مدافعان حرم 🇮🇷
* #براساس_زندگینامه_شهید_عبدالمجید_سپاسی* * #نویسنده_غلامرضا_کافی* * #قسمت_سی_هشتم حواسش نبود یکبار
* #براساس_زندگینامه_شهید_عبدالمجید_سپاسی*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_سی_نهم
در همین تب و تاب بودیم که با لباس سیاهش سر رسید حالا هوا کمی روشن شده بود لباسش تنگ به بدن چسبیده بود به طور مورب کشیده شده بود که این تن پوش غریب را زیپ می کرد. یک گروهان نیرو میخواست عجله داشت اسلحه تاشو در دستش بازی می کرد .اختلالاتی کرد با حاج منصور فتوت و بعد یک گروهان از گردان حاج منصور برداشت و رفت.
من همچنان به فکر نقشه بودم که او در ذهن داشت داشتم که هر چه هست کار ساز است .پیش از اینها خودش را نشان داده بود. طرح های عملیاتی اش، نظرهای کارشناسی اش و مدیریت جنگی اش.
خلاصه طوری بود که پیشنهاد شده بود برود پیش سرهنگ صیاد کار کند.
۲۰ دقیقه می شود که رفته بود. نگاهی به ردیف تانکها انداختم. آرایش نظامی داشتند .جنب و جوشی در شان پیدا بود.دلهره ام گرفت. گفتم حتماً قصد پاتک دارند. موقعیت خطرناکی بود .خصوصاً برای ما یعنی بچه های لشکر فجر که زودتر از همه زده بودند به خط و اگر لشکر های دیگر موفق نمی شدند قیچی شدن ما حتمی بود.
در حال آن همه وسط آب هم معلوم نبود حرکت کردند هم بیشتر شده و دستپاچه شدم.
گفتم نکند خواب میبینم.. دقیق شدم. رفته رفته هراسم تبدیل به حس دیگری شد .حتی فراتر از تعجب.
دهانم باز مانده بود .میخواستم فریاد بزنم.
اطرافم را نگاه کردم. شلوغ بود همه را روی لبه خاکی دیدم. ذوق زده و متعجب..نیازی به فریاد زدن نبود فریادم دیده میشد در چشم هایم.
خدای من !!تا آنکه ها رسیده اند تا پشت خاکریز. گروهانی که از گردان فتوت بریده شده بودند برگشتهاند سوار بر تانک ها.
لبخند بر لب از اولین تانک بیرون میآید حاج مجید یعنی کسی که به تنهایی تثبیت عملیات کربلای ۵ را سبب شده بود.لااقل در زاویه کوچ سواران. همچنان اسله تاشو را در دستش باز میکرد .عرق از سر و رویش چکه می کرد.
رخت های سیاه چسبان آزرده اش کرده بود اما به روی خودش نمی آورد. حالا که کار قرار گرفته است شاید فرصت کند تا لباس غواصی را از تنش در بیاورد..
#ادامه_دارد
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی* #نویسنده_غلامرضا_کافی* #قسمت_
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_سی_نهم
🎙️به روایت اسماعیل شیخ زاده
همانجا در سایه ی بیدها دراز کشیدیم تا اذان مغرب از راه
برسد.
در پی همین مأموریتها یک روز هم به ده پیاله ی شیراز رفتیم که در آنجا هواپیماهای عراقی یک کلاس نهضت سواد آموزی را بمباران کرده بودند صحنه دلخراشی که از آن فاجعه در ذهن دارم و هنوز روح مرا آزار میدهد و اشک را در چشمم می،دواند جنازه ی یک نوزاد پنج شش ماهه بود که درست مثل یک عکس برگردان بر دیوار چسبیده بود در آن حادثه نیز حدود بیست یا سی نفر زن و کودک به خاک وخون غلتیدند.
اما آنچه در زندگی و شخصیت سید شمس الدین غازی برجستگی و نمود دارد خلاقیتهای اوست. ابتکارات او جالب و درعین حال کارآمد بود. من سید را از سال پنجاه و نه شناختم. بنا به گفته ی بستگان و اطرافیان ظاهراً از دوره ی نوجوانی این خصیصه را با خود داشته است یکی از ابتکارات حیاتی سید ساختن جلیقه نجات است. از نکته های مغفول در باب جنگ یکی تحریم های بنیادین است تا آنجاکه حتی گونی و سیم خاردار از ما دریغ میشد تا چه رسد به وسیله ی کاربردی و مهمی مثل لایف ژاکت یا همان جلیقه ی نجات که در نبردهای دریایی و تحرکات آبی خاکی نقش به سزایی داشت.
این جا بود که بدعت کاری سید ، نوع ایرانی آن را پدید آورد. به این صورت که میز بزرگی را به عنوان میزکار در همین پادگان امام حسین آماده کرد و سپس اره مویی بر روی آن قرارداد و با تهیه کائوچو و لمینت آنها را به شکل قالب صابون برید و خیاطی را از شهر صدا کرد تا قالب ها را در پارچه های بادگیر که نفوذناپذیر بود بدوزد و با هیأت یک جلیقه ی تن پوش درآورد بعد از آن که سه چهار جلیقه آماده شد، آنها را به سد درودزن بردیم و وزنهای معادل هشتاد کیلو به آنها آویز شد و بیست و چهار ساعت به صورت شناور رها کردیم در حالی که آب شیرین سبک تر است و احتمال غرق آن ،بیشتر هیچ یک از جلیقه ها غرق نشد.
#ادامه_دارد ..
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #خاطرات_دفاع_مقدس* #نویسنده_محمد_محمودی* #گلابی_های_وحشی #قسمت_سی_هش
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#گلابی_های_وحشی
#قسمت_سی_نهم
ستون اسرا را بدون این که مورد کوچکترین بی احترامی قرار دهند به عقبه انتقال دادند. در بین اسراء یک افسر سیاه سوخته ی میان قدی بود که فارسی صحبت میکرد. همان
طور که دست هایش بالا بود رو به رزمنده ها دعا میکرد گفت:
_انشاء الله کربلا آزاد بشه
آقای چناری میگفت:
- نكنه يارو ما را سر کار گذاشته
هوا که روشن شد سر و کله هواپیماهای دشمن پیدا شد و هر از گاهی مناطقی را بمباران میکردند. هلی کوپترهای خودی نیز به سمت دشمن حملاتی را آغاز کرده بودند. یکی از هواپیماهای F5 منطقه ای از دشمن را به شدت بمباران کرد . نگاهم متوجه جایی بود که یک مرتبه سر و صدای بچه ها بلند شد.
هواپیمای عراقی زده شد.
- زبیر زودتر از من صحنه را دید و گفت:
_آن جا را نگاه کن!
داخل آسمان هواپیمای میگی با سر در حال فرود آمدن بود. جایی که به زمین خورد انفجار و آتش مهیبی بلند شد و لحظاتی بعد خلبانی که با چتر فرود می آمد را دیدم. بچه ها به سمت خلبانی رگبار گرفته بودند .عراقیها که فرار کردند بچه ها سر از پای نمی شناختند .تدارکاتی ها با کارتنهای پر از میوه و آب میوه از بچه ها پذیرایی میکردند.
بچه های واحد تعاون که وظیفه ی حمل مجروحان و شهداء را عهده دار بودند برانکارد به دست در حال حمل شهداء و مجروحان بودند، برخی مواقع دیده میشد که به دلیل کمبود برانکارد مجروحی را روی دو اسلحه قرار داده و حمل میکردند در همین حال و هوا بودیم که به دستور فرماندهان قرار شد مقداری به سمت جلو حرکت کنیم.
#ادامه_دارد ...
@Modafeaneharaam