داستان پسرک فلافل فروش🌹
#قسمت_بیست_وهشتم
#شروع_بحران
با اينكه هادي از مؤسسهي اسلام اصيل بيرون آمده بود، اما براي زيارت
كربلا در شبهاي جمعه به سراغ ما ميآمد و با هم بوديم.
در آنجا دربارهي مسائل روز و ... صحبت داشتيم و او هم نظراتش را
ميگفت.
با شروع بحران #داعش👹 مؤسسه به پايگاه حشدالشعبي براي جذب نيرو تبديل
شد.
هادي را چند بار در مؤسسه ديدم. ميخواست براي نبرد به مناطق درگير
اعزام شود. اما با اعزام او مخالفت شد.😞
يك بار به او گفتم: بايد سيد را ببيني، او همهكاره است. اگر تأييد كند،
براي تو كارت صادر ميكنند و اعزام ميشوي.
البته هادي سال قبل هم سراغ سيد رفته بود. آن موقع ميخواست به سوريه
اعزام شود اما نشد.
سيد به او گفته بود: تو مهمان مردم عراق هستي و امكان اعزام به سوريه را
نداري.
اما اين بار خيلي به سيد اصرار كرد. او به جهت فعاليتهاي هنري در زمينهي
عكس و فيلم، از سيد خواست تا به عنوان تصويربردار با گروه حشدالشعبي
اعزام شود.
سيد با اين شرط كه هادي، فقط حماسهي رزمندگان را ثبت كند موافقت
كرد.😀
قرار شد يك بار با سيد به منطقه برود. البته منطقهاي كه درگيري مستقيم
در آنجا وجود نداشت.
هادي سر از پا نميشناخت. كارت ويژهي رزمندگان حشدالشعبي را
دريافت كرد و با سيد به منطقه اعزام شد.
همانطور كه حدس ميزدم هادي با يك بار حضور در ميان رزمندگان،
حسابي در دل همه نفوذ كرد.🍃
از همه بيشتر سيد او را شناخت. ايشان احساس كرده بود كه هادي مثل
بسيجيهاي زمان جنگ بسيار شجاع و بسيار معنوي است، و اين همان چيزي
بود كه باعث تأثيرگذاري بر رزمندگان عراقي ميشد.👌
بعد از آن براي اعزام به سامرا انتخاب شد. هادي به همراه چند تن از
دوستان ما راهي شد.
من هم ميخواستم با آنها بروم اما استخاره كردم و خوب نيامد!😒
يادم هست يك بار به او زنگ زدم و گفتم: فلان شخص كه همراه شما
آمده يك نيروي ساده است، تا حاال با كسي دعوا نكرده چه رسد به جنگيدن،
مواظب او باش.
هادي هم گفت: اتفاقاً اين شخصي كه از او صحبت ميكني دل شير دارد.
او راننده است و كمتر درگير كار نظامي ميشود، اما در كار عملياتي خيلي
مهارت دارد.
بعد از يك ماه هادي و دوستان رزمنده به نجف برگشتند.
از دوستانم دربارهي هادي سؤال كردم. پرسيدم: هادي چطور بود؟
همهي دوستان من از او تعريف ميكردند😍؛ از شجاعت، از افتادگي، از
زرنگي، از ايمان و تقوا و...☺️
همه از او تعريف ميكردند. هر كس به نوعي او را الگوي خودش قرار
داده بود.
نماز شبها و عبادتهاي هادي حال و هواي جبهههاي نبرد رزمندگان
ايران با صداميان بعثي را براي بقيهي رزمندگان تداعي ميكرد.
هادي دوباره راهي مناطق عملياتي شد. ديگر او را كمتر ميديدم. چند بار
هم تماس گرفتم كه جواب نداد.
مدتي گذشت و من با چند تن از دوستان براي زيارت راهي ايران و شهر
قم شديم.
يادم هست توي قم بودم كه يكي از دوستانم گفت: خبر داري رفيقت،
همون هادي كه با ما ميآمد كربلا شهيد شده؟🕊🌹
گفتم: چي ميگي😳؟ سريع رفتم سراغ اينترنت. بعد از كمي جستجو
متوجه شدم كه هادي به آنچه لایقش بود رسيد.🕊🕊
🍃🌹🍃
داستان پسرک فلافل فروش🌹
#قسمت_بیست_وهشتم
#وابستگي_به_نجف
ايام حضور هادي در نجف به چند دوره تقسيم ميشود. حالات و احوال او
در اين سه سال حضور او بسيار متفاوت است. زماني تلاش داشت تا يك كار
در كنار تحصيل پيدا كند و درآمد داشته باشد.
كار برايش مهيا شد، بعد از مدتي كار ثابت با حقوق مشخص را رها كرد و
به دنبال انجام كار براي مردم و به نيت رضاي پروردگار بود.👌
هادي كمكم به حضور در نجف و زندگي در كنار اميرالمؤمنين علي
بسيار وابسته شد.
وقتي به ايران بر ميگشت، نميتوانست تهران را تحمل كند. انگار
گمگشتهاي داشت كه ميخواست سريع به او برسد.
ديگر در تهران مثل يك غريبه بود. حتي حضور در مسجد و بين بچهها و
رفقاي قديمي او را سير نميكرد.
اين وابستگي را وقتي بيشتر حس كردم كه ميگفت: حتي وقتي به كربلا
ميروم و از حضور در آنجا لذت ميبرم، دلم براي نجف تنگ ميشود😔.
ميخواهم زودتر به كنار موال اميرالمؤمنين برگردم.☺️
اين را از مطالعاتي كه داشت ميتوانستم بفهمم. هادي در ابتدا براي خواندن
كتابهاي اخلاقي به سراغ آثار مقدماتي رفت. آدابالطلاب آقاي مجتهدي
را ميخواند و...
رفتهرفته به سراغ آثار بزرگان عرفان رفت. با مطالعهي آثار و زندگي اين
اشخاص، روزبهروز حالات معنوي او تغيير ميكرد.🍃
من ديده بودم كه رفاقتهاي هادي كم شده بود! بر خالف اوايل حضور
در نجف، ديگر كمحرف شده بود. معاشرت او با بسياري از دوستان در حد
يك سلام و عليك شده بود.
به مسجد هنديها علاقه داشت.
نماز جماعت اين مسجد توسط آيتالله
حكيم و به حالتي عارفانه برقرار بود. براي همين بيشتر مواقع در اين مسجد
نماز ميخواند.😊
خلوتهاي عارفانه داشت. نماز شب و برخي اذكار و ادعيه را هيچ گاه
ترك نميكرد☺️👌.
اين اواخر به مرحوم آيتالله كشميري ارادت خاصي پيدا كرده بود.
كتاب خاطرات ايشان را ميخواند و به دستورات اخلاقي اين مرد بزرگ عمل
ميكرد.
يادم هست كه ميگفت: آيتالله كشميري عجيب به نجف وابسته بود.
زماني كه ايشان در ايران بستري بود ميگفت مرا به نجف ببريد بيماري من
خوب ميشود.👌
هادي اين جملات را ميخواند و ميگفت: من هم خيلي به اينجا وابسته
شدهام، نجف همهي وجود ما را گرفته است، هيچ مكاني جاي نجف را براي
من نميگيرد.❤️
اين سال آخر هر روز يك ساعت را به واديالسلام ميرفت. نميدانم در
اين يك ساعت چه ميكرد، اما هر چه بود حال عجيب معنوي براي او ايجاد
ميكرد.
اين را هم از استاد معنوي خودش مرحوم آيتالله كشميري و آقا سيد علي
قاضي فراگرفته بود.
داستان شهید هادی ذولفقاری🌹
مدافعان حرم 🇮🇷
#شھـید_محسن_حاجی_حسنی #قسمت_بیست_وهفتم 🌱🍃 اتاق محسن دوازده مترمربع بیشتر نبود. شاگردهایش گوش تا گ
❤️ بسم رب الشھـدا ❤️
#شھـید_محسن_حاجی_حسنی
#قسمت_بیست_وهشتم
❤️ هرکس را که طالب می دید، دلش را گرم می کرد و برنامه پیشرفت را جلوی پایش می گذاشت.
به شاگردهایش پروبال می داد. به هیچ کس نمی گفت که تو استعداد نداری.
🌺 همیشه می گفت :
_ حنجره شماها یک عضله ست، یک ماهیچه. هرچقدر بهش رسیدگی کنید آمادگی پیدا می کنه وهرچقدر رسیدگی نکنید ضعیف می شه.
هیچ فنی را پیش خودش نگه نمی داشت.
همه را ریخته بود وسط. دوست داشت بچه ها بیشتر و بیشتر بدانند.
🌼افتاده بود.
نمی گفت من که نفر اول جهان شدم را با آدم های تازه کار و ناشی چه کار؟!
می نشست به خیلی ها تجوید و نکات ابتدایی را یاد می داد.
🌟💫گاهی برای اصلاح حمد و سوره مردم، مدت ها وقت صرف می کرد. جایش همیشه دم ِ در ِ اتاق بود.
خودش چای می ریخت و پذیرایی می کرد.
🔮 کم کم از همان اتاق دوازده متری، نفرات اول مسابقات کشوری قرآن بیرون آمدند.
محسن، حواسش بود رتبه های ریز و درشت، بچه هارا به خود مشغول نکند و از راه نمانند.
💎 می خواست خودشان را باور کنند اما خیال برشان ندارد اینجا که رسیده اند نوک قله است.
دوست داشت شاگردهایش هرکدام برای خودشان استاد بشوند.
🎀بشوند مرکزی برای ترویج قرآن، با همه ابعادش.
ادامه دارد...
@Modafeaneharaam