eitaa logo
مدافعان حرم 🇮🇷
33.8هزار دنبال‌کننده
29.8هزار عکس
11.9هزار ویدیو
286 فایل
اینجا قراره که فقط از شهدا درس زندگی بگیریم♥ مطمئن باشین شهدا دعوتتون کردن💌 تاسیس 16اسفند96 ارتباط👇 @Soleimaniam5 https://gkite.ir/es/9987697 تبلیغ👇 https://eitaa.com/joinchat/2294677581C1095782f6c عنایات شهدا👇 https://eitaa.com/shahiidaneh
مشاهده در ایتا
دانلود
|دلنـوشتہ| تـاریـخ معـاصر؛ معجزه‌ےچـشمانـَت بود!🌙 ڪہ نسـل هاےبعد؛ ورَق میـزنـند تمامِ رشادت هایـَت را🍃 . . 💕نمیـدانمـ خودت را تبریڪ بگویـمـ یـا تولـد هزاران نفـر آدمــ بے سروپـایـے شبیـهه خودمـ را 🙂 دسـتِ آخر ڪرد✨ سنـَدش، دلـهاے شـیدایـے ڪہ هیـچ ڪجا خریـدارے نشد الّا بـہ 💜 😍 😍🎈 |سیین‌باا✏️|
مدافعان حرم 🇮🇷
🌸خاطره ای از شهید سیدمیلاد مصطفوی در حق یکی از دوستدارانش 👇👇👇👇 🔸یه بار یه کار فرهنگی برای شهید سیدمیلاد مصطفوی انجام دادم و برای هزینه اون کار یه تیکه از طلامو که خودم با حقوق خودم خریده بودم فروختم 🎁و برای آقاسید یه کار فرهنگی انجام دادم هیچکس متوجه نشد حتی پدر و مادرم فقط خودم و سید و خدا دونستیم سر نماز به آقاسیدمیلاد گفتم سید هیچی نمیخوام ازت فقط نشونم بده که تو زندگیم هستی😭 موند و ‌ اومد من خیلی دوست داشتم برم کربلا ولی جور نمیشد😔 و تا اون موقع هم کربلا نرفته بودم خیلییییییییی بیقرار بودم و گریه میکردم شب و روزم شده بود گریه برای دیدار 😭😭💔 یه روز نزدیک اربعین خیلی دلم گرفته بود یه دلنوشته نوشتم و فرستادم کانال شهید مصطفوی در باب کسی که از اربعین جامونده بود...💔 بلافاصله یک نفر به مدیر کانال پیام داد و گفت کی این رو نوشته⁉️ گفت فلانی گفت من کربلاشون رو میدم بره کربلا گفت مشکل هزینه نیست جور نمیشه براشون گفت من میخوام هزینه بفرستم هدیه شهید مصطفوی هست شماره کارت بدین‼️ گیج شده بودم خلاصه از اون اصرار و از من انکار گفت هدیه از طرف سیدمیلاده من دقیقا یک میلیون و دویست برای سید برای اون کار فرهنگی هزینه کرده بودم 🔸اون شخص که ندونستم کی بود همون مبلغ که برای شهید هزینه کرده بودم رو ریخت به کارتم😧 تا چند روز گیج و منگ بودم خلاصه اینکه من نرفتم کربلا و تصمیم گرفتم هزینه کربلامو هدیه بدم به شخص دیگه✨ گفتم سیدمیلاد کربلا نرفت و کربلاشو هر بار میداد ولی خیلیی بیقرار بودم برای دیدار کربلا ولی به سیدمیلاد گفتم سید ببینم چی میبینم😭 گفتم سید جانم تو چطور از کربلا گذشتی و هر بار کربلاتو هدیه میدادی به شخص دیگه😭😭😭 هزینه رو ریختم برای یک شخص و اون بنده خدا رفت کربلا😭😭 رو دادم به اون شخص گفتم بنداز حرم آقا امام حسین علیه السلام 🌱 نیت کردم و گفتم خادم شهدا و ارباب بمونم😭😭😭 اون شخص از اومد. . . و من. . . برای اربعین بعدی از طرف کشوری نمیدونم از بین چند هزار نفر انتخاب شدم⁉️ برای خادمی کربلا و برای اولین بار رفتم کربلا و در دویست قدمی حرم آقا ابوالفضل علیه السلام در کریم اهل بیت علیها السلام چهارده روز خادم الحسین شدم. 😭😭😭😭😭 🌺 @Modafeaneharaam
☘ گاهی عشق می‌کند و بی‌سیم‌چی گردان، آشنای غریب می شود. 🍀 ، ی ساده ی گردان که حال و هوای هر را با به جاماندگان خبر می‌داد. ☘ فرمانده قلبش شد و و مناجاتش برای خــ💚ــدا . 🍀 آنقدر دعا کرد تا عاشق ، مخلص و شد. ☘ عکاس ، با دوربینی که از زیر خاک پیدا کرد ، بی‌سیم‌چی عاشق را ثبت کرد و این برگی شد از دفتر ، که این روزها دل هر آدم را می لرزاند😣 ◾️سربندش... ◾️چشم هایش که از خستگی آرام گرفته است... ◾️ و لب های خونین‌ش، که گویی هنوز هم می‌گویند... این‌ها هرکدام روضه ای است برای آنان که دنیا شده‌اند💔 🍀 او با و گریه‌هایش خالص شد برای خدا و خدا عزت نصیبش کرد و شد برای دنیا و آدم‌هایش. ☘ کاش می‌شد عکس او را بر سر در قلب هایمان بیاویزیم، تا در دنیای و کمی بندگی کنیم... و او با بی‌سیم‌ش از عشق به محبوب بگوید...😢❤️ به مناسبت سالروز شهادت 🌹 ✍ نویسنده: @Modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 شهیدی که در خواب به مادر بی قرآن ‼️ مادر من در بهشتم چه چیزی میخوای؟! پسرم من نمیتونم قرآن بخونم میتونی کاری کنی؟؟؟!😔 @Modafeaneharaam
🌹 🌱 شهید ابوالقاسم پرپینچی در چهارم اسفند ماه سال ۱۳۱۳دیده به جهان گشود. او در حد خواندن و نوشتن سواد اموخت و شغلش کشاورزی بود. 💌 🌱 من تنها آرزویم شرکت در جبهه حق و جهاد در راه الله است‌ و‌ سپس شهادت. پیام مرا به امام برسانید و بگویید: اماما ما سربازان اسلام که در جبهه حق علیه باطل میجنگیم نه برای افتخار بلکه برای پیروزی اسلام‌و‌یاری قرآن و زنده نگه داشتن یاد هزاران شهید به خون خفته 🌷 🌱 در نوزادی این شهید والا مقام مادرش نصفه شب ها که برای شیر دادن به ایشان بلند میشدند میدیدند که خانمی نقابدار گهواره ایشان را تکان میدهد و سرمه به چشمان او میکشد مادر چندین بار این صحنه را میبیند،و این موضوع را با پدر شهید در میان میگذارد و پدر میگوید این موضوع را به کسی نگو این خانم مادر سادات است،این بچه وقتی بزرگ شود عاقبت به خیر میشود... 🕊 🌱 سرانجام در بیست و یکم آبان ماه ۱۳۶۱ در فکه به شهادت رسید. خواهر گرانقدر خیلی بی تابی میکردو پسر خطاب به مادر میگوید مادر جان نمیگذارم سلاح دایی جان بر زمین بماند و راهش را ادامه میدهم و شما را سرافراز میکنم سر انجام شهید علی اکبر(رضا)خمسه،در عملیات کربلای۴به دایی شهیدش پیوست... ▫️محل تولد:شریف آباد ▫️تاریخ تولد:۱۳۱۳/۱۲/۱۴ ▫️محل شهادت:فکه ▫️تاریخ شهادت:۱۳۶۱/۸/۲۱ 🤲 @Modafeaneharaam
🌸مخاطبین گرامی این متن را با حوصله بخوانید خیلی مهمه👇👇 همون طور که میدونید افسردگی و ناامیدی و عدم رضایت از زندگی مشکلات امروز تمام مردم جهان هست کانالی در ایتا راه اندازی شده که روز به روز به مخاطبانش افزوده میشه و همه ی این مخاطبان ابراز رضایت کردن که مطالب این کانال ارامش و رو بهشون برگردونده روزی چند دقیقه اینجا وقت بذارید و زندگی و ببینید🦋👇 تنها مسیر آرامش 💗🌿👇 😍 👇👇 eitaa.com/joinchat/3278307328Cea4aca301a 😍👆👆 🦋
مدافعان حرم 🇮🇷
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_هفدهم 💠 گنبد روشن #حرم در تاریکی چشمانم می‌درخشید و از زیر روبنده از چشمان
✍️ 💠 زیر دست و پای زنانی که به هر سو می‌دویدند خودم را روی زمین می‌کشیدم بلکه راه پیدا کنم. درد پهلو نفسم را بند آورده بود، نیم‌خیز می‌شدم و حس می‌کردم پهلویم شکاف خورده که دوباره نقش زمین می‌شدم. همهمه مردم فضا را پُر کرده و باید در همین هیاهو فرار می‌کردم که با دنیایی از درد بدنم را از زمین کندم. روبنده‌ام افتاده و تلاش می‌کردم با صورتم را بپوشانم، هنوز از درد روی پهلویم خم بودم و در دل جمعیت لنگ می‌زدم تا بلاخره از خارج شدم. 💠 در خیابانی که نمی‌دانستم به کجا می‌رود خودم را می‌کشیدم، باورم نمی‌شد رها شده باشم و می‌ترسیدم هر لحظه از پشت، پنجه ابوجعده چادرم را بکشد که قدمی می‌رفتم و قدمی می‌چرخیدم مبادا شکارم کند. پهلویم از درد شکسته بود، دیگر قوّتی به قدم‌هایم نمانده و در تاریکی و تنهایی خیابان اینهمه وحشت را زار می‌زدم که صدایی از پشت سر تنم را لرزاند. جرأت نمی‌کردم برگردم و دیگر نمی‌خواستم شوم که تمام صورتم را با چادر پوشاندم و وحشتزده دویدم. 💠 پاهایم به هم می‌پیچید و هر چه تلاش می‌کردم تندتر بدوم تعادلم کمتر می‌شد و آخر درد پهلو کار خودش را کرد که قدم‌هایم سِر شد و با زانو به زمین خوردم. کف خیابان هنوز از باران ساعتی پیش خیس و این دومین باری بود که امشب در این خیابان‌های گِلی نقش زمین می‌شدم، خواستم دوباره بلند شوم و این بدن در هم شکسته دیگر توانی برای دویدن نداشت که دوباره صورتم به زمین خورد و زخم پیشانی‌ام آتش گرفت. کف هر دو دستم را روی زمین عصا کردم بلکه برخیزم و او بالای سرم رسیده بود که مردانه فریاد کشید :«برا چی فرار می‌کنی؟» 💠 صدای ابوجعده نبود و مطمئن شدم یکی از همان اجیرشده‌های آمده تا جانم را بگیرد که سراسیمه چرخیدم و او امانم نداد که کنارم نشست و به سختی بازخواستم کرد :«از آدمای ابوجعده‌ای؟» گوشه هنوز روی صورتم مانده و چهره‌ام به‌درستی پیدا نبود، اما آرامش صورت او در تاریکی این نیمه‌شب به‌روشنی پیدا بود که محو چشمان مهربانش مانده و پلکی هم نمی‌زدم. 💠 خط پیشانی‌ام دلش را سوزانده و خیال می‌کرد وهابی‌ام که به نرمی چادرم را از صورتم کنار زد و زیر پرده اشک و خون، تازه چشمانم به خاطرش آمد که رنگ از رخش پرید. چشمان روشنش مثل آینه می‌درخشید و همین آینه از دیدن شکسته بود که صدایش گرفت :«شما اینجا چی‌کار می‌کنید؟» 💠 شش ماه پیش پیکر غرق خونش را کنار جاده رها کرده و باورم نمی‌شد زنده باشد که در آغوش چشمانش دلم از حال رفت و ضجه زدم :«من با اونا نبودم، من داشتم فرار می‌کردم...» و درد پهلو تا ستون فقراتم فریاد کشید که نفسم رفت و او نمی‌دانست با این دختر میان این خیابان خلوت چه کند که با نگاهش پَرپَر می‌زد بلکه کمکی پیدا کند. می‌ترسید تنهایم بگذارد و همان بالای سرم با کسی تماس گرفت و پس از چند دقیقه خودرویی سفید کنارمان رسید. از راننده خواست پیاده نشود، خودش عقب‌تر ایستاد و چشمش را به زمین انداخت تا بی‌واهمه از نگاه نامحرمی از جا بلند شوم. 💠 احساس می‌کردم تمام استخوان‌هایم در هم شکسته که زیرلب ناله می‌زدم و مقابل چشمان سر به زیرش پیکرم را سمت ماشین می‌کشیدم. بیش از شش ماه بود حس رهایی فراموشم شده و حضور او در چنین شبی مثل بود که گوشه ماشین در خودم فرو رفتم و زیر آواری از درد و وحشت بی‌صدا گریه می‌کردم. 💠 مرد جوانی پشت فرمان بود، در سکوت خیابان‌های تاریک را طی می‌کردیم و این سکوت مثل خواب سحر به تنم می‌چسبید که لحن نرم مصطفی به دلم نشست :«برای اومده بودید حرم؟» صدایش به اقتدار آن شب نبود، انگار درماندگی‌ام آرامشش را به هم زده بود و لحنش برایم می‌لرزید :«می‌خواید بریم بیمارستان؟» ماه‌ها بود کسی با اینهمه محبت نگران حالم نشده و عادت کرده بودم دردهایم را پنهان کنم که صدایم در گلو گم شد :«نه...» 💠 به سمتم برنمی‌گشت و از همان نیم‌رخ صورتش خجالت می‌کشیدم که ناله‌اش در گوشم مانده و او به رخم نمی‌کشید همسرم به قصد کشتنش به قلبش زد و باز برایم بی‌قراری می‌کرد :«خواهرم! الان کجا می‌خواید برسونیم‌تون؟» خبر نداشت شش ماه در این شهر و امشب دیگر زندانی هم برای زندگی ندارم و شاید می‌دانست هر بلایی سرم آمده از دیوانگی سعد آمده که زیرلب پرسید :«همسرتون خبر داره اینجایید؟» 💠 در سکوتی سنگین به شیشه مقابلش خیره مانده و نفسی هم نمی‌کشید تا پاسخم را بشنود و من دلواپس حرم بودم که به جای جواب، معصومانه پرسیدم :«تو کسی کشته شد؟»... ✍️نویسنده: @Modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👈در سال ۱۹۹۶ "حسنا محمد" دختر لبناني اي که به جاي اشک، کريستال هاي ريز از چشمش مي چکيد نقل تمامي محافل خبري شد. البته ريزش چنين اشک عجيب و غريبي فقط از ماه مارس تا نوامبر ادامه داشت.‏ همه چيز از ماه مارس سال 1996 آغاز شد. حسنا که در آن زمان 12 سال بيشتر نداشت سر کلاس درس نشسته بود که احساس کرد چيز عجيبي از چشم چپش در حال خارج شدن است.‏ دستش را نزديک صورتش برد و خواست چشمش را بخاراند که متوجه شد چيزي شبيه کريستال از چشمش خارج شده است‼️. ظهر که به خانه برگشت موضوع را با پدر و مادرش در ميان گذاشت و درست در همين موقع باز هم اين اتفاق برايش تکرار شد.‏ پدر حسنا دخترش را نزد دکتر آراجي که يک چشم پزشک بود برد تا بلکه بفهمد چه بلايي سر چشم هاي او آمده است. حسنا تقريباً دو هفته در کلينيک چشم پزشکي بستري بود و همچنان اشک هاي کريستالي اي که ذرات سفت و تقريباً نوک تيزي بودند و تيزي آنها حتي کاغذ را مي بريد، هر از گاهي از چشم هايش سرازير مي شد اما نکته جالب اين بود که هنگام گريه کردن علي رغم نوک تيز و برنده بودن کريستال ها حسنا هيچ دردي احساس نمي کرد❌. هرچه پزشکان روي حسنا آزمايش انجام دادند تا بلکه متوجه شوند علت چنين پديده اي چيست راه به جايي نبردند و در آخر پزشک معالج حسنا هيچ توضيح علمي براي اشک هاي کريستالي او پيدا نکرد.‏ @Modafeaneharaam
27.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹ماجرای شکایت کبوتر به امام رضا علیه السلام از دست یکی از خدام حرم🥺 «♥️» @Modafeaneharaam