#شهید_یعنی...🌸
جهیزیه ی فاطمه حاضر شده بود.
یک عکس قاب گرفته از بابای شهیدش را هم آوردم،دادم دست فاطمه...
گفتم: بیا مادر!
اینو بگذار روی وسایلت...
.
به شوخی ادامه دادم:
بالاخره پدرت هم باید وسایلت رو ببینه که اگر چیزی کم و کسری داری برات بیاره...
.
شب عبدالحسین را خواب دیدم،گویی از آسمان آمده بود؛
با ظاهری آراسته و چهره ی روشن و نورانی...
یک پارچ خالی تو دستش بود، داد بهم!!
با خنده گفت:
این رو هم بگذار روی جهیزیه ی فاطمه!.
فردا رفتیم سراغ جهیزیه.
دیدیم همه چیز خریدهایم؛
غیر از پارچ...
#شهید_عبدالحسین_برونسی
#تا_شهادت_راهی_نیست☺️✋
@modafeaneharam
#التماس_تفکر
🌺پوتین هاش رو برداشت و زد بیرون از خونه..
زن جوون دنبالش می دوویید و به پیر زن میگفت بگیر اون جوونو...
اما عبدالحسین فرار می ڪرد...
پیر زن داد می زد میگفت:
نرو... میڪشنت... بدبختت میڪنن...
وایسا خانوم میگه نرو...
اما اونجا ڪه یاد خدا نیست قرار نه فرار باید ڪرد...
بعد یڪ روز آوارگی خودش و رسوند پادگان...
آخه اهل روستا بود ،شهر رو بلد نبود.
اومد جلو دژبانی تا خودش رو معرفی ڪرد...بازداشتش ڪردند...
سرباز و آوردن جلو فرمانده...
فرمانده هر چی میتونست حرف بارش کرد...
عبدالحسین فقط نگاه ڪرد
بهش گفت باید برگردی خونه ،
نوڪریه خانوم و ڪنی...
خانوم امر بر تو هست...
هر چی ڪه خانوم گفت:
باید بگی چشم
عبدالحسین گفت:
نه ، هر چی خدا گفت بگم چشم.
من تو اون خونه برنمیگردم...
تو اون خونه یه زن نامحرم هست.
تو اون خونه یه زنی هست ڪه حجاب و حیا رو رعایت نمیڪنه...
فرمانده گفت:
حالا ڪه نمیری باید صبح تا شب،
شب تا صبح دستشویی های پادگان رو بشوری...
(دستشوییای پادگان ۱۸تا بود روزی ۶بار هر بار ۴نفر اینا رو میشستند...)
شبانه روز عبدالحسین تنهایی دستشوییا رو میشست...
بعد ده ، پونزده روز رفتم طرف عبدالحسین ببینم چیڪار میڪنه.
صدای عبدالحسین رو شنیدم...
داشت میخوند برا خودش و دستشویی میشست...
نزدیڪ تر رفتم دیدم داره گریه میڪنه...گفتم بچه مردم و چی به روزش آوردن داره گریه میڪنه...
یه چیزیم زیر لب میگه...
👈هی میگفت:
دستشویی میشوروم ،
ڪثافتا رو میشوروم،
اما " دل آقام و نمیشڪونوم... "👆
روایتی از زندگی سردار بزرگ سپاه اسلام ...
#شهید_عبدالحسین_برونسی 🕊
#شهیدان
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
@modafeaneharam
مدافعان حرم 🇮🇷
💠شهیدی که با #حضرت_زینب(س) در جبهـه دیدار داشت
✍همسر بزرگوار شهید برونسی:
میگفت:
🌷کنار یکی از زاغه های #مهمات سخت مشغول بودیم. گرم ڪار یکدفعه چشمم افتاد به یک خـانـم #محجبـه که چادری مشکی داشت،
پا به پای ما مهمات میگذاشت توی جعبه ها.😳
با خودم گفتم حتما از این خانمـهاییه که میان جبهه
اصلا حواسم به این نبود که #هیچ زنی را نمیگذارند وارد آن منطقه بشود.به بچه ها نگاه کردم مشغول کارشان بودند و بی تفاوت میرفتند و می آمدند، انگار آن خانم را نمیدیدند.
قضیه عجیب برام سؤال شده بود
موضوع عــادی بنظر نمیرسید.❗️
#کنجکاو شدم بفهمم جریان چیست ❓
رفتم نزدیکتر تا رعایت #ادب شده باشد،
سینه ای صاف کردم و خیلی با احتیاط گفتم:
🌷خانم ! جایی که ما مردها هستیم شما نباید #زحمت بکشین.
رویش طرف من نبود.
به تمام قد ایستاد و فرمود:
مگر شما در راه #برادر من زحمت نمی کشید
یک آن یاد #امـام_حسین علیه السلام افتادم و اشک توی چشمهام حلقه زد.😭
خدا بهم لطف کرد که سریع موضوع را گرفتم و فهمیدم جریان چیست .
بی اختیار شده بودم و نمیدونستم چی بگم😭
خانم همانطور که رویشان آنطرف بود فرمودند:
هرکس که یاور ما باشد البته ما هم یاری اش میکنیم.👌
📚کتاب خاکهای نرم کوشک ص۱۶۶
#شهید_عبدالحسین_برونسی🌹
#سالروزشهادت🕊
@Modafeaneharaam
-هر چه بهش گفتیم و گفتند فایده ای نداشت .😞حکمش آمده بود باید فرمانده گردان عبدالله بشود،ولی زیر بار نرفت که نرفت.
روز بعد،صبح زود رفته بود مقر تیپ.به فرمانده گفته بود:چیزی رو که ازم خواستین قبول می کنم.😳
از همان روز شد فرمانده گردان عبدالله.❤️با خودم می گفتم:نه با این که اون همه سر سختی داشت توی قبول کردن فرماندهی،نه به این که خودش پاشده اومده پیش فرمانده تیپ.😕
بعدها،با اصراری که کردم،علتش رو برایم گفت :
شب قبلش #امام_زمان (سلام الله علیه) را خواب دیده بود؛ حضرت بهش تکلیف کرده بودن.✨❤️
#شهید_عبدالحسین_برونسی🕊
#سالروزشهادت✨
@Modafeaneharaam