eitaa logo
مدافعان حرم 🇮🇷
34.9هزار دنبال‌کننده
28.8هزار عکس
11.2هزار ویدیو
278 فایل
اینجا قراره که فقط از شهدا درس زندگی بگیریم♥ مطمئن باشین شهدا دعوتتون کردن💌 تاسیس 16اسفند96 کپی آزاد💐 ارتباط👇 https://gkite.ir/es/9987697 تبلیغ👇 https://eitaa.com/joinchat/2294677581C1095782f6c کانال عنایات شهدا👇 https://eitaa.com/shahiidaneh
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️ 💠 از اینکه با کلماتش رهایم کرد، قلب نگاهم شکست و این قطره اشک نه از وحشت جسد سعد و نه از درد پهلو که از احساس غریب دلتنگی او بود و نشد پنهانش کنم که بی‌اراده اعتراف کردم :«من جایی رو ندارم!» نفهمید دلم می‌خواهد پیشش بمانم که خیره نگاهم کرد و ناباورانه پرسید :«خونواده‌تون چی؟» محرومیت از محبت پدر و مادر و برادر روی شیشه احساسم ناخن می‌کشید و خجالت می‌کشیدم بگویم به هوای همین همسر از همه خانواده‌ام بریدم که پشت پرده اشک پنهان شدم و او نگفته حرفم را شنید و پناهم داد :«تا هر وقت خواستید اینجا بمونید!» 💠 انگار از نگاهم نغمه احساسم را شنیده بود، با چشمانش روی زمین دنبال جوابی می‌گشت و اینهمه در دلش جا نمی‌شد که قطره‌ای از لب‌هایش چکید :«فعلاً خودم مراقبتونم، بعدش هر طور شما بخواید.» و همین مدت فرصت فراخی به دلم داده بود تا هر آنچه از سعد زخم خورده بودم از مصطفی و مادرش مرهم بگیرم که در خنکای خانه آرام‌شان دردهای دلم کمتر می‌شد و قلبم به حمایت مصطفی گرم‌تر. 💠 در هم‌صحبتی با مادرش لهجه هر روز بهتر می‌شد و او به رخم نمی‌کشید به هوای حضور من و به دستور مصطفی، چقدر اوضاع زندگی‌اش به هم ریخته که دیگر هیچکدام از اقوام‌شان حق ورود به این خانه را نداشتند و هر کدام را به بهانه‌ای رد می‌کرد مبادا کسی از حضور این دختر ایرانی باخبر شود. مصطفی روزها در مغازه پارچه فروشی و شب‌ها به همراه سیدحسن و دیگر جوانان شیعه و در محافظت از حرم (علیهاالسلام) بود و معمولاً وقتی به خانه می‌رسید، ما خوابیده بودیم و فرصت دیدارمان تنها هنگام صبح بود. 💠 لحظاتی که من با چشمانی خواب از اتاق برای بیرون می‌رفتم و چشمان مصطفی خمار از خستگی به رویم سلام می‌کرد و لحن گرم کلامش برایم عادی نمی‌شد که هر سحر دست دلم می‌لرزید و خواب از سرم می‌پرید. مادرش به هوای زانو درد معمولاً از خانه بیرون نمی‌رفت و هر هفته دست به کار می‌شد تا با پارچه جدیدی برایم پیراهنی چین‌دار و بلند بدوزد و هر بار با خنده دست مصطفی را رو می‌کرد :«دیشب این پارچه رو از مغازه اورد که برات لباس بدوزم، میگه چون خودت از خونه بیرون نمیری، یه وقت احساس غریبی نکنی! ولی چون خجالت می‌کشید گفت بهت نگم اون اورده!» 💠 رنگ‌های انتخابی‌اش همه یاسی و سرخابی و صورتی با گل‌های ریز سفید بود و هر سحری که می‌دید پارچه پیشکشی‌اش را پوشیده‌ام کمتر نگاهم می‌کرد و از سرخی گوش و گونه‌هایش می‌چکید. پس از حدود سه ماه دیگر درد پهلویم فروکش کرده و در آخرین عکسی که گرفتیم خبری از شکستگی نبود و می‌دانستم باید زحمتم را کم کنم که یک روز پس از نماز صبح، کنج اتاق نشیمن به انتظار پایان نمازش چمباته زدم. 💠 سحر سردی بود و من بیشتر از حس سرد رفتن از این خانه یخ کرده بودم که روی پیراهن بلندم، ژاکتی سفید پوشیده و از پشت، قامت بلندش را می‌پاییدم تا نمازش تمام شد و ظاهراً حضورم را حس کرده بود که بلافاصله به سمتم چرخید و پرسید :«چیزی شده خواهرم؟» انقدر با گوشه شالم بازی کرده بودم که زیر انگشتانم فِر خورده و نمی‌دانستم از کجا بگویم که خودش پیشنهاد داد :«چیزی لازم دارید امروز براتون بگیرم؟» 💠 صدای تلاوت مادرش از اتاق کناری به جانم آرامش می‌داد و نگاه او دوباره دلم را به هم ریخته بود که بغضم را فرو خوردم و یک جمله گفتم :«من پول ندارم بلیط بگیرم.» سرم پایین بود و ندیدم قلب چشمانش به تپش افتاده و کودکانه ادعا کردم :«البته برسم ، پس میدم!» که سکوت محضش سرم را بالا آورد و دیدم سر به زیر با سرانگشتانش بازی می‌کند. هنوز خیسی آب وضو به ریشه موهایش روی پیشانی مانده و حرفی برای گفتن نمانده بود که از جا بلند شد. دلم بی‌تاب پاسخش پَرپَر می‌زد و او در سکوت، را پیچید و بی‌هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت. اینهمه اضطراب در قلبم جا نمی‌شد که پشت سرش دویدم و از پنجره دیدم دست به کمر دور حوض حیاط می‌چرخد و ترسیدم مرا ببیند که دستپاچه عقب کشیدم. پشتم به دیوار اتاق مانده و آرزو می‌کردم برگردد و بگوید باید بمانم که در را به رویم گشود. انگار دنبال چشمانم می‌گشت که در همان پاشنه در، نگاه‌مان به هم گره خورد و بی‌آنکه حرفی بزند از نقش نگاهش دلم لرزید. از چوب‌لباسی کنار در کاپشنش را پایین کشید و در همین چند لحظه حساب همه چیز را کرده بود که شمرده پاسخ داد :«عصر آماده باشید، میام دنبال‌تون بریم فرودگاه . برا شب بلیط می‌گیرم.»... ✍️نویسنده: @Modafeaneharaam
💐🍃💐🍃💐 🍃💐🍃 💐🍃💐 🍃 💐 ⚡️ادامه داستان واقعی ✅🌷 🌷✅ 💠 : یا مرگ یا پیروزی وارد راهروی دادگاه شدم ... اما نه برای دفاع از انسان های سفید ... باید پرونده رو برای اثبات برتری خودم پیروز می شدم ... باید به همه اونها ثابت می کردم که من با وجود همه تبعیض ها و دشمنی ها ... قدرت پیروزی و برتری رو دارم ... دیگه نه برای انسانیت ... که انسانیتی وجود نداشت... نه برای دفاع از اون دو تا سفید ... که با بی چشم و رویی دستم رو گاز گرفته بودن ... باید به خاطر دنیای بومی های سیاه و کسب برتری پیروز می شدم ... . جلسه دادگاه شروع شد ... موضوع پرونده به حدی ساده بود که به راحتی می شد حتی توی یک یا دو جلسه تمومش کرد ... اما تا من می خواستم صحبت کنم، وکیل خوانده توی حرفم می پرید یا مرتب فریاد می زد ... اعتراض دارم آقای قاضی ... و با جمله وارده ... دهان من بسته می شد ... موکل هام به کل امیدشون رو از دست داده بودن ... و مدام با ناراحتی و عصبانیت، زیرچشمی بهم نگاه می کردن ... یاس و شکست توی صورت شون موج می زد ... . . اومدم و توی جایگاه خودم نشستم ... وکیل خوانده پشت سر هم و بی وقفه حرف می زد ... حرف هاش که تموم شد، رفت و سر جاش نشست ... قاضی دادگاه رو به من کرد ... . - آقای ویزل ... حرفی برای گفتن ندارید؟ ... . فقط بهش نگاه می کردم ... موکل هام شدید عصبی شده بودن ... . - آقای ویزل، با شمام ... حرفی برای گفتن ندارید؟ ... . . از جا بلند شدم ... این آخرین شانس تمام زندگی من بود ... یا مرگ یا پیروزی ... . - حرف آقای قاضی؟ ... آیا گوشی برای شنیدن حرف انسان های مظلوم هست؟ ... آیا کسی توی این کشور ... گوشی برای شنیدن داره؟ ... . وکیل خوانده با عصبانیت از جا پرید ... اعتراض دارم آقای قاضی ... این حرف ها مال دادگاه نیست ... . . - اعتراض وارده ... شما دارید توی صحن دادگاه اهانت می کنید ... . - من اهانت می کنم؟ ... و صدام رو بالا بردم ... من که هر بار دهنم رو باز کردم، اجازه صحبت بهم داده نشد؟ ... . . 🔷🔷🔷🔷 💠 : نماینده عدالت - من اهانت می کنم؟ ... و صدام رو بالا بردم ... من که هر بار دهنم رو باز کردم، اجازه صحبت بهم داده نشد؟ ... همه شما خیلی خوب می دونید که تمام مدارک این پرونده به نفع موکل منه ... من قبلا همه شون رو به دادگاه تقدیم کرده بودم ... و امروز ما باید فقط برای تعیین جریمه و حق موکل من اینجا باشیم ... اما چرا به من ... حتی اجازه اعتراض به وکیل مقابلم، داده نمیشه؟ ... . رو کردم به وکیل خوانده ... در حالی که شما، آقای وکیل ... هیچ گونه مدرکی جز بازی با کلمات به دادگاه ارائه نکردید ... آیا واقعا گوشی برای شنیدن صدای مظلوم هست؟ ... . این بار با خشم بیشتری فریاد زد ... من اعتراض دارم آقای قاضی ... . پریدم وسط حرفش و فریاد زدم ... به چی اعتراض دارید آقای وکیل؟ ... به حرف های من؟ ... یا اینکه یه بومی سیاه جلوی شما ایستاده؟ ... کپ کرد ... سرجاش میخکوب شد ... . - آقای ویزل ... به عنوان قاضی دادگاه به شما هشدار میدم... اگر به این حرف ها ادامه بدید ناچار میشم شما رو از دادگاه اخراج کنم ... . - اون کسی که توی دادگاه داره اهانت می کنه، من نیستم ... دوباره چرخیدم سمت وکیل خوانده ... شما هستید ... شما هستید که به شعور انسان هایی اهانت می کنید که قوانین رو نصب کردن ... قوانینی که میگه هر انسانی حق داره از خودش دفاع کنه ... انسان ها با هم برابرن و به من اجازه میده که اینجا بایستم ... . چرخیدم سمت قاضی ... فراموش نکنید که شما نماینده عدالت هستید ... نماینده ای که باید حرف مظلوم رو بشنوه ... و حق اون رو بگیره ... . ⬅️ادامه دارد... @Modafeaneharaam
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 داستان جذاب و واقعی ✅🌹 🌹✅ : دوربین های زنده روز اول یه زن مسلمان اومد سراغم ... لهجه اش شبیه مردم خاورمیانه بود ... خودش رو معرفی کرد ... نشست و شروع کرد به صحبت کردن ... راست یا دروغ، از زندگی و سرگذشتش تعریف می کرد ... بعد از چند ساعت حرف زدن، بخش اصلی حرف هاش شروع شد ... - ما باید به عنوان زنان شجاع و مبارز ، حرف مون رو به گوش دنیا برسونیم ... ما باید به دنیا بگیم توی کشورهای مسلمان داره چه بلایی بر سر زن ها میاد ... چطور مردها، زن ها رو به بند می کشن و استثمار می کنن ... ما باید ... با هیجان تمام و پشت سر هم حرف می زد ... و ازم می خواست بیام جلوی دوربین های تلوزیون و ماهواره بشینم و حرف بزنم ... و از حق خودم و زن هایی مثل خودم دفاع کنم... نمی دونستم از این کار چه نیتی داره و چه افرادی پشت این حرکت هستن ... برای همین خودم رو زدم به اون راه ... - شما از کدوم کشور مسلمانی؟ - چه فرقی می کنه ... مهم سرنوشت های یکسان ماست ... سرنوشتی که گریبان گیر تمام دختران و زنان مسلمانه ... - ولی شوهر من، مسلمان نبود ... - مگه شوهر شما ایرانی نبود؟ ... - چرا ... ایرانی بود ... - مگه شوهر شما مسلمان نبود؟ ... - نه، پدرشوهرم مسلمان بود ... گیج می خورد نمی فهمید چی دارم بهش میگم ... - من اصلا متوجه منظور شما نمیشم ... میشه واضح حرف بزنید ... - فکر می کنم این شما هستی که باید واضح صحبت کنی... من به خاطر سرنوشت تلخ شما واقعا متاسفم ... اما واقعا ما تلخ ترین سرنوشت زنان دنیا رو داشتیم؟ ... چیزی که من متوجه نمیشم اینه ... چرا ازم می خوای برم جلوی دوربین تلوزیون و حرف بزنم؟ ... زنان زیادی توی دنیا، سرنوشتی مشابه یا بدتر از من دارن ... چرا با اونها حرف نمی زنید؟ ... ⬅️ادامه دارد... @Modafeaneharaam 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 ✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 داستان جذاب و واقعی ✅🌹 🌹✅ : مرا قبول میکنی؟ . همین طور که غرق فکر بودم ... همون طلبه افغانی جلو اومد و با شرمندگی حالم رو پرسید ... نگاهش کردم اما قدرت حرف زدن نداشتم ... وسط بزرگ ترین میدان جنگ تاریخ زندگیم گیر افتاده بودم ... . یکم که نگاهم کرد گفت: حق داری جواب ندی ... اصلا فکر نمی کردم این طوری بشه ... حالت خراب بود و مدام بدتر می شدی ... به اهل بیت توسل کردیم که فرجی بشه ... دیشب خواب عجیبی دیدم ... بهم گفتن فردا صبح، هر طور شده برای دعای ندبه ببریمت حرم ... . . هیچ مرده ای قدرت تصرف در عالم وجود رو نداره ... اهل بیت پیامبر، بعد از هزار و چهار صد سال، زنده بودند ... . . بزرگ ترین نبرد زندگی من تمام شده بود ... تازه مفهوم کربلا رو درک کردم ... کربلا نبرد انسان ها نبود ... کریلا نبرد حق و باطل بود ... زمانی که به هر قیمتی باید در سپاه حق بایستی ... تا آخرین نفس ... . . من هم کربلایی شده بودم ... به رسم شیعیان وضو گرفتم و از خوابگاه زدم بیرون ... مثل حر، کفش هام رو گره زدم و انداختم گردنم ... گریه کنان، تا حرم پیاده رفتم ... جلوی درب حرم ایستادم و بلند صدا زدم: یابن رسول الله؛ دیر که نرسیدم؟ ... . . من انتخابم رو کرده بودم ... از روز اول ، انتخاب من ... فقط خدا بود . ⬅️ادامه دارد... 🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️ @Modafeaneharaam 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 ✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌺🌿🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺 🌺 ⚡️ادامه داستان جذاب و واقعی ✅💐 💐✅ 🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯 💠 : رفیق من می شوی؟ ... هر روز که می گذشت ... فاصله بین من و بچه های هم سن و سال خودم بیشتر می شد ... همه مون بزرگ تر می شدیم ... حرف های اونها کم کم شکل و بوی دیگه ای به خودش می گرفت ... و حس و حال من طور دیگه ای می شد ... یه حسی می گفت ... تو این رفتارها و حرف ها وارد نشو ... می نشستم به نگاه کردن رفتارها ... و باز هم با همون عقل بچگی ... دنبال علت می گشتم و تحلیل می کردم ... فکر من دیگه هم سن خودم نبود ... و این چیزی بود که اولین بار... توی حرف بقیه متوجهش شدم ... - مهران ... 10، 15 سال از هم سن و سال های خودش جلوتره ... عقلش ... رفتارش ... و ... رفته بودم کلید اتاق زیراکس رو بدم ... که اینها رو بین حرف معلم ها شنیدم ... نمی دونستم خوبه یا بد ... اما شنیدنش حس تنهایی وجودم رو بیشتر کرد ... بزرگ ترها به من به چشم یه بچه 11 ساله نگاه می کردن .. . و همیشه فقط شنونده حرف هاشون بودم ... و بچه های هم سن و سال خودمم هم ... توی یه گروه ... سنم فاصله بود ... توی گروه دیگه ... حتی نسبت به خواهر و برادرم ... حس بزرگ تری رو داشتم که باید ازشون مراقبت می کردم ... علی الخصوص در برابر تنش ها و مشکلات توی خونه ... حس یه سپر ... که باید سد راه مشکلات اونها می شد ... دلم نمی خواست درد و سختی ای رو که من توی خونه تحمل می کردم ... اونها هم تجربه کنن ... حس تنهایی ... بدون همدم بودن ... زیر بار اون همه فشار ... در وجودم شکل گرفته بود ... و روز به روز بیشتر می شد ... برنامه اولین شب قدر رو از تلوزیون دیدم ... حس قشنگی داشت ... شب قدر بعدی ... منم با مادرم رفتم ... تنها ... سمت آقایون ... یه گوشه پیدا کردم و نشستم ... همه اش به کنار ... دعاها و حرف های قشنگ اون شب، یه طرف ... جوشن کبیر، یه طرف ... اولین جوشن خوانی زندگی من بود ... - یا رفیق من لا رفیق له ... یا انیس من لا انیس له ... یا عماد من لا عماد له ... بغضم ترکید ... - خدایا ... من خیلی تنها و بی پناهم ... رفیق من میشی؟... . 🔷🔷🔷🔷🆔 @Modafeaneharaam 💠 : انتظار توی راه برگشت ... توی حال و هوای خودم بودم که یهو مادر صدام کرد ... - خسته شدی؟ ... سرم رو آوردم بالا ... - نه ... چطور؟ ... - آخه چهره ات خیلی گرفته و توی همه ... - مامان ... آدم ها چطور می تونن با خدا رفیق بشن؟ ... خدا صدای ما رو می شنوه و ما رو می بینه ... اما ما نه ... چند لحظه ایستاد ... - چه سوال های سختی می پرسی مادر ... نمی دونم والا... همه چیز را همه گان دانند ... و همه گان هنوز از مادر متولد نشده اند ... بعید می دونمم یه روز یکی پیدا بشه جواب همه چیز رو بدونه ... این رو گفت و دوباره راه افتاد ... اما من جواب سوالم رو گرفته بودم ... از مادر متولد نشده اند ... و این معنای " و لم یولد " خدا بود ... نا خودآگاه لبخند عمیقی صورتم رو پر کرد ... - خدایا ... می خوام باهات رفیق بشم ... می خوام باهات حرف بزنم و صدات رو بشنوم ... اما جواب سوال هام رو فقط خودت بلدی ... اگر تو بخوای من صدات رو می شنوم ... ده، پانزده قدم جلو تر ... مادرم تازه فهمید همراهش نیستم... برگشت سمتم ... - چی شد ایستادی؟ ... و من در حالی که شوق عجیبی وجودم رو پر کرده بود ... دویدم سمتش ... هر روز که می گذشت ... منتظر شنیدن صدای خدا و جواب خدا بودم ... و برای اولین بار ... توی اون سن ... کم کم داشتم طعم شک رو می چشیدم ... هر روز می گذشت ... و من هر روز ... منتظر جواب خدا بودم ... ⬅️ادامه دارد... 🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯 @Modafeaneharaam 🌺 🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺 🌺🌿🌺🌿🌺
* * * * * . گوشه آستینش خیس بود تسبیح دانه درشت و سیاهی به طور غیر معمول در دست هایش بی‌تابی می‌کرد. چهار زانو نشسته بود گوشه دیوار .یک ساعت از مجلس گذشته بود آدم از کارهایش روده بر میشد از شوخی هایش از نکته سنجی هایی که می کرد کسی را سراغ ندارم که چیزی غیر از این از او دیده باشد. اما این بار فرق میکرد یک ساعت گذشته بود هنوز حال عادی نداشت حتی کسی نزدیکش هم نمیشد. پس حرف هاشم اعتمادی چی که گفته بود دوست دارم زیر باران خمپاره باشم ولی فلانی کنارم باشد. هاشم که برای سلام و صلواتش نگفته بود یا برای ابروهای درهم و چهره عبوس و قیافه اشکبوسی هم نگفته بود که او هیچ وقت اینجوری نبود. یا باید چیزی در مناجات شعبانیه باشد یا در این وجود مرموز یا در هر دو. این شیخ شوخ که به جای عمامه کلاه قهوه ای رج دار سرش می کرد. مناجات شعبانیه همه خواندند .حتی بچه‌های اطلاعات عملیات که معمولاً از معنویت بالاتری برخوردار بودند چون باید در دل دشمن می رفتند هراس کمین را نمی داشتند و خلاصه آماده تر از همه باشند برای خطر و مرگ. اما هیچکدام این شکلی نشدند که شد یه چیزی توی خودش بود کار از دل خراب خودش بود. من همه اینکه مجید گفتم می خواستم همین نکته را بگویم که میدانستم همه از شوخ و شنگ اش خواهد گفت. بله یک جلسه نیم ساعت های دعا یعنی مناجات شعبانیه که بعد از عملیات بدر در جزیره مجنون برگزار شد این همه منقلب بشود و اینها چیزهایی نبود که هر از گاهی اتفاق بیفتد این همیشه در سفره دل مجید بود سفره ای که برای کسی باز نمی شد. •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•* @Modafeaneharaam
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * مدتی گذشت و تلویزیون اعلام کرد که خرمشهر آزاد شد.خیلی خوشحال بودیم .تلویزیون که صحنه‌های جنگ را نشان می‌داد که دلم به شور افتاد.خدایا نکنه بلایی سر پسرم اومده باشه! غلامعلی میدونست که این حمله را دارند که رفت.منتظر بودم تلفنی بزنه .دلم مثل سیر و سرکه میجوشید .خدایا نکنه و مفقودالجسد شده باشه .بعضی شب ها هم خواب های پریشان می دیدم یک روز خانم آقای افتخار همسایه و آمد دم در. _حاج خانوم خواهرتون پشت تلفن. سریع چادرم را پوشیدم و رفتم توی دلم صلوات می فرستادم که انشاء‌الله خیر باشه. تلفن را که برداشتم خواهرم خوش و بش کرد و گفت: غلام اینجاست. _خونه شما چیکار میکنه ؟نورآباد !!؟غلام که جبهه بوده؟ _چرا میترسی خواهر؟ آوردنش خونه ما! _آوردنش خانه شما ؟؟کی آورد؟ مگه خودش نمی تونست که بیاد؟ همینجوری یک بند حرف میزد من سوال می پرسیدم. آخه غلامعلی که نوراباد نمی‌رفت. _حتما طوری شده تورو خدا بگو چی شده؟ _هیچی خواهر. یکم پاش زخمی شده. چند روز خونه ماست الان دراز کشیده خوابیده. نگرانش نباش به خاطر اینکه خواسته تو نگران نشی گفته ببرینم نوراباد خونه خالم تا مادرم نترسه. نگذاشته بهتون زنگ بزنن این بچه نگران تو بودی حالا که من میگم حالش خوبه و اینجاست. تو دیگه چرا میترسی و ناراحتی ؟ پاشو پانسمان کردن. خدا را شکر طوریش نیست .اولش که زخمی شده بود قلبش یک کم سریعمی‌زد که الان دیگه خوب شده. _خواهر جان اگه چیزی شده بگو اگه راست میگی گوشی رو بهش بده. _گفتم که خوابیده گناه داره خیلی وقت نیست که مسکن دادمش خوابیده. _من این حرف ها سرم نمی شه .باید گوشی رو بهش بدی. اگه گوشی رو ندی همین الان پا میشم میام نوراباد. _باشه شور نزن میرم بیدارش می کنم. چند لحظه بعد که غلامعلی اومد پشت تلفن با یک صدای خش داری گفت: _سلام مامان جان خوبی؟ همین که صداشو شنیدم چند لحظه هیچ حرفی نزدم. چشمانم را بستم با یه نفس راحتی کشیدم و گفتم خدایا شکرت. ... @Modafeaneharaam