مدافعان حرم 🇮🇷
* #براساس_زندگینامه_شهید_عبدالمجید_سپاسی* * #نویسنده_غلامرضا_کافی* * #قسمت_چهلم محمد سر نترسی داشت.
* #براساس_زندگینامه_شهید_عبدالمجید_سپاسی*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_چهل_یکم
صدای موسیقی از درز خانه ای نیمه ویران بیرون میزد. صدای غریب شهر شاید همین آهنگ تند با طنین نامفهوم ترانهای بود که به نظر فارسی نمی آمد.
صدای صفیر گلوله، نفیر خمپارهها و درام هراس آور انفجار، معمول کوچههای آوار انباشته و رهگذران هر از گاهی اش بود که خاکی پوش و مسلح بودند.
شهر آبادان مجروح بود اما نمی نالید به هم نگاه کردیم معلوم بود همگی تعجب کرده ایم به سمت صدا پیچیدیم.چار چوبیه در،در محاصره گونی های شنی بود. در زدیم و صبر کردیم .صدای خش خش پایی به گوش رسید .باز هم به هم نگاه کردیم یعنی اینکه آمد در را باز کند.
_بفرمایید
سیه چرده با موهای وزوزی و ریش فری آنکاد شده ، دماغ پهنی داشت . میانسال بود .
_سلام علیکم
_و علیکم السلام .بفرمایید
_ببخشید حاج آقا ..انگار صدای موسیقی می آمد.فکر میکنم اینجا جبهه باشد..
مرد نگاهش را به داخل خانه برگرداند
_اینجا فرمانداری است .ماهم بچه های فرمانداری هستیم و می دانیم چکار کنیم
مجید نگاهی به من کرد و دوباره به سمت در چرخید
_به به حاکم شهری که اردک ...
گفتن اردک همان و تپق خنده ما همان .
کارمند فرمانداری اصلا ریسه رفت ..
خوب مصرع بعد هم جور در نمی اومد.خنده اش که تمام شد ، دست زد پشت مجید .
گفت:بفرمایید داخل ..
بابا من داشتم رادیو می گرفتم.یکلحظه کاری پیش اومد ،رادیو را روی همان موج رها کردم که از قضا این ترانه پخش می شود شما شنیدید
خداحافظی کردیم و عذرخواهی ،اصرار مرد جنوبی از رفتن بازمان داشت به چای دعوت مان کرد . مجید انتظار نوشابه داشت اما زمستان بود.
#ادامه_دارد
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_دست_بالا* #نویسنده_بیژن_کیا* #قسمت_چه
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_دست_بالا*
#نویسنده_بیژن_کیا*
#قسمت_چهل_یکم
به سمت پاسگاه بجلیه به راه افتادیم. در نزدیکی پاسگاه بچه های گردان در شیاری منتظر دستور حرکت و آغاز عملیات بودند. ناگفته نماند که برادر ایشان هم آمده بودند تا در عملیات شرکت کند اما با سرسختی فرماندهی روبه رو شدند. اصرار ایشان و شهید دست بالا تاثیری بر تصمیم فرمانده نداشت.
کمی قبل از آغاز عملیات دست بالا فانوسقه اش را باز کرد و گفت: اینوبگیر
-من که خودم دارم!
_فانوسقه ی من مثل مال تو کهنه .نیست ببین چقدر نو و آکبنده.
در پاسخ نگاه خیره و چهره ی متعجبم گفت: نمیخوام وقتی شهید شدم .دست عراقیا بیفته!
نگاهش که کردم دلم لرزید. انگار میدانستم که دست بالا دیگر برنخواهدگشت .در منطقه که مستقر شدیم پاس بندی کردیم غلام :گفت شما بخوابیدمن صداتون میزنم.
گفتم: قبول نیست.
_چرا؟
- تو نماز شب بخوانی و ما همه ی شب رو بخوابیم؟
خندید و گفت: اگه میخوای به زور نماز شب بخونم اشکالی نداره میخونم.
_نکنه فکر کردی بیخبرم؟
- منظورت چیه محمد؟
_یادته شبا بعد از مانور چراغ چادرت رو خاموش میکردی و نماز و قرآن میخوندی؟
کمی عصبانی شد و گفت: ای ..بابا... شما خودت نگهبانی بده
گفتم: پس آخر نوبت شماست تا هم بتونی استراحت کنی و هم به نماز شبت برسی.
لبخند زد و چیزی نگفت.
غلامعلی دست بالا مرد حق بود .کسی که شبش به تجهد میگذشت و روزش به جهاد .عاشقانه در عملیات والفجرا به شهادت رسید .برای این که بیشتر بشناسیدش بروید سراغ ،عقیقی از محمدزاده سؤال کنید و از خادم صادق سراغش را بگیرید از عبدالله زاده بپرسید بگویید اسلامی نسب زبانش قاصر بود از توصیف شهید دست.بالا در یک کلام بگویم و خلاص «غلامعلی دست بالا مرد
حق و کشته ی حقیقت بود»
#ادامه_دارد
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_دست_بالا* #نویسنده_بیژن_کیا* #قسمت_چه
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_دست_بالا*
#نویسنده_بیژن_کیا*
#قسمت_چهل_یکم
عملیات محرم بود .نیروها را باید در کنار شیار ربوط آرایش میدادم .آن هم زیر باران گلوله و آتش شدید دشمن.
زمین میلرزید و آسمان گداخته بود. انگار دشمن با تمام قوا روی منطقه آتش میریخت .باید از همان منطقه جلوی پاتک دشمن را میگرفتیم.
با مجید سپاسی که گردانش در همان نقطه وارد عمل شده بود هماهنگ کردیم تا نیروهای باقی مانده را ساماندهی کنیم. تحرک تانکها و نیروهای بعثی بیشتر شده بود و بسیاری از هم رزمان ما هدف گلوله های تانک و آتش تیربار عراقیها قرار میگرفتند.
تعدادی از فرماندهان ،گروهان دسته و گردان مجید سپاسی شهید و مجروح شده بودند و به همین دلیل آرایش دادن نیروها برای مقابله و پیشگیری از نفوذ دشمن سخت تر از همیشه به نظر میرسید.
به مجید گفتم :مجید ،کاکو سمت چپ شیار ربوط رو میتونی پوشش بدی؟!
مجید سر تکان داد.
- نصف- نیروهات رو ببر اون !طرفتو چیکار میکنی؟
سمت راست و وسط کانال ربوط با من.
- شرایط خوب نیس؟
_نگران نیستم... درست میشه .ایشالا
_ولی هدایت نیروها چی؟
_مگه معاونت نمیتونه کمکم کنه؟
منظورم حسین مشفق بود که با توجه به لیاقتی که داشت میتوانست در آن لحظه های سخت نبرد نابرابر با نیمی دیگر از نیروهای تحت امر ،مجید میانه ی کانال را محافظت کند.
_میتونی حسین؟
_ها ،عامو توکل به خدا
_ان شاء الله
#ادامه_دارد
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #خاطرات_دفاع_مقدس* #نویسنده_محمد_محمودی* #گلابی_های_وحشی #قسمت_چهلم
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#گلابی_های_وحشی
#قسمت_چهل_یکم
خیابان نادری و بازار پیرزنها خیلی دیدنی بود .
انگار نه انگار که جنگی در میان بود .برخی از خانمها چندین نمونه آرایش کرده بودند. تعدادی از راننده های تاکسی سر رزمنده ها کلاه می گذاشتند .
بچه ها شهر را خوب بلد نبودند. سه را خرمشهر بنا شد برای یادگاری چند قطعه عکس بگیریم .عکسها را گرفتیم و میخواستیم به سمت پادگان معاد حرکت کنیم که متوجه جر و بحث پلیسی با یک راننده شدم.
کنار آنها رفتم خواستم به زعم خود کمک کنم که جریمه اش نکنند راننده مرتب التماس می.کرد پلیس هم درجه سروان تمامی داشت .قلمش روی برگه ی جریمه آماده ی نوشتن بود لب باز نکرده بودم که بر خلاف نیت و تصور من راننده نهیبی به من زد و
گفت:
_لازم نکرده!!!
پلیس هم نگاه بدجوری به من کرد اما چیزی نگفت. کمی آن طرف تر نگاه می کردم که سرانجامش چه می شود. با هم زد و بند کردند با یک اسکناس قضیه تمام شد.
در شهر غیر از رنگ و بوی لباس رزمنده ها رفت و آمد خودروهای نظامی که از آثار جنگ حکایت داشت بقیه چیزها بویی از جنگ نداشت.
برخی بیخیال و برخی دیگر هم بی خیال تر از بی خیال انگار که نه انگار.... که چند کیلومتر آن طرف تر جنگی به
پا است.
صبح روز بعد اقای براتی مسئول تسلیحات گردان صدا میزد و میگفت:
- هر کس اسلحه اش تمیز و پاک نباشه ازش تحویل نمیگیرم اسلحه را به دست گرفتم و از ساختمان خارج شدم .پشت ساختمان پیرمردی سرگرم تمیز کردن اسلحه ی خود بود. سلام کردم سر را بلند کرد و جواب سلامم را با
خوش رویی داد.
#ادامه_دارد ...
@Modafeaneharaam