مدافعان حرم 🇮🇷
* #براساس_زندگینامه_شهید_عبدالمجید_سپاسی* * #نویسنده_غلامرضا_کافی* * #قسمت_سی_یکم. همین الان اگر شم
* #براساس_زندگینامه_شهید_عبدالمجید_سپاسی*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_سی_دوم.
خلاصه وقتی درگیری تمام شد رفتی مقر ابوذر که تازه فوت شده بود که سنگ را تجویز را اگر این سنگرهای بتونی دست بچه های ما بود سال کسی جرئت نزدیک شدن به حوالی اش را نداشت چه برسد به فرد و تسخیر فرمانده دلیر ش فرار کرده بود که در آخر کشته شده بود البته به دست بچه های لشکر عاشورا.
آن حال و هوا آن قدر دوست داشتنی بود که حتی یادش برای آدم لذت بخش است. آدم را امیدوار میکند روحیه میدهد. زندگی یکنواخت واقعا خسته کننده است اما بچه های جبهه خسته نمی شوند
یکیشان همین مجید!
در عملیاتی که قبل از عملیات حلبچه میخواست انجام بشود که عملیات سختی هم بود زمان هم بسیار ضیق بود .باید در منطقه فاو از کارخانه نمک هم عبور می کردیم به طرف جاده کلیدی بصره.
مجیدکار توجیه نیروها را برای این عملیات فقط با یک عکس هوایی انجام می داد .یعنی گردان به گردان هم نه دسته به دسته میرفت سراغ بچه ها و توضیح میداد تا نیمه های شب بلکه تا صبح.
من با خودم می گفتم :بابا این حاج مجید نمیخواهد استراحت کند .نمی خواهد بخوابد در عملیات کربلای ۸ ۴۸ساعت تمام نخوابید.روز سوم عملیات دیگر ولو شد کف سنگر آن هم چه سنگری.نصفه و نیمه با سقف کوتاه.
همانجا هم استراحت نکرد.دراز کشیده و با بی سیم کنترل می کرد .درباره این سنگر باید از حاج زمانی بپرسید ،یعنی باید یادش بیاورید .که پای همان سنگر حاج زمانی روی نفربر مجروح شد .
و مجید پایان ندارد.مجید با آن روحیه ی ظریف و نکته سنج ، شوخ و شنگ و با آن کلاه قهوهای رج دار وچشمهای ریز و دقیق.
#ادامه_دارد
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_دست_بالا* #نویسنده_بیژن_کیا* #قسمت_سی
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_دست_بالا*
#نویسنده_بیژن_کیا*
#قسمت_سی_دوم
در راه برگشت رو به او کردم و گفتم: من یک آشنا توی بیمارستان دارم میخوای برات دارو بگیرم؟!
نگاه کرد و لبخندی زد و گفت: من که خوبم بزار به کسایی برسه که واقعاً بهش نیاز دارند .من باید برگردم جبهه.
گفتم: اینجا همه نگرانت هستند . اونجا کسی چشم به راهت نیست.
_میدونی هوشنگ خان منتظره تا برگردم جبهه؟!
قضیه هوشنگ خان برمیگشت وقتی که منو داداشم مادرت با هم در منطقه بودیم. قبلا هم همین کار را کرده بود عادت شده بود. انگار که هر موقع از جلوی ایستگاه صلواتی رد میشد ترمز می کرد و بعد هم میخندید و میگفت:« میبینی کاکو! عجب ماشین باهوشیه !خودش ایستگاه صلواتی می ایسته»
یک روز با همان لندرور از لشکر به منطقه حواری شلمچه میرفتیم. راننده امام شهید عباس نظیری بود. همه کم و بیش می دانستیم که عباس شوخ طبع است. نزدیکیهای ایستگاه صلواتی رو به من و غلام علی کرد و گفت حالاص۳۳۳ظ ندادهاند هم ما صضت یا ننیملژچلهزغچز اخس وقتشه ماشین را آزمایش کنم اگه وایساد باهوشه.
اتفاقاً چند متر جلوتر و نزدیک ایستگاه ،ماشین بنزین تمام کرد و متوقف شد. همه خندیدیم و به پیشنهاد غلامعلی از آن به بعد ، آن لندرور به خاطر هوش زیادش به هوشنگ خان معروف شد. بعد هم لندرور های لشکر یکی از پیدا کردن ..خسروخان. ایرج خان...
ناراحتش که خشک شد دوباره برگشته و حالا دیگر غلامعلی نیروی ثابت جبهه شده بود. ماها میگذاشت و شیراز نمی آمد. دو سه مرتبه آمد که یکبار به خاطر جراحت پای راستش بود. در عملیات محرم مجروح شد و دوران نقاهت را در شیراز سپری کرد.
روزی که شهید اسلامی نسب برای عیادت به منزل مان آمد رو به پدرم کرد و گفت: آقازاده شما آنقدر اصرار کرد تا مجوز شرکت در عملیات را از من گرفت»
در همان روزهایی که دوران نقاهتش را طی می کرد همه بهتر از این بود که زودتر راهی جبهه شود. شبها سوره های کهف و اسرا تلاوت میکرد و روز سعی میکرد کمتر از عصا استفاده کند.
#ادامه_دارد
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی* #نویسنده_غلامرضا_کافی* #قسمت_
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_سی_دوم
🎙️به روایت اسماعیل شیخ زاده
درگیری با این گروهکها باعث شد تا غازی به عنوان مسئول یکی از اکیپهای مبارزه با منافقان انتخاب شود ما هم در رکابش .بودیم اولین کار در این راه شناسایی خانه های تیمی بود و وقتی مطمئن میشدیم به طرفشان تیراندازی می کردیم یا به آنها حمله می.بردیم در یکی از پورشها وقتی به پاک سازی محل خانه پرداختیم به تعداد زیادی عکس برخوردیم که در لیست سیاه ترور قرار داشتند و حتی با یک ترتیبی روی دیوار نصب شده بودند تا یکی یکی از
دم تیر گذرانده شوند. یکی از چهره ها هم سید شمس الدین بود وقتی عکس خودش را بر دیوار دید، تعجب کرد حق این است که برای یک جوان بیست ساله در کنار کسانی که سوابق طولانی مبارزاتی داشتند یا در شهر و بلکه کشور شناخته شده بودند، خط و نشان کشیدن و در سیاهه ی مرگ قرار گرفتن جای شگفتی داشت.
این هم حکایت از جرأت و جسارت سید داشت و سرسختی چشمگیری که او برای حذف منافقان از صحنه نشان میداد. باور كنيد هیبت و هیأت غازی منافقان را به این صرافت انداخته بود قد رعنا و تیپ ورزیدهی سید، آن هم با اورکت و لباس سپاه در حالی که اغلب مسلح بود و حتی گذشته از کلتی که به کمر داشت یا نارنجک که در جیبها می ریخت گاهی تفنگ کلاشینکف زیر اورکت با خود میآورد و رگ عصبانیت گروهک های محارب را حسابی قلقلک میداد. البته در این کینه ورزی منافقان اگر چه بیشتر چهره های مذهبی و بچه های سپاه رصد میشدند؛ ولی از کوردلی و کورچشمی آنها گاهی مردم کوچه و خیابان هم مورد ترور و آزار قرار می.گرفتند در آن زمان شلوارهای شش جیب بسیار مُد بود و به دلیل رنگ سبزشان مشابهتی با لباس سپاه داشت و بسا افراد عادی که به این دلیل هدف گلوله ی منافقان قرار گرفتند این شقاوت بدوی باعث شد تا برای سلامت بچه های سپاه پوشیدن لباس سبز در بیرون از سازمان ممنوع شود. ابلاغ این حکم سید شمس الدین را به سختی برآشفت. گفت: اصلاً چرا ما باید بترسیم ,آنها باید از ما بترسند ما هم بیشتر هستیم و هم از حمایت مردمی برخورداریم اگر با لباس در جامعه ظاهر شویم منافقان پس می کشند.
#ادامه_دارد ..
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #خاطرات_دفاع_مقدس* #نویسنده_محمد_محمودی* #گلابی_های_وحشی #قسمت_سی_یک
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#گلابی_های_وحشی
#قسمت_سی_دوم
نوبت به من هم رسید. حدود صد نفر جنازه ی عراقی در جایی از کانال روی هم ریخته بود. هر کس که میخواست عبور کند ناچار باید از روی این اجساد رد میشد. افراد جلو از روی اجساد رد شدند اولین قدم را روی باسن یک جسد درشت اندام گذاشتم به
ندرت میان عراقیها آدم لاغر پیدا میشد بالاخره با هزار جور نفرت این مسافت چهل متری را رد کردم مسافت زیادی را نرفته بودیم که پچ پچ افتاد که داریم به هدف میرسیم به موضع تک رسیدیم.
بچه ها خوشحال و خندان بودند. باورم شده بود که این بار شرکت در عملیات قطعی .است در طول چند سال گذشته همه ی معادلات و آرزوهایم هر بار به علتی به هم ریخته بود یا جثه ام کوچک بود یا عملیات لو رفته بود.
این بار به نظر میرسید که به آرزوی دیرینه ام رسیده ام برادر فولادفر در ورودی سنگری ایستاده بود و داشت مدام میگفت
- بچه ها با یاد خدا از پشت آن خاک ریز به سمت نونی ها تیراندازی کنید.
سراسیمه از کانال جدا شدیم نزدیکیهای غروب بود و از آفتاب چیزی نمانده بود. بچه ها به حالت بدو رو خود را به پشت خاکریز رساندند .گروهان یک جلوتر از ما مستقر بود و گروهان سوم پشت سر ما می آمد هدف تصرف نهر و خاکریزی بود که در راست نونی های شلمچه قرار داشت روی این نهر سه پل وجود داشت هر کدام از این پلها در حوزه ی مأموریت یک گروهان بود نام رمز آنها بر روی کالک ناصر ۱ ناصر ۲ و ناصر ۳ بود با تصرف پلها امکان فرار نیروهای عراقی از بین میرفت و اگر خاکریز را تصرف میکردیم نونیها سقوط میکرد.
به دستور فرمانده پشت خاکریز حالت گرفتیم. بلافاصله کوله پشتی را از خود جدا کردم
رسته ی من نارنجک تفنگی بود و زبیر تک تیرانداز. یکی از نارنجک ها را از کوله پشتی درآوردم جوفی را روی اسلحه سوار کردم و نارنجک را روی آن فشنگ گازی مخصوص را داخل لوله گذاشتم.
#ادامه_دارد...
@Modafeaneharaam