مدافعان حرم 🇮🇷
* #براساس_زندگینامه_شهید_عبدالمجید_سپاسی* * #نویسنده_غلامرضا_کافی* * #قسمت_چهل_پنجم تو دلم مونده بو
* #براساس_زندگینامه_شهید_عبدالمجید_سپاسی*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_چهل_ششم
خجالت کشیدم که بترسم. اصلاً طوری حرف میزد که انگار داره میبینه .خلاصه جرأت توی رگم دوید .قوت قلبم داد .بسم الله گفتم و رفتم از خاکریز بالا. همین که از بالای گردوخاک نمایان شدیم آتیش بارون شروع شد.
حالا نزن و کی بزن بودن .هرچی دم دستشون بود نثارمون کردن.هول و چرا به جونم ریخت.دستپاچه شدم . پیشونیم گل زده بود از عرق.
نمیدونستم کجام روی زمینم یا توی آسمون. وضعیت گلوله بارون که آروم شد نگاهش کردم به قدر چشم بر هم زدنی نترسیده بود .پیشونی بلندش عرق نداشت. کلاه رج دار قهوه ای رنگش رو جابجا کرد. موهاش برق زد. خیس بود . من خجالت نکشیدم چون مرگ واقعاً روی لبه خاکریز پرپر میزد اما نگاه حاج مجید دورتر از لبه خاک رس بود خیلی دورتر...
🌹🌹🌹🌹
برایم مثل روز روشن بود که اینجا جای خوبی نیست .یک جرقه که زده شود می رود روی هوا .می شود جهنم .یک سنگر پلینی نصف و نیمه که نصف آدم بیشتر در آن جا نمی گرفت .آن هم به صورت نیم خیز .اما لجکرده بود .پایش را در یک کفش کرده بود که الا و لابد من همین جا می مانم.
این اولین بار بود که می گفت نمی روم جلو ،والا هرچه ما یاد داریم نوک پیکان بود .
حالا چه میدید و چه میدانست بر ما معلوم نبود .خلاصه نیامد که نیامد.
چدست از آن سنگر پلیتی برنداشت .دل از ان کانال تنگ نکند .ما هم دلمان نمی آمد که رهایش کنیم.ولایت پذیری هم داشتیم.نشستیم توی سنگر دنج پلیتی .بی سیم چیها نشستن داخل کانال.
گفت:عجب جایی است
گفتم : تو راست میگی
البته زیر لب غرولند کردم .
چوبک زدیم تا عملیات شروع شد .اصرار کردم که : بابا لااقل پاشو سری به بچه ها بزنیم .
گفت:از همین جا نگاه کن.
راست می گفت ،چون نزدیک بود .ماهم روی ارتفاع بودیم و همه چیز از اینجا معلوم بود .چند دقیقه ای صبر کردم .با بی سیم ور رفتم .با چند نفر صحبت کردم .اما اینطوری دلم آروم نشد .نگران بچه های گردانم بودم.کم کم داشتم از کوره در می رفتم.لااقل اگر جواب اصرارم را می داد کمی آرام می شدم .
#ادامه_دارد
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_دست_بالا* #نویسنده_بیژن_کیا* #قسمت_چه
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_دست_بالا*
#نویسنده_بیژن_کیا*
#قسمت_چهل_ششم
_اگه بیدار نشدی چی؟
_یه پارچ آب خنک بریز سرم
_اگه خواب ،بمونی میریزم ها؟
_قبوله حاجی
گذاشتم بخوابد و چشمانش گرم شود وقتی مطمئن شدم به خواب ،رفته آرام و بیصدا کنارش نشستم و با احتیاط عقربه ساعت مچی اش را جلو کشیدم تا نزدیک اذان صبح را نشان بدهد .بعد هم پارچ آب را روی سرش خالی کردم. هاج و واج بیدار شد هنور گیج بود :گفتم ای وای تو چرا بیدار نمیشی؟ مگه نمیدونی نماز اول وقت چقدر
فضیلت داره؟
به سرعت از جا برخاست وضو گرفت. دو رکعت نماز خواند و بعد شروع کرد به اذان گفتن.
_اشهد ان لا اله الا الله .
مجید سپاسی غلتی زد و با صدایی خش دار :گفت کی داره ئی وقت شب اذون میگه؟ ...ها؟»
مجید نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: حاجی ساعت دو نصف شبه ها...» غلامعلی خنده ی مرا که ،دید تازه فهمید چه کلاه گشادی سرش رفته دنبالم .دوید از دستش فرار کردم اما بالاخره مرا گرفت.
_ولم كن
_اه... حالا دیگه کلک میزنی به من؟
هر دو روبه روی هم روی خاک .نشستیم پیشانی اش را به پیشانیام چسباند.
:گفت :خیلی حقه ای عبدالله زاده.
_مخلصت هم هستم
از این حرف خنده اش گرفت هر دو با صدای بلند خندیدیم و حالا با یادآوری این خاطره من گریه میکردم.
چند روز گذشت و به رغم جستجوی بچه ها پیکر شهید دست بالا پیدا نشد.
چند روز از عملیات بجلیه گذشته بود شب که به نیمه ،رسید منطقه در سکوت فرو رفته بود به منطقه ی رهایی عملیات رفتم .جایی که برای آخرین مرتبه غلامعلی دست بالا را دیده بودم همان جا ایستادم و فریاد زدم :حلالم کن غلامعلی.. شفيع من باش...
فریادم باعث شد عراقیها آن جا را زیر آتش بگیرند سریع به عقب برگشتم.
#ادامه_دارد
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #خاطرات_دفاع_مقدس* #نویسنده_محمد_محمودی* #گلابی_های_وحشی #قسمت_چهل_پ
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#گلابی_های_وحشی
#قسمت_چهل_ششم
موشک آرپی جی از پنجره ی سالن ،شیشه را
شکسته و از بالای سر نیروهای پایگاه که در حال صرف شام بودند رد شده و شیشه ی این را نیز متلاشی کرده و وارد آشپزخانه شده و در آن جا پشت سر یخچال به دیوار اصابت و منفجر شده بود .بنا به دستور فرماندهان قرار شد در محله و تپه های مجاور گشت زنی کنیم .
در محوطه ی پایگاه جمع شدیم که حرکت کنیم دیدیم گربه ای که در شده و مثل تاب دور خودش میچرخد بعضی مواقع هم با
آشپزخانه موجی مشاهده ی یکی از بچه ها میآمد و دور او میچرخید و از حال میرفت .
یکی از
بسیجیان که ترک زبان بود گفت:
این هم تلفات دیگه از این بهتر
از آن جا حرکت کردیم تا در کوچه ها گشت زنی .کنیم در پایین یک تپه، جایی که کوچه تمام میشد از مجاورت تپه به ستون یک می گذشتیم. فرماندهان مراقب بودند و به بچه ها گوشزد میکردند که حواستان باشد بالای تپه پاسگاه ژاندارمری بود و نورافکنهای قوی اطراف آن را روشن کرده بود از یک سراشیبی که سرازیر شدیم. یک
دفعه فرمانده به بچه ها گفت:
- حالت بگیرید
همه دستپاچه حالت گرفتیم فرمانده که سر پا حالت هجومی گرفته بود با صدای
بلند گفت:
_ایست بی حرکت
اما از آن سو هیچ صدایی نمی آمد دو سه بار فرمانده تشر زد و گفت:
_اگر تسلیم ،نشوی تیراندازی میکنم
اما هیچ خبری نشد. فرمانده همانگونه که حالت گرفته بود روی زمین نشست.
#ادامه_دارد ...
@Modafeaneharaam