eitaa logo
مدافعان حرم 🇮🇷
33.8هزار دنبال‌کننده
29.8هزار عکس
11.9هزار ویدیو
286 فایل
اینجا قراره که فقط از شهدا درس زندگی بگیریم♥ مطمئن باشین شهدا دعوتتون کردن💌 تاسیس 16اسفند96 ارتباط👇 @Soleimaniam5 https://gkite.ir/es/9987697 تبلیغ👇 https://eitaa.com/joinchat/2294677581C1095782f6c عنایات شهدا👇 https://eitaa.com/shahiidaneh
مشاهده در ایتا
دانلود
مدافعان حرم 🇮🇷
❤️(هوالعشق)❤️ #رمان_تنها_میان_داعش 🌹#قِسمَت_سی_و_پَنجُم🌺 حلیه از درماندگی سرش را روی زانو گذاشته
❤️(هوالعشق)❤️ 🌹🌺 و عباس یال و کوپال لشگر داعش را به چشم دیده بود که جواب خوشبینی عمو را با نگرانی داد :«این حرومزاده‌ها انقدر تجهیزات از پادگان‌های موصل و تکریت جمع کردن که امروزم خدا رحم کرد هلی‌کوپترها سالم نشستن!» عمو کنار عباس روی پله نشست و با تعجب پرسید :«با این وضع، ایرانی‌ها چطور جرأت کردن با هلی‌کوپتر بیان اینجا؟»😳 و عباس هنوز باورش نمی‌شد که با هیجان جواب داد :«اونی که بهش میگفتن حاج قاسم و همه دورش بودن، یکی از فرمانده‌های سپاه ایرانه. من که نمی‌شناختمش ولی بچه‌ها میگفتن سردار سلیمانیِ!»🌺 لبخند معناداری صورت عمو را پُر کرد🙂 و رو به ما دخترها مژده داد :«رهبر ایران فرمانده‌هاشو برای کمک به ما فرستاده آمرلی!»🌹 تا آن لحظه نام قاسم سلیمانی را نشنیده بودم و باورم نمی‌شد ایرانی‌ها به خاطر ما خطر کرده و با پرواز بر فراز جهنم داعش خود را به ما رسانده‌اند که از عباس پرسیدم :«برامون اسلحه اوردن؟» حال عباس هنوز از خمپاره‌ای که دیشب ممکن بود جان ما را بگیرد، خراب بود که با نگاه نگرانش به محل اصابت خمپاره در حیاط خیره شد و پاسخ داد :«نمی‌دونم چی اوردن، ولی وقتی با پای خودشون میان تو محاصره داعش حتماً یه نقشه‌ای دارن!» حیدر هم امروز وعده آغاز عملیاتی را داده بود، شاید فرماندهان ایرانی برای همین راهی آمرلی شده بودند و خواستم از عباس بپرسم که خبر آوردند حاج قاسم می‌خواهد با مدافعان آمرلی صحبت کند.🌷 عباس با تمام خستگی رفت و ما نمی‌دانستیم کلام این فرمانده ایرانی معجزه می‌کند که ساعتی بعد با دو نفر از رزمندگان و چند لوله و یک جعبه ابزار برگشت، اجازه تویوتای عمو را گرفت و روی بار تویوتا لوله‌ها را سر هم کردند. غریبه‌ها که رفتند، بیرون آمدم، عباس در برابر نگاه پرسشگرم دستی به لوله‌ها زد و با لحنی که حالا قدرت گرفته بود، رجز خواند :«این خمپاره اندازه! داعشی‌ها از هرجا خواستن شهر رو بزنن، ماشین رو می‌بریم همون سمت و با خمپاره می‌کوبیمشون!» سپس از بار تویوتا پایین پرید، چند قدمی به سمتم آمد و مقابل ایوان که رسید با رشادتی عجیب وعده داد :«از هیچی نترس خواهرجون! مرگ داعش نزدیک شده، فقط دعا کن!» احساس کردم حاج قاسم در همین یک ساعت در سینه برادرم قلبی پولادین کاشته که دیگر از ساز و برگ داعش نمی‌ترسید و برایشان خط و نشان هم می‌کشید، ولی دل من هنوز از وحشت داعش و کابوس عدنان می‌لرزید و می‌ترسیدم از روزی که سر عباسم را بریده ببینم.😰 بیش از یک ماه از محاصره گذشت، هر شب با ده‌هاخمپاره و راکتی که روی سر شهر خراب می‌شد از خواب می‌پریدیم و هر روز غرّش گلوله‌های تانک را می‌شنیدیم که به قصد حمله به شهر، خاکریز رزمندگان را میکوبید، اما دلمان به حضور حاج قاسم گرم بود که به نشانه مقاومت بر بام همه خانه‌ها پرچم‌های سبز و سرخ یاحسین نصب کرده بودیم.🌺 ...🌸 @modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_سی_و_پنجم 💠 ابوالفضل از خستگی نفس کم آورده و دلش از غصه غربت #سوریه می‌سوخ
✍️ 💠 مصطفی در حرم (علیهاالسلام) بود و صدای تیراندازی از تمام شهر شنیده می‌شد. ابوالفضل مرتب تماس می‌گرفت هر چه سریعتر از خارج شویم، اما خیابان‌های داریا همه میدان جنگ شده و مردم به حضرت سکینه (علیهاالسلام) پناه می‌بردند. 💠 مسیر خانه تا حرم طولانی بود و مصطفی می‌ترسید تا برسد دیر شده باشد که سیدحسن را دنبال ما فرستاد. صورت خندان و مهربان این جوان ، از وحشت هجوم به شهر، دیگر نمی‌خندید و التماس‌مان می‌کرد زودتر آماده حرکت شویم. خیابان‌های داریا را به سرعت می‌پیمود و هر لحظه باید به مصطفی حساب پس می‌داد چقدر تا حرم مانده و تماس آخر را نیمه رها کرد که در پیچ خیابان، سه نفر مسلّح راه‌مان را بستند. 💠 تمام تنم از ترس سِر شده بود، مادر مصطفی دستم را محکم گرفته و به خدا التماس می‌کرد این را حفظ کند. سیدحسن به سرعت دنده عقب گرفت و آن‌ها نمی‌خواستند این طعمه به همین راحتی از دست‌شان برود که هر چهار چرخ را به بستند. ماشین به ضرب کف آسفالت خیابان خورد و قلب من از جا کنده شد که دیگر پای فرارمان بسته شده بود. 💠 چشمم به مردان مسلّحی که به سمت‌مان می‌آمدند، مانده و فقط ناله مادر مصطفی را می‌شنیدم که خدا را صدا می‌زد و سیدحسن وحشتزده سفارش می‌کرد :«خواهرم! فقط صحبت نکنید، از لهجه‌تون می‌فهمن نیستید!» و دیگر فرصت نشد وصیتش را تمام کند که یکی با اسلحه به شیشه سمت سیدحسن کوبید و دیگری وحشیانه در را باز کرد. نگاه مهربانش از آینه التماسم می‌کرد حرفی نزنم و آن‌ها طوری پیراهنش را کشیدند که تا روی شانه پاره شده و با صورت زمین خورد. 💠 دیگر او را نمی‌دیدم و فقط لگد وحشیانه را می‌دیدم که به پیکرش می‌کوبیدند و او حتی به اندازه یک نفس، ناله نمی‌زد. من در آغوش مادر مصطفی نفسم بند آمده و رحمی به دل این حیوانات نبود که با عربده درِ عقب را باز کردند، بازویش را با تمام قدرت کشیدند و نمی‌دیدند زانوانش حریف سرعت آن‌ها نمی‌شود که روی زمین بدن سنگینش را می‌کشیدند و او از درد و ضجه می‌زد. 💠 کار دلم از وحشت گذشته بود که را به چشم می‌دیدم و حس می‌کردم قلبم از شدت تپش در حال متلاشی شدن است. وحشتزده خودم را به سمت دیگر ماشین می‌کشیدم و باورم نمی‌شد اسیر این شده باشم که تمام تنم به رعشه افتاده و فقط را صدا می‌زدم بلکه شود که هیولای تکفیری در قاب در پیدا شد و چشمانش به صورتم چسبید. 💠 اسلحه را به سمتم گرفته و نعره می‌زد تا پیاده شوم و من مثل جنازه‌ای به صندلی چسبیده بودم که دستش را به سمتم بلند کرد. با پنجه‌های درشتش سرشانه مانتو و شالم را با هم گرفت و با قدرت بدنم را از ماشین بیرون کشید که ‌دیدم سیدحسن زیر لگد این وحشی‌ها روی زمین نفس‌نفس می‌زند و با همان نفس بریده چشمش دنبال من بود. 💠 خودش هم بود و می‌دانست سوری بودنش شیعه بودنش را پنهان می‌کند و نگاهش برای من می‌لرزید مبادا زبانم سرم را به باد دهد. مادر مصطفی گوشه خیابان افتاده و فقط ناله جانسوزش بلند بود و به هر زبانی التماس‌شان می‌کرد دست سر از ما بردارند. 💠 یکی‌شان به صورتم خیره مانده بود و نمی‌دانستم در این رنگ پریده و چشمان وحشتزده چه می‌بیند که دیگری را صدا زد. عکسی را روی موبایل نشانش داد و انگار شک کرده بود که سرم فریاد کشید :«اهل کجایی؟» لب و دندانم از ترس به هم می‌خورد و سیدحسن فهمیده بود چه خبر شده که از همان روی خاک صدای ضعیفش را بلند کرد :«خاله و دختر خاله‌ام هستن. لاله، نمی‌تونه حرف بزنه!» 💠 چشمانم تا صورتش دوید و او همچنان می‌گفت :«داشتم می‌بردم‌شون دکتر، خاله‌ام مریضه.» و نمی‌دانم چه عکسی در موبایلش می‌دید که دوباره مثل سگ بو کشید :« هستی؟» یکی با اسلحه بالای سر سیدحسن مراقبش بود و دو نفر، تن و بدن لرزانم را به صلّابه کشیده بودند و من حقیقتاً از ترس لال شده بودم که با ضربان نفس‌هایم به گریه افتادم. 💠 مادر مصطفی خودش را روی زمین به سمت پای‌شان کشید و مادرانه التماس کرد :«دخترم لاله! اگه بترسه، تشنج می‌کنه! بهش رحم کنید!» و رحم از پلیدشان فرار کرده بود که به سرعت برگشت و با همان ضرب به سرش لگدی کوبید که از پشت به زمین خورد. به‌نظرم استخوان سینه سیدحسن شکسته بود که به سختی نفس می‌کشید و با همان نفس شکسته برایم سنگ تمام گذاشت :«بذارید خاله و دخترخاله‌ام برن خونه، من می‌مونم!» که را روی پیشانی‌اش فشار داد و وحشیانه نعره زد :«این دختر ایرانیه؟»... ✍️نویسنده: @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
💐🍃💐 🍃💐 💐 ⚡️ادامه✅🌷#آرزوی_بزرگ 🌷✅ 💠#قسمت_سی_و_سوم:داستان های اساطیر . تحقیقاتم رو در مورد اسلام ا
💐🍃💐🍃💐 🍃💐🍃 💐🍃💐 🍃 💐 ⚡️ادامه داستان واقعی ✅🌷 🌷✅ 💠 : هدف بزرگ . فقط یک راه برای نجات ما وجود داشت ... مبارزه ... یک جنبش علیه ظلم و نابرابری ... یک جنبش برای تحقق عدالت ... . اما یک مبارزه ... آرمان، هدف، ایدئولوژی و شیوه مبارزه لازم داشت ... با رسیدن به این جواب ... حالا باید به سوال دیگه ای هم پاسخ می دادم ... بهترین روش و شیوه برای این جنبش چی بود؟ ... روشی که پاسخگوی قرن جدید باشه ... روشی که صد در صد به پیروزی ختم بشه ... برای یافتن تمام این پرسش ها شروع به مطالعه در مورد قیام ها، انقلاب ها و اصلاحات بزرگ اجتماعی و سیاسی جهان کردم ... علی الخصوص حرکت هایی که به جامعه سیاه و بومی مربوط می شد ... . راه ها، شیوه ها و ایدئولوژی های فراوانی پیش پای من قرار گرفته بود ... راه هایی که گاهی بسیار به هم نزدیک می شد و گاهی بسیار دور ... بعضی از اونها تلفات انسانی زیادی داشت اما به خاطر سوء مدیریت در اوج رسیدن به پیروزی نابود شده بود ... یا یک تغییر جریان ساده، اون روز از بین برده بود ... . بعد از تحقیق زیاد ... فهمیدم جدای از ایدئولوژی، هدف و آرمان ... یک حرکت باید توسط یک رهبر قوی، محکم و غیرقابل تزلزل ... زیرک، دانا و تیزبین مدیریت بشه ... کسی که بتونه آینده نگری و وسعت دید داشته باشه ... تا موانع رو شناسایی کنه و بتونه توی بحران بهترین تصمیم رو بگیره و آینده حرکت رو نجات بده ... کسی که بتونه یک جریان قوی رو از صفر ایجاد کنه ... قدرت نفوذ فکری و اندیشه داشته باشه ... و نسبت بزرگ ترین دستاورد، کمترین تلقات رو داشته باشه ... . فقط در چنین شرایطی می شد مانع از اشتباهات جنبش ها و حرکت های بزرگ گذشته شد ... علی الخصوص که در جامعه ما تفاوت نژاد بود ... تفاوتی که در یک جامعه طبقاتی و نژادپرستانه ... هرگز قابل حل نبود... . فقط یک راه وجود داشت ... تغییر اندیشه دنیای سفید برای همراهی و شرکت در این حرکت ... دنیای سفید باید تساوی و برابری با ما رو قبول می کرد ... . . اما چطور؟ ... آیا راهی برای تغییر افکار وجود داشت؟ ... غرق در میان این افکار و سوالات...ناگهان یاد قرآن افتادم ... قرآن و تصاویر حج ... این تنها راه بود ... 🔷🔷🔷🔷🔷 💠 : قرآن انقلابی . رفتم سراغ قرآن ... یک بار دیگه قرآن رو خوندم ... و بعد از اون دنبال جنبش های دینی در سراسر دنیا گشتم ... جنبش هایی که بر اساس تفکرات دینی اسلامی شکل گرفته بود ... حرکت های زیادی برضد تبعیض نژادی در دنیا اتفاق افتاده بود اما پیش از هر حرکتی باید فکرها درست می شد ... و تصاویر حج، تنها مصداق حقیقی اون بود ... بهترین راه این بود که برابری و عدالت قرآنی در جامعه سفید حاکم بشه ... اما چطوری؟ ... . بین تمام انقلاب های دینی ... عظیم ترین و بزرگ ترین شون انقلاب ایران بود ... که به تغییر کل سیستم ختم شده بود ... انقلابی که عوضی های نژادپرست سفید ... مدام در مذمتش حرف می زدن ... همین عزمم رو جزم کرد ... . از دو حال خارج نبود ... یا ایرانی ها موجوداتی بی نهایت شیطانی و پست تر از این نژادپرست های سرمایه دار بودن... یا انسانهایی مثل ما که بی گناه، محکوم به نابودی و فنا شده بودن ... در هر دو صورت ... از یک طرف، ایدئولوژی فکری قرآن می تونست تفکر نژاد پرستانه رو بین جامعه سفید از بین ببره ... و از طرف دیگه، انقلاب ایران که با شعار اسلام شروع شده بود ... می تونست الگویی برای انقلاب فکری و مبارزاتی مردم من باشه ... دو تیغه یک قیچی که فقط در کنار هم موفق می شد ... . مطالبی که توی اینترنت پیدا می شد زیاد نبود ... یا در ضدیت بود یا به هدف و برنامه من کمکی نمی کرد ... کتاب ها هم همین طور ... یک جانبه و از بیرون به اسلام نگاه می کرد و قطعا با تفکر اسلامی ... و کلامی که در قرآن خونده بودم، همسو نبود ... . با یک علامت سوال بزرگ مواجه شده بودم ... و تنها پاسخی که براش پیدا کردم این بود ... باید خودم به ایران می رفتم ... باید می رفتم و از نزدیک روی تفکرات و مبانی اسلام ... و ریشه های انقلاب ایران و مسیری که طی کرده بود؛ مطالعه می کردم ... هرچند، مردم ایران هم از نظر من انسان های سفید بودن اما یه انسان عاقل، حتی از دشمنش نکات مثبت رو یاد می گیره ... و در راه رسیدن به موفقیت ازش استفاده می کنه ... این یه قانونه ... داشته مثبت اون، کنار داشته های من ... یعنی سرعت رشد و پیروزی دو برابر من ... تحقیقات من درباره ایران و شیوه ای که بتونم اقامت موقت بگیرم شروع شد ... توی تحقیقاتم متوجه شدم ایران از کشورهای مختلف جهان، طلبه می پذیره ... افرادی که می تونن به ایران بیان و آزادانه در مورد اسلام درس بخونن و تحقیق کنن ... و چه چیز از این بهتر ... هر چه جلوتر می اومدم شانس های زندگیم بزرگ تر و بهتر از قبل می شد ... علی الخصوص که رهبر جنبش و انقلاب
مدافعان حرم 🇮🇷
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠#قسمت_سی_و_پنجم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #قیمت_خدا 🌹✅ : جاسوس ایران کم کم ا
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 داستان جذاب و واقعی ✅🌹 🌹✅ : کمکم کن چند لحظه طول کشید تا به خودم اومدم ...  - من هیچ کار اشتباهی نکردم ... فقط محاسبات غلط رو درست کردم ... - اگر هدف تون، تصحیح اشتباه بود می تونستید به مسئول مربوطه یا سرپرست تیم بگید ... خودم رو کنترل کردم و خیلی محکم گفتم ...  - اگر یه نیروی خدماتی به شما بگه داده های دستگاه ها رو غلط محاسبه کردید ... چه واکنشی نشون می دید؟ ... می خندید، مسخره اش می کنید یا باورش می کنید؟ ... چند لحظه مکث کردم ...  - می تونید کل سیستم و اون داده ها رو بررسی کنید ... - قطعا همین کار رو می کنیم ... و اگر سر سوزنی اخلال یا مشکل پیش اومده باشه ... تمام عواقبش متوجه شماست... و شک نکنید جرم شما جاسوسی و خیانت به کشور محسوب میشه ... که مطمئنم از عواقبش مطلع هستید ... توی چشمم زل زد و تک تک این جملات رو گفت ... اونقدر محکم و سرد که حس کردم تمام وجودم یخ زده بود ... از اتاق رفت بیرون ... منم بی حس و حال، سرم رو روی میز گذاشتم... - خدایا! من چه کار کردم؟ ... به من بگو که اشتباه نکردم ... کمکم کن ... خدایا! کمکم کن ... نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم ... توی یه اتاق زندانی شده بودم که پنجره ای به بیرون نداشت ... ساعتی به دیوار نبود ... ثانیه ها به اندازه یک عمر می گذشت ... و اصلا نمی دونستم چقدر گذشته ... به زحمت، زمان تقریبی نماز رو حدس زدم ... و ایستادم به نماز ... اللهم فک کل اسیر ... ⬅️ادامه دارد... @Modafeaneharaam 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 ✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
مدافعان حرم 🇮🇷
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 #قسمت_سی_و_پنجم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #ترمز_بریده 🌹✅ : بالاخره مرخص شدم
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 داستان جذاب و واقعی ✅🌹 🌹✅ : من سرباز کوچک توام بعد از دو سال برگشتم کشورم ... خدا چشم ها و گوش های همه رو بسته بود ... نمی دونم چطور؟ ولی هیچ کس متوجه نبود من در عربستان نشده بود ... . . پدر و مادرم که بعد از دو سال من رو می دیدن، برام مهمانی بزرگی گرفتند و چند نفر از علمای وهابی رو هم دعوت کردن ... . نور چشمی شده بودم ... دور من جمع می شدند و مدام برام بزرگداشت می گرفتند ... من رو قهرمان، الگو و رهبر فکری آینده جوانان کشورم می دونستند ... نوجوانی که در 16 سالگی از همه چیز بریده بود و کشورش رو در راه خدا ترک کرده بود و حالا بعد از دو سال، موقتا برگشته بود ... . برای همین قرار شد برای اولین بار و در برابر جوانانی هم سن و سال خودم، منبر برم ... وارد مجلس که شدم، همه به احترام من بلند شدند ... همه با تحسین و شوق به من نگاه می کردند و یک صدا الله اکبر می گفتند ... سالن پر بود از جوانان و نوجوانان 15 سال به بالا ... . مبلغ وهابی حدود 40 ساله ای قبل از من به منبر رفت ... چنان سخن می گفت که تمام جمع مسخ شده بودند ... و چون علم دین نداشتند هیچ کس متوجه تناقض ها و حرف های غلطی که به نام دین می زد؛ نمی شد ... خون خونم رو می خورد ... کار به جایی رسید که روی منبر، شروع به اهانت به حضرت علی و اهل بیت پیامبر کرد ... دیگه طاقت نداشتم و نتوانستم آرامشم رو حفظ کنم ... . ⬅️ادامه دارد... 🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️ @Modafeaneharaam 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 ✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
مدافعان حرم 🇮🇷
🌺🌿🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺 🌺 ⚡️ادامه داستان جذاب و واقعی ✅💐 #دهه_شصتی 💐✅ 🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯 💠 #قسمت_سی_و_سوم: دلت می
🌺🌿🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺 🌺 ⚡️ادامه داستان جذاب و واقعی ✅💐 💐✅ 🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯 💠 : دلم به تو گرم است ... بلند شدم و سوئی شرتم رو در آوردم ... و بدون یه لحظه مکث دویدم دنبالش ... اون تنها تیکه لباس نویی بود که بعد از مدت ها واسم خریده بود ... - مادرجان ... یه لحظه صبر کنید ... ایستاد ... با احترام سوئی شرت رو گرفتم طرفش ... - بفرمایید ... قابل شما رو نداره ... سرش رو انداخت پایین ... - اما این نوئه پسرم ... الان تن خودت بود ... - مگه چیز کهنه رو هم هدیه میدن؟ ... گریه اش گرفت ... لبخند زدم و گرفتمش جلوتر ... - ان شاء الله تن پسرتون نو نمونه ... اون خانم از من دور شد ... و مادرم بهم نزدیک ... - پدرت می کشتت مهران ... چرخیدم سمت مادرم ... - مامان ... همین یه دست چادرمشکی رو با خودت آوردی؟... با تعجب بهم نگاه کرد ... - خاله برای تولدت یه دست چادری بهت داده بود ... اگر اون یکی چادرت رو بدم به این خانم ... بلایی که قراره سر من بیاد که سرت نمیاد؟ ... حالت نگاهش عوض شد ... - قواره ای که خالت داد ... توی یه پلاستیک ته ساکه ... آورده بودم معصومه برام بدوزه ... سریع از ته ساک درش آوردم ... پولی رو هم که برای خرید اصول کافی جمع کرده بودم ... گذاشتم لای پارچه و دویدم دنبالش ... ده دقیقه ای طول کشید تا پیداش کردم و برگشتم ... سفره رو جمع کرده بودن ... من فقط چند لقمه خورده بودم... مادرم برام یه ساندویچ درست کرده بود ... توی راه بخورم... تا اومد بده دستم ... پدرم با عصبانیت از دستش چنگ زد... و پرت کرد روی چمن ها ... - تو کوفت بخور ... آدمی که قدر پول رو نمی دونه بهتره از گرسنگی بمیره ... و بعد شروع کرد به غر زدن سر مادرم که ... - اگر به خاطر اصرار تو نبود ... اون سوئی شرت به این معرکه ای رو واسه این قدر نشناس نمی خریدم ... لیاقتش همون لباس های کهنه است ... محاله دیگه حتی یه تیکه واسش بخرم ... چهره مادرم خیلی ناراحت و گرفته بود ... با غصه بهم نگاه می کرد ... و سعید هم ... هی می رفت و می اومد در طرفداری از بابا بهم تیکه های اساسی می انداخت ... رفتم سمت مادرم و آروم در گوشش گفتم ... - نگران من نباش ... می دونستم این اتفاق ها می افته ... پوستم کلفت تر از این حرف هاست ... و سوار ماشین شدم ... و اون سوئی شرت ... واقعا آخرین لباسی بود که پدرم پولش رو داد ... واقعا سر حرفش موند ... گاهی دلم می لرزید ... اما این چیزها و این حرف ها ... من رو نمی ترسوند ... دلم گرم بود به خدایی که ... - " و از جايی که گمانش را ندارد روزی اش می دهد و هر که بر خدا توکل کند ،، خدا او را کافی است خدا کار خود را به اجرا می رساند و هر چيز را اندازه ای قرار داده است " ... 🔷🔷🔷🔷🆔 @Modafeaneharaam 💠 : با من سخن بگو اوایل به حس ها و چیزهایی که به دلم می افتاد بی اعتنا بودم ... اما کم کم حواسم بهشون جمع شد ... دقیق تر از چیزی بودن که بشه روشون چشم بست ... و بهشون توجه نکرد ... گیج می خوردم و نمی فهمیدم یعنی چی؟ ... با هر کسی هم که صحبت می کردم بی نتیجه بود ... اگر مسخره ام نمی کرد ... جواب درستی هم به دستم نمی رسید ... و در نهایت ... جوابم رو از میان صحبت های یه هادی دیگه پیدا کردم ... بدون اینکه سوال من رو بدونه ... داشت سخنرانی می کرد ... - اینطور نیست که خدا فقط با پیامبرش صحبت کنه ... نزول وحی و هم کلامی با فرشته وحی ... فقط مختص پیامبران و حضرت زهرا و حضرت مریم بوده ... اما قلب انسان جایگاه خداست ... جایی که شیطان اجازه نزدیک شدن بهش رو نداره ... مگه اینکه خود انسان ... بهش اجازه ورود بده ... قلب جایگاه خداست ... و اگر شخصی سعی کنه وجودش رو برای خدا خالص کنه ... این جاده دو طرفه است ... خدا رو که در قلبت راه بدی ... این رابطه شروع بشه و به پیش بره... قلبت که لایق بشه ... اون وقت دیگه امر عجیبی نیست... خدا به قلبت الهام می کنه و هدایتت می کنه ... و شیطان مثل قبل ... با خطواتش حمله می کنه ... خیابان خلوت ... داشتم رد می شدم ... وسط گل کاری ... همین که اومدم پام رو بزارم طرف دیگه و از گل کاری خارج شم ... به قوی ترین شکل ممکن گفت ... بایست ... از شوک و ناگهانی بودن این حالت ... ناخودآگاه پاهام خشک شد ... و ماشین با سرعت عجیبی ... مثل برق از کنارم رد شد ... به حدی نزدیک ... که آینه بغلش محکم خورد توی دست چپم ... و چند هفته رفت توی گچ ... این آخرین باری بود که شک کردم ... بین توهم و واقعیت ... بین الهام و خطوات ... اما ترس اینکه روزی به جای الهام ... درگیر خطوات بشم ... هنوز هم با منه ... مرزهای باریک اونها... و گاهی درک تفاوتش به باریکی یک موست ... اما اون روز ... رسیدیم مشهد ... مادبزرگم با همون لبخند همیشه اومد دم در ... بقیه
مدافعان حرم 🇮🇷
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار* * #نویسنده_غلامرضا_کافی
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * فاطمه مرودشت معلم بود و پستش اون جا افتاده بود.عصر که برگشت.گفتم _فاطمه من احساس می کنم چیزی شده و بابات و داداشات به من نمیگن. _چی مثلا؟ احساس می کنی !چیزی نشده! چند روزی میشد زن داداشم پیشم  بود و حالا اوضاع روحی هم بهتر شده بود ولی همش توی خونه بودم و حتی مسجد هم کمتر می رفتم.فاطمه با یه حالت نذاری اومد داخل که انگار کمرش شکسته بود و نمی تونست راه بیاد.خودش را انداخت توی بغلم و سرش رو گذاشت روی شونه هام و های های گریه کرد. _مامان امروز دارند هزار تا شهید میارن ؛دیگه انتظار به سر اومد. امروز غلامعلی را برامون میارن! صدای گریه های ما گوش فلک را کر می کرد. _مامان سه روز همه میدونن قرار غلام علی رو بیارن به من و تو نگفتن.توی مسجد ختم نذاشتن و پارچه سیاه نزدند تا من و شما چیزی نفهمیم. چشمامو بستم و از سال ۶۳ که غلامعلی شهید شده بود تا الان که دی ۷۳  بود را مرور کردم ۱۰ سال انتظار را... _خدایا شکرت دیگه ده سال چشم انتظاری تموم شد. خدایا شکرت جواب دل من  و مادرهای دیگه رو دادی و همدم روزهای تنهایی من را به همون برگردوندی. توی همه این سال‌ها که چقدر هم سخت گذشت فقط با خاطرات غلامعلی زندگی می کنم دوست داشت هم گاهی سر میزنن و یاد غلامعلی را برام زنده می‌کنند و گاهی هم خاطراتی ازش  تعریف می‌کنند .یکی از دوستاش که قبلا با هم رفتند عضو سپاه شدند و همرزم غلامعلی بوده اکبر علیزاده است. اکبر خاطرات زیادی با بچه ام داره. میگفت: _اوایل جنگ بود و من به همراه بچه های محله توی پایگاه مقاومت بسیج و مسجد و فعالیت داشتیم و نگهبانی و گشت شبانه و فعالیت‌های فرهنگی پایگاه را انجام می‌دادیم. فرمانده پایگاه مقاومت هم که غلامعلی بود و من خیلی با او صمیمی بودم. هر روز به تعداد بچه هایی که عضو بسیج می شدند اضافه می شد و از همین جا هم راهی جبهه می شدند.وقتی نوجوان ها و جوان هایی می آمدند که عضو بسیج بشوند باورم نمی شد که بعضی از اینها همان هایی بودند که به عنوان اراذل و اوباش محله شناخته می شدند و با این همه مردم معروف بودند. یک روز یکی اومد پایگاه تا عضو بسیج بشه .با خودم می گفتم خدایا این رو چه به مسجد و بسیج ؟! که دیدم غلامعلی آمد استقبالش و انگار مدت هاست که دوست صمیمی اوست. _آقای رهسپار من آمدم عضو بسیج بشم به این آقا داشتم می گفتم که خدا را شکر خودت رسیدی. _خیلی خوش اومدی این آقا هم اسمش اکبره.ما قرار اینجا دوستان خوبی برای هم باشیم و کارهای پایگاه را با همفکری هم انجام بدیم. اکبر آقا شما هم اسم دوستمون را بنویس و مدارکش را بگیر تا از این به بعد بیاد کمکمون. غلامعلی خوش و بش کرد و رفت. من داشتم اسم اون جوان را می نوشتم.همینطور که سرم پایین بود زیر چشمی نگاهش می کردم و با خودم می‌گفتم این چطوری با غلامعلی دوست شده و آمده پایگاه عضو بشه!آخه چند بار دیده بودم که خود این آقا سردسته اوباش محله بود و شاهد دعواها و قلدری هایش بودم. انگار از رفتارم که خیلی تعجب کرده بودم خود او هم متوجه شد. ادامه_دارد... @Modafeaneharaam