eitaa logo
مدافعان حرم 🇮🇷
34.1هزار دنبال‌کننده
30.1هزار عکس
12.1هزار ویدیو
287 فایل
اینجا قراره که فقط از شهدا درس زندگی بگیریم♥ مطمئن باشین شهدا دعوتتون کردن💌 تاسیس 16اسفند96 ارتباط👇 @Soleimaniam5 https://gkite.ir/es/9987697 تبلیغ👇 https://eitaa.com/joinchat/2294677581C1095782f6c عنایات شهدا👇 https://eitaa.com/shahiidaneh
مشاهده در ایتا
دانلود
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #براساس_زندگینامه_شهید_مرتضی_جاویدی* #نویسنده_داریوش_مهبودی* #قسمت_ب
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * آقا محسن به من گفت :یکی را بفرست که به مرتضی بگوید هر جوری شده محاصره را قیچی کند و برگردد عقب. _آقا اصلا راهی نداریم .با هم دیگه هیچ ارتباطی نداریم از هر مسیر که بریم دشمن خوابیده.او هم نمی‌تواند اینجوری ها درگیر شود. آقای رضایی فکر کرده بود شاید اگر خودش با مرتضی صحبت کند بهتر باشد .از مرتضی خواسته بود که عقب نشینی کنند مرتضی هم با صراحت جوابش می دهد که من با خدا بیعت کرده‌ام تنگه احد دوباره در تاریخ تکرار نشود.✋ آقا مرتضی یک بی سیم داشت که یک باتری هم تغذیه اش می کرد. باتری اگر سالم باشد و بسیار نرمال ۸ ساعت می‌تواند فرستندگی داشته باشد. اگر کم پیام بفرستد طول عمرش بیشتر می شود. تا آن ساعتی که رسیدند پایه کار سکوت رادیویی بود .از وقتی که بی سیم روشن شد ۵ شب و ۴ روز طول کشید و این بیسیم چطور تغذیه می شد خدا میداند!!🤷‍♂ ما که دسترسی نداشتیم برایشان باتری بفرستیم. او هم باتری نداشت. با اینکه مدام از او سوال می کردیم و باید تماس خودش را حفظ می‌کرد پنج شب و ۴ روز تمام وقت کار میکرد و آخ نمیگفت و این را اگر شما با چشم خودتان ندیده باشید باورتان نمی شود که چطور ممکن است یک کارکرد باتری با عمر ۸ ساعته این همه مدت به درازا بکشد. آقامرتضی آنجا از مهمات عراقی ها استفاده می کرد. در سنگرهای عراقی ها شیر خشک بود و او برای مجروحین استفاده میکرد. مقداری مواد غذایی 🥞که در سنگر ها بود برای تغذیه نیروهایش بهره می برد. شبها از ارتفاع می آمدند پایین و با حلب های ۲۰ لیتری که داشتند از رودخانه کنار ارتفاع آب می آوردند بالا و تا ۲۴ ساعت بعد که باز بروند شبانه از همانجا آب بیاورند. دشمن همه توان خود را گذاشته بود که تپه را از آقا مرتضی بگیرد و آنها شجاعانه می جنگیدند روز پنجم ،صبح آن روز با حاج محمود ستوده رسیدیم پای تپه بردزرد ،رفتیم روی تپه و صحنه عجیبی دیدیم.😳 هنوز هوا کاملاً روشن نشده بود. نور ماه🌚 بود زیر یک هاله شیری رنگ.جا به جا آدم افتاده بود😳. گویی کهکشانی از شهید به جا مانده باشد. بوی خون تازه در نسیم سحرگاهی می پیچید و با عطر شبنم آغشته می شد. یک تکه دست با یک پوتین خدایا تامچ یک پا درونش جا مانده بود. خیلی ها را می شناختیم که از شهدای روز اول این عملیات بودند آنها را که می شد جمع آوری کردیم. اجسادی بودند که با ما فاصله زیادی داشتند و نمی شد برایشان کاری کرد😞 آن‌ها مجروحین را در داخل یک سنگر نگهداری و از آن شیر های خشکی که وجود داشت تغذیه می کردند. بعضی ها با همان لباس های تن خود پانسمان شده بودند و صحنه دلخراشی بود.😰 @Modafeaneharaam •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_دست_بالا* #نویسنده_بیژن_کیا* #قسمت_بی
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * یک نفر نیروی کمکی نیز همراه من به کشیدن طناب سفید رنگی در میدان مشغول شد. کار به سرعت پیش میرفت تقریباً به آخر میدان مین رسیده بودم. چند ثانیه استراحت کردم و سپس کار را ادامه دادم. به من زخم شدن روی مین و نزدیک شدن دست هایم به یکی از آنها چیزی منفجر شد و من متوجه نور شدیدی شدم که مرا به عقب پرتاب کرد. میان زمین و آسمان متوجه انفجار مین شدن پس از برخورد محکم بازم این همه چیز را تمام شده دانستم و احساس کردم روح از بدنم جدا شده شهادتین بر زبانم جاری شد و ذهنم را متوجه اباعبدالله کردم. درد شدید دست هایم را فرا گرفته بود. کم کم متوجه شدم که دارم از هوش میروم و در آخرین لحظه ها احساس کردم دست بالا را میبینم که از جایی نه چندان دور ،خیره اما مهربان نگاهم می کرد .چشمانم سیاهی رفت و دیگر چیزی نفهمیدم. چند که باز کردن دست بالا را برای سر خودم دیدم پرسیدم چی شده؟! _زخمی شدی؟! _دارم میمیرم؟! _نمیدونم _نمیتونم تکون بخورم. _چشماتو ببند و نترس. دستم را در دستش گرفتم و گفت :چشماتو ببند. چشمانم را بستم و دیگر چیزی نفهمید مدتی بعد صدایی را شنیدم که در سرم می چرخید. _دکتر بهروزی جراحی. _اخوی بیداری؟! _ها _چشماتو باز کن به زحمت چشم باز کردم پرسیدم: من کجام؟! اینجا کجاست؟! در بیمارستان شهید بقایی اهواز بودم و بعد فهمیدم دست بالا شهید شده. @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی* #نویسنده_غلامرضا_کافی* #قسمت_
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 🎙️به روایت طاهره ترابی محمد ولی صبورتر بود، تودار بود مثل باباش .هر کدوم یه جور منش باباشونو دارن ،ولی محمد از این نظر خیلی شبیه باباش بود .چیزی بروز نمی داد اما گاهی هم بغضش سرریز میکرد .آخ از اون لحظه جوری گریه میکرد جوری اشک میریخت بچه ی هفت هشت ساله که دل سنگ رو آب میکرد. محمد با باباش رفیق بود .هرچی داشت هرچی میخواست به باباش می‌گفت ،وقتی رفت محمدم تو دار شد دیگه با کسی اونجوری نجوشید .یه بار سال هفتاد و نه بود یا ،هشتاد دقیق یادم نیست قرار شد با دوستام برم کربلا . خوشحال بودم آماده سفر شدم که بهم گفتن نه تو نمیخواد بیای بچه ی صغیر داری ،نمیشه .بذار بچه ها بزرگ بشن بعد. دلم شکست خیلی حالم گرفته شد. باور کنید تو گریه خوابم برد. همین جور از این موضوع ناراحت و غصه دار بودم که یه شب اومد به خوابم دستمو گرفت گفت :طاهره بیا بریم زیارت امام حسین علیه السلام .گفتم :واقعاً ؟! گفت: آره ! گفتم :خب پس بذار من غسل زیارت کنم . گفت: نه زیارت امام حسین غسل نداره غسل نمیخواد خداییش نمیدونستم که زیارت کربلا غسل نداره . خوشحال بودم. عجیب که از خواب پا شدم دوباره ناراحت شدم که خواب بوده. صبح اول وقت رفتم سراغ قاب عکسش آخه هر وقت میخواستیم باهاش حرف بزنیم میرفتیم جلو قاب عکسش. من بچه ها همه مون این جوری بهتر حسش میکردیم. حرف میزدیم باهاش درددل میکردیم. قول میگرفتیم ازش، قول میدادیم بهش، همه چیز هنوزم همین طوره . به شدت احساسش میکنم الان نوزده سال گذشته تقریباً دوبرابر اون که با هم زندگی کردیم گذشته ولی احساسش میکنم .شاید باور نکنید گاهی وقتا سفره که میندازم براش بشقاب میزارم تا چند سال غذا که می پختم براش ور میداشتم. رفتم پیش روانشناس .گفت: عیبی نداره بردار . رفتم جلو قاب عکس،گفتم:آخه تو با پول نداشته چجوری می خوای منو ببری کربلا؟! دستمالی روی قاب کشیدم‌،هنوز از طاقچه دور نشده بودم که تلفن زنگ خورد .از پادگان بعثت ، محل کار سید بود. .. @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #خاطرات_دفاع_مقدس* #نویسنده_محمد_محمودی* #گلابی_های_وحشی #قسمت_بیست_
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * فرماندهی گروهان سر رسید و گفت: بچه ها جای خوبی دارید؟ شاهپور پاسخ داد: _بهتر از هتل که نیست همه خندیدیم. فرماندهی گروهان گفت: _بچه ها عملیات شروع شده دعا کنید و از خدا طلب پیروزی کنید. دقایقی بعد زمین و آسمان از گلوله های خمپاره ی معمولی زمانی و منورهای خوشه ای که توسط دشمن شلیک میشد. زیبا و دیدنی شد. بچه ها دعا و نیایش میکردند و من سرگرم تماشای منورها .بودم گاهی اوقات آن قدر خیره منورها میشدم که فراموشم میشد جنگی وجود دارد. لکه های ابر در آسمان راه شرق را در پیش میگرفتند و شب را در خواب و بیداری صبح کردیم. ساعت حدود نه صبح بود که ستون بلندی از تویوتاها کنار خاکریز خط کشیدند. فرماندهان اعلام کردند - يا الله عجله کنید سوار شوید آقای قنبری زاده با صدای بلندی گفت: - بچه ها زود باشید امروز میخواهیم بصره را بگیریم این گفته ی آقای قنبری زاده شور و هیجان عجیبی در بین بچه ها به وجود آورد. لحظاتی بعد ستون تویوتاها به سمت خط مقدم حرکت کردند از موضع تجمع تا منطقه ی عملیاتی فاصله چندانی نبود خیلی زود رسیدیم. فرماندهان به محض پیاده شدن با تشر و فریاد میگفتند: کسی حق ندارد بالای خاکریز برود. ... @Modafeaneharaam