🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#گلابی_های_وحشی
#قسمت_پنجاه_هفتم
قرار بود وقتی مرخصی ایام تعطیلات نوروز سال شصت و هفت به پایان برسد به جبهه بروم. دوست داشتم به نحوی از تجربه هایم در جنگ استفاده کنم.
پدر و مادر عاطفی و رنج کشیده از یک سو سر راهم قرار گرفته بودند و خواهرم در دانش سرای تربیت معلم شیراز درس میخواند که به خاطر شهادت عبدالرسول سخت متأثر و نگران بود و به دلداری و سرکشی مداوم نیاز داشت.
ناچار در سپاه سپیدان ماندم تا از تب و تاب داغ برادرم بر دل خانواده کاسته شود. باورم نمیشد به این زودی جنگ تمام شود مسئول پرسنلی سپاه آقای افشار به من گفت:
_در هر واحدی علاقه داری میتوانی کار کنی!
در حقیقت به هیچ واحدی علاقه نداشتم دوست داشتم جایی باشم که صحبت از عراقیها و رزمنده ها باشد و آن جا هم جایی جز جبهه نبود. ناچار بودم در شهرستان
بمانم به آقای افشار مراجعه کردم و گفتم:- می خواهم در تعاون کار کنم
او هم ترتیب کارم را داد و به واحد تعاون معرفی شدم. تعاون در آن زمان دو قسمت داشت .
یکی قسمت رزمندگان بود و کمکهای در حد مختصر به خانواده های رزمندگان میکرد و دیگری قسمت ایثارگران بود که گرفتن اخبار شهدا و مجروحان و انتقال شهدا از مرکز استان و شهرستان را عهده دار داشت.
در قسمت ایثارگران مشغول به کار شدم. از این جا زندگی با اجساد شهدا شروع شد بهار سال شصت و هفت بود. دشمن با تکهای پیاپی ابتکار عمل را به دست گرفته بود فاو شهر کوچک جنوب عراق را از دست داده بودیم و روزهای سخت و دشواری در جبهه پیش آمده بود. هوای خوزستان گرم و سوزان بود و اجساد شهدا وقتی به شهرستان میرسیدند. حکایتی مظلومانه داشت شهدای جزایر مجنون هر دلی را متأثر و اندوهگین میکرد .
وضعیت به گونه ای شده بود که هر روز شهید داشتیم و گاهی شمار شهدای شهرستان به ده نفر هم میرسید برخی از اجساد شهدا روزهای زیادی در منطقه عملیاتی و در گرمای سوزان مانده بودند.
#ادامه_دارد ...
@Modafeaneharaam