* #براساس_زندگینامه_شهید_عبدالمجید_سپاسی*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_سی_چهارم.
حاج قاسم سلطان آبادی مسئول محور، تماس گرفت و گفت :
_یکی از گروهان های امام مهدی دارند میآیند می خواهم روشن کنم که حاج مجید چقدر برای جنگ زحمت کشیده و چه دلیری ها کرده است. کسی که در هر عملیاتی نفر اول بود، البته با اندوخته چند روز شناسایی که به عنوان پیش قراول رفته بود به تنهایی یا نهایتاً با یک یا دو نفر دیگر.
کسی که دستور فرماندهی بالاتر را تغییر میداد یا اصلاح میکرد.
در منطقه ماووت ، بچه ها سه نفر اسیر گرفته بودند.موقعیت سخت و خطرناکی هم بود .همه اعتراض کردند این چه وقت اسیر گرفتنه؟!
اما مجید اعتراض نکرد و گفت : اگر اینها را میکشتند نفر چهارم که فرار کرده است این خبر را به همه لشکر عراق می رساند و آنها هرگز تسلیم نمی شدند .چون در هر صورت پای مرگشان در کار بود .در مقاومت لااقل احتمال پیروزی هست، ولی الان وقتی حمله بکنیم فوج فوج با پرچم سفید که نصفه و نیمه عرقگیر شان است پناه می آورند»
حاج مجید ،که اگر لشکر فجر در عملیات نبود با لشکر های دیگر می رفت و بارها مهمان لشکر سیدالشهدا بود. از جمله در عملیات قبل از کربلای ۸، یک نفر برداشت و به کمک بچه های کرج رفت.»
در عملیات کربلای ۵ دشمن در محور الکوت به شدت مقاومت می کرد.
_دستت درد نکنه این ها را راهنمایی کن تا از پشت به محور الکوت که باز نشده است ضربه بزنند .
اصرار هم داشت که خودم پای معبر باشم برای هدایت گردان های بعدی، اما با خود گفتم لااقل تا سر معبر همراهشان باشم. راه افتادیم تا رسیدیم به حاج مجید. لبخندش اولین کلام بود که خستگی آدم را فوت می کرد.
گفت: کجا؟!
گفتم: می رویم برای محور الکوت »
گفت:من خودم گردان را میبرم ، شما برگرد پای معبر. همان جا بود که از بچه ها شنیدیم حاجی به همراه شهید محمد رضایی با لباس غواصی زده اند به شش پری ها و محور را باز کردند.
نگاهی به حاج مجید کردم و نگاهی به جوش و خروش نهر العشا! چه شباهت های زیادی داشتند.
#ادامه_دارد
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
@Modafeaneharaam
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_دست_بالا*
#نویسنده_بیژن_کیا*
#قسمت_سی_چهارم
_حالا نمیخواد عزا بگیری هنوز که عملیات تمام نشده.
_شاید شهید شده باشه .گمونم دیشب یکی میگفت شهید شده اما نمیدونم کی بود تو اون تاریکی.
_صبر کن اگه امشب برنگشت فردا باهم میریم دنبالش.
شب شدو غلامعلی برنگرد دوباره صبح شد و خبری از برادر من شد رفتم سراغ محمد اسلامی نسب و گفتم: می خوام برم دنبال غلامعلی بگردم.
شهید اسلامی نسب کمی فکر کرد و گفت: میخوای باهات بیام؟!
_نه
_موتور سیکلتش اونجاست .برو که خوش خبر باشی انشالله.
رفتم و آنجا را وجب به وجب گشتم اما انگار غیب شده بود. روز قبل دلداری ام داده بودند و گفته بودند برمیگردد.
برگشت اما استخوانش !برگشت اما سالها بعد! او همان شب به آسمان پر کشیده بود.
🌿🌿🌿🌿
نزدیک ظهر بود که زنگ خانه به صدا درآمد. عصازنان از اتاق بیرون آمدم و لنگ لنگان از حیاط رد شدم و در را باز کردم. پیرزن چروکیده و قد کوتاهی روبرویم ایستاده و چادری رنگ و رو رفته پوشیده بود .بغض آلود سلام کرد.
_من سواد ندارم این عکس آقا کریمه؟!
پیرزن به اعلامیه شهادت کریم اقبالپور اشاره کرد و پرسید: برادرته؟!
ساعت کار دادم و گفتم: دوستت کاکام بود ،اما از برادر چیزی کم نداشت.
بغضش شکسته و اشک صورت چروکیده اش را پوشاند.
_چرا گریه می کنی مادر؟!
_به من کمک می کرد.
_آره کریم خیلی مهربون بود.
_بعضی وقتا با دوستش برام خوراکی می آورد و یه وقتایی هم بهم پول میداد. انگار میدونستند بعد از یک عمر کلفتی مردم ،حالا دیگه کسی به یک پیرزن ضعیف کار نمیده. امروز رفتم کمیته امداد حالا هم داشتم برمیگشتم خونه که یک دفعه چشمم به این اعلامیه افتاد. شهید شده؟!
سر تکون دادم : کریم به خیلی ها کمک می کرد. حالا کسی هست که کمک کنه!؟
_نه مادر ..دوستش هم انگار منو یادش رفته .اونم دیگه سراغی ازم گرفته.
_اسمش چی بود یادت هست؟!
_ گمونم دست بالا بود. مدتی هست که دیگه نمیاد..
_اونم شهید شده.
_تو از کجا میدونی؟!
_غلامعلی دست بالا برادرم بود.
پیرزن خیره نگاهم کرد. اشک چشمانش دوید و بیآنکه دیگر حرفی بزند به راه افتاد و رفت.
#ادامه_دارد
@Modafeaneharaam
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_سی_چهارم
🎙️به روایت اسماعیل شیخ زاده
.
اسلحه کمری ام را کشیدم و چند تیر به طرفشان شلیک کردم. مینی بوس به چپ و راست خیابان تلوتلو میخورد مرا که تا کمر از پنجره بیرون بودم درست در تیر رسشان قرارداد پنج تیر به کمر و دنده هایم خورد .درد شدیدی در سینه ام پیچید .احساس کردم نمیتوانم نفس بکشم پرده نازکی پیش چشمهایم کشیده میشد در نگاهی آستیگمات مردم را میدیدم که دورمان حلقه میزنند.
آفتاب بزند و نزند غروب کرد
.چشم که باز کردم در یکی از اتاقهای بیمارستان نمازی بودم. مادرم کنارم بود در حالی که اشک تمام صورتش را پر کرده بود. با دختر خاله ام که تازه شیرینی خورده بودیم هر دو گریه میکردند و من ذره ذره یادم میآمد لحظاتی بعد سید شمس الدین غازی و علی بهمنی هم پیدایشان شد و چند نفر دیگر سراغ مینی بوس و بچه ها را گرفتم که بیجواب ماند.
بیمارستان نمازی پر بود از یهودی و منافقان بعدها مادرم تعریف کرد که عملم نمی کرده اند و علی بهمنی تهدید کرده که اتاق عمل را روی سرتان خراب میکنیم و وقتی به اتاق عمل میروم غازی ضامن نارنجک را میکشد و در راهرو بیمارستان داد میزند که اگر خون از دماغ مریض ما بیاید بیمارستان را منفجر می کنیم .
دکترا حسابی میترسند و دست از پا خطا نمیکنند .فقط به یک نفر مشکوک میشوند که میرود نمازخانه ی بیمارستان تا با خودش را آماده کند در هیأت پرستار ، کلت هم داشته و غازی
با شجاعتی که داشت میرود و دستگیرش میکند .
مادرم گفت :پیچ رادیو باز بود که این خبر را پخش کند و اسم شهدا را گفت. اول از همه هم گفت: اسماعیل شیخ زاده.
راست راستی پس افتادم. این قدر بود که دختر خاله ات آنجا بود خدا خیرش بدهد .
چند روز بعد به پادگان برگشتم سعید جراحی و علی رضا حیدری را دیدم و نعیمی را که مربی عقیدتی بود. درست مقابل در وردی پادگان ناخواسته چشمهایم روی هم رفت صفیر سربی رگبار بوق ممتد ماشینها باز شدن درهای جیپ کالسکه ای و طنین آواز یاران همه سوی مرگ رفتند خیال خونین آن حادثه بود .
پرده ی شفافی پیش چشمم بود. وقتی به خود آمدم پیش رفتم و بوسیدمشان نبض لامپهای رنگارنگ حجله روی سکوت قاب عکسها سُر میخورد مثل اشکها روی گونه ام.
و اما ماجرای بمب های داخل پالایشگاه آژیر خطر که از بلندگوهای شهر پخش میشود همه را به هول و ولا می اندازد. این اولین بار نیست؛ اما به هر حال ترس دارد خاصه که این دفعه صدای غرش هواپیماها بیشتر است و از یکی دو تا به در است .
صدای انفجار که میآید کمی خیالها راحت تر میشود. مردم صدا را از حوالی اکبر آباد شنیده اند .اصلاً شیراز را نزده است. غلغله ها و حدس و گمان بافتنها شروع میشود مرودشت بود؟ نه ،بابا اکبر آباد .صداش خیلی نزدیک بود؟ آره ما همه
شنیدیم پتروشیمی رو زده.
،
#ادامه_دارد ..
@Modafeaneharaam
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#گلابی_های_وحشی
#قسمت_سی_چهارم
هنوز زبان من بند بود که
لطیف شروع به حرف زدن کرد آرام و شمرده گفت:
_السلام علیک یا ابا عبدالله....
دو، سه بار دهانش باز و بسته شد و به شهادت رسید .
آن زمان سلام گفتن لطیف برایم قابل فهم نبود. هر گاه آن لحظه را در ذهن مرور میکردم دچار حالت عجیبی میشدم. نوع رفتار لطیف مانند کسی بود که در مقابل انسانی بزرگ عرض ادب میکند. یک دفعه حواس و نگاهش را از من میگرفت و به سمت دیگری خیره شد.
انگار مرا لایق سخن گفتن ندانست .یک دفعه دیدم که شهباز طیبی بر بالین لطیف آمده است.
پرسید:
- لطیفه ؟
پاسخ دادم: - بله!
شهباز نشست و های های گریست. سپس چفیه خود را بر صورت لطیف کشید و از آن جا دور شد. لحظه ای که به خود آمدم احساس کردم که از آن دنیا به این دنیا برگشته ام و از این رو به آن رو شده ام دست و پایم را گم کرده بودم. انگار لطیف روح مرا هم با خود برده بود. وقتی که خود را زنده ،دیدم چشمم به اسلحه ام افتاد .آن را برداشتم و خیلی زود در پوش آن را پیدا کردم و جوفی پرتاب نارنجک را از لوله جدا کردم. خشاب تیر جنگی را کوبیدم .جایش دست پاچه و عصبانی بودم انگار آدمی که از همه روزگار طلبکار باشد ،سرم را از خاکریز بالا کشیدم و دندانهایم را به هم فشردم و با فشار
انگشت گلوله ها را به سمت دشمن شلیک میکردم انگار لطیف طیبی میگفت:
_بزنید وقت تنگ است
#ادامه_دارد...
@Modafeaneharaam