
🚩 بچههای گروهان3، چهل نفر بودیم. با ماشین تا نزدیکیهای محل رفتیم. عملیات سری بود و باید پیاده خودمان را به مقر میرساندیم.
ابویاسین؛ جانشین فرمانده، ما را با خمپارههای شصت راهی کرد. قرار شد با ماشین، گلولههای خمپاره را بیاورد.
🚩 به ستون راه افتادیم. نزدیک ساختمان نیمهکارهای شدت انفجار بالا گرفت. هرکس برای خودش به دنبال پناهگاهی میگشت. چشم چشم را نمیدید و نفس در سینهها حبس شده بود. کوچکترین خطا میتوانست آخرینش باشد. گلوله موهایمان را آتش میزد و رد میشد.
🚩 از سوراخ دیوار گروهی را دیدم به سمتمان میآمدند. نه هیبت و نه لباسشان به بچههای خودمان شبیه نبود. تفنگ را در سوراخ قرار دادم و آماده شلیک شدم. بچهها فریاد میزدند:« خودیان نزنیدشون!»
آخرین نفرشان اما، بنظر آشنا میآمد. قد و هیکلش غریبه نبود. چشمانم را نیمه بسته متمرکز کردم تا بشناسمش؛ ابویاسین با زیرپوش و کولهای بر پشت به سمتمان میدوید.
🚩 سرش میرفت قولش نمیرفت. نتوانسته بود ماشین بیاورد، گلولهها را در لباس نظامیاش ریخته و برایمان آورده بود.
#شهید_امیرمحسن_حسننژاد
#راسک
@Modafeaneharaam