* #براساس_زندگینامه_شهید_عبدالمجید_سپاسی*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_سی_سوم.
.
گفت: یادم نیست بچه ی کرج بود یا تهران ،اما لشکر سیدالشهدا بود .خیلی خوشم آمد .پیشانی بند قرمزی بسته بود .چشمش را صاف گذاشته بود روی هم .لباس جنگلی تنش بود .پایش را انداخته بود روی پایش .
تکیه داده به دیوار سنگر . خواب خواب بود .چفیه را هم انداخته بود روی صورتش که سر خورده بود پایین .قطره ی خونی هم از دهانش جوشیده بود بیرون و روی لبش لخته شده بود»
گفت:«اشک و رشکم درآمد .غبطه خوردم و آرزو کردم .آه کشیدم .دلم می خواست من هم کنارش بنشینم.دراز بکشم .چشمهایم را ببندم و پر بکشم.اما هنوز گرفتار بودم .من هنوز پاک توی گل گیر بود .هنوز خاک تنم نریخته بود .
می فهمی؟ریاضت!!
این چیزها اشتیاقم را برای جبهه بودن تقویت می کرد .شاید پیروزی عملیات اینقدر کارساز نباشد .ملتفت هستید؟اینها آدم را شعله ور می کند .خدا نصیب کند مرگ مطمئن..
گفتم:«ای بابا ما کجاییم در این بحر تفکر حاجی کجا.
آخر آدم که دیده باشد باهاش نشست و برخاست کرده باشد ،دلش از ریسه های پی درپی درد گرفته باشد که او سببش بوده ،می فهمد یعنی چی.
حساب این حرفهاست که آدم را از گوشه های دیگر باز می دارد که یعنی می شود پرپر شدن هزار نفر را دیده باشی.اهل نظام و رزم باشی .هزار نفر از دشمن را کشته باشی.شجاعتت هم زبانزد لشکر باشد آن وقت دل داده باشی به آنطور صحنه ای؟!
اصلا شکوه مرد همین است که دلش را اینجور تابلویی ببرد .
عملیات قدس سه ،عطش شفافی در شب موج میزد .بچه ها در تب و تاب بودند .دیدمش، چفیه اش را دور سرش طواف داده بود .کیسه ی خشاب را به کمرش بسته بود .اسلحه یتاشو دستش بود .
گفتم :ظاهراً خودت هم رفتنی هستی»
برای اینکه قشنگ شده بود .حالتی داشت که همان شهید لشکر سیدالشهدا را به یادم آورد.البته دو نفر بودند که شهادتشان باورکردنی نبود .یعنی ما سخت می توانستیم مرگشان را باور کنیم .از بس که جسور بودند .از بس که شجاعت از خودشان نشان می دادند .انگار از فولاد ساخته شده بودند.
یکی مجید سپاسی و یکی هاشم شیخی.
باور کنید وقتی حاج مجید شهید شد گفتم بچه ها جنگ تمام شد!
#ادامه_دارد
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
@Modafeaneharaam
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_دست_بالا*
#نویسنده_بیژن_کیا*
#قسمت_سی_سوم
هوا تاریک شده بود و من پشت وانتی بودم که به مقر برمیگشت. سردرد داشتم از ناراحتی بود .میدانم مجروحیت برای غلامعلی اهمیت دارد و نه حتی شهادت. غلامعلی به تکلیفش عمل می کند و بس. برادر منطقی که از هم دوره های شهید دست بالا بود میگفت: در مریوان که بودیم روزی بحث به شهادت و مجروحیت کشید .یکی از دوستان پرسید: بچه ها شما شهادت را دوست دارید یا مجروحیت را ؟!
هرکسی چیزی گفت یکی گفت: فقط شهادت من برای شهادت آماده ام. یکی میگفت :اگر کسی مجروح یا جانباز شود هم دینش را به اسلام و انقلاب ادا کرده و هم می تواند به زندگی ادامه دهد»
نوبت به غلامعلی که رسید مکثی کرد و گفت:
یکی دردو یکی درمان پسندد,
یکی وصل یکی هجران پسندد،
من از درمان و درد و وصل هجران،
پسندم آنچه را جانان پسندد»
_پیاده شو اخوی! آخر خط بیا پایین.
وانت توقف کرده بود .انگار همه غم و غصه دنیا روی دلم سنگینی می کرد .در کنار جمعی از رزمندگان تا نیمههای شب مشغول مناجات و دعا بودیم. از اینکه مرا برگردانده بودند دلم شکست .نگران غلامعلی بودم برای سلامتیش دعا کردم. سر به سجده داشتم که گفتند مهیای یه حرکت شویم.
به راه افتادیم. نزدیک اذان صبح بود که به منطقه رسیدیم. اما فرمان دادند همان جا منتظر بمانید.
نماز خواندی منتظر بودیم تا اجازه بدهند به یاری برادرمان برویم و در نبرد مشارکت داشته باشیم، اما این فرمان هرگز صادر نشد.
آفتاب در مورد اما هنوز هیچ کدام از بچهها برنگشته بودند. نیم ساعت بعد عده ای به عقب برگشتند. اولین آشنایی را که دیدم شهید قطبی بود. از این سراغ برادرم را گرفتم. _ندیدیش نگرانشم ؟!
_نگران نباش برمیگرده.
این جمله و جملات مشابه را آن روز زیاد شنیدم.
_یکی دو بار دیدمش مثل شیر می جنگید.
_برمیگرده ایشالله.
_قبل از میدان مین دیدمش .ولی وقتی زمین گیر شدیم خبری ازش نبود.
_نترس دیگه وقتشه برگرده.
_گمونم زخمی شده بود.
_دیدمش افتاد روی زمین.
_میگن اسیر شده بعد از درگیری با سنگر کمین عراقی ها.
_چیزی نیست برمیگرده.
_بعید میدونم شهید شده باشه.
_داداش تا صدام رو نفرسته جهنم آروم نمیشه.
#ادامه_دارد
@Modafeaneharaam
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_سی_سوم
🎙️به روایت اسماعیل شیخ زاده
. در پی این برافروختگی چند نفر از ما را هم قسم کرد که با لباس بیرون برویم تا ببینیم نتیجه چه میشود قضا این تمرد سازمانی دو فایده داشت اول منافقان را از مبارزه ی مستقیم و حذف فیزیکی ناامید ،کرد دیگر این که به مردم قوت قلب داد و آنها را دلگرم ساخت اما مهمترین حادثه ای که نتیجه ی کینه توزی منافقان نسبت به بچه های سپاه بود موضوع به گلوله بستن مینی بوس
در باسکول نادر بود
***
بله سال شصت بود؛ یعنی همان سالی که منافقان یا به قول خودشان مجاهدین خلق اعلام جنگ مسلحانه کرده بودند سپاه هم تشکیلاتی خاص این موضوع ترتیب داده بود با وجود این که خیلی از بچه ها جبهه بودند گردان رزمی تشکیل شده بود از بچه هایی که دوره ی تخریب و چتربازی و جنگ شهری دیده بودند و امنیت شیراز هم به عهده ی همین بچه ها بود که عموماً به وسیله ی منافقان شناسایی شده بودند ،اسمشان ،آدرسشان، ساعت سرویسشان و حتی عکسشان را داشتند. این را هم ما بعدها فهمیدیم که خانه های تیمی لو رفت و اسناد دست بچه های سپاه افتاد.
یکی از سرویسهای پادگان امام حسین (ع) مینی بوس قرمز رنگی بود که از دارالرحمه می آمد عادل آباد، باسکول نادر، زرهی و پادگان سعید جراحی چهار راه زندان سوار میشد آن روز لباس نو و مرتبی پوشیده بود از دور دیده میشد .
شوخی بچه ها گل کرد ،به راننده :گفتند سریع برو و سعید را سوار نکن تا اذیتش کنیم .سرویس از جلو سعید به سرعت رد شد سعید که انتظارش را نداشت سوت زد، دست تکان داد ،دوید دنبال ماشین تا این که بالأخره راننده پا گذاشت روی ترمز و سعید نفس نفس زنان رسید .همین که پایش را در رکاب گذاشت قهقه هی بچه ها بلند شد و سعید تازه فهمید که قضیه چیست .لبخندی زد و در میان چند طعنه و پلکه ی بچه ها روی صندلی نشست . با شدت کمتری نفس نفس میزد مینی بوس که راه افتاد یکی از بچه ها برای سلامتی رزمندگان اسلام صلواتی را طلب کرد و بعد هم از علی رضا حیدری که مداح بود ،خواست تا نوحه بخواند علی رضا شروع کرد حالا ماشین درست رسیده بود به باسکول نادر و نوحه علیرضا رسیده بود
به
«یاران همه سوی مرگ رفتند
بشتاب که تا از ره نمانی»
طنین خوش صدای علیرضا وقتی مینی بوس به طرف زرهی پیچید با صفیر سربی تیربار ژ - سه درهم آمیخت .همراه با صدای شلیک درهای عقب جیپ کالسکه ای باز شد شعله ی خون گرفته ای از دهانه ی تیربار بیرون میزد که درست جلو ما بود، رگباری داخل، رگباری کف و دوباره رگباری در فضای داخل مینی بوس ،جیپ کالسکه ای با سرعت حیرت آوری دور میشد که من از جایم بلند شدم همه ی بچه ها کف ماشین تلنبار شده بودند.
#ادامه_دارد ..
@Modafeaneharaam
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#گلابی_های_وحشی
#قسمت_سی_سوم
زبیر دست از کار کشیده بود و نگاهم میکرد. هنوز هوا زیاد تاریک نشده بود و به نحوی امکان دیدن محل اصابت نارنجک وجود داشت. بچه ها الله اکبرگویان تیراندازی میکردند به زبیر گفتم:
- می خواهم آن جا را بزنم.
دستم روی ماشه رفت و نارنجک از اسلحه جدا شد و لحظاتی بعد کنار یک سنگر فرود آمد و منفجر شد مابقی نارنجک ها را نمی دانم کجا و چگونه زدم میخواستم زود نارنجک ها را پرتاب و تیراندازی را شروع کنم.
نارنجک دومی و سومی نیز پرتاب شد. وضعیت از آن حالت اولیه خارج شده بود ابتدا از طرف دشمن واکنشی انجام نگرفت اما رفته رفته باران تیرهای دشمن شروع کرد به باریدن تیرهای سرخ و نارنجی به این سو و آن سو می رفت. صدای زوزه ی تیرهای رسام و انفجار خمپاره های زمانی آمان از همه بریده بود. بچه ها با شور و شوق میجنگیدند یا حسین یا حسین زخمیها به گوش می رسید. برخی که با تجربه تر بودند فریاد می زدند
_الله اکبر بگید
فرماندهی دسته ما لحظه ی اول شهید شد .حسین اسماعیلی فرماندهی گروهان مدام بین این طرف و آن طرف در تکاپو بود. میخواستم نارنجک چهارم را روی اسلحه سوار کنم که متوجه شدم در پوش اسلحه به خاطر فشار شدید گاز باروت پرت شده است. دنبال آن میگشتم که اسلحه ای کنارم افتاد سرم را بالا گرفتم در زیر نور منور لطیف طیبی را دیدم. نگاهش کردم از شاهرگ گردنش خون روی چفیه ی سفیدرنگش می ریخت. لحظه ای به خود لرزید انگار دلش نمیخواست به زمین بیفتد در کنارم نقش زمین شد. دست از کار کشیدم همه ی هوش و حواسم متوجه لطیف بود. زیر نور منور افتاده به من نگاه می.کرد هم این طور که داشت نگاهم میکرد یک دفعه حواسش متوجه جای دیگر شد و نگاهش را به سمت دیگری انداخت.
#ادامه_دارد ...
@Modafeaneharaam