پیمان به همسرش یادآوری میکند که حواسش جمع باشد. حوالی عصر همکارانش، پیمان را صدا میزنند: «بچههایت کجا هستند؟ گویا کپسول گاز منفجر شده…» خیابانهای شلوغ و صدای آژیر آمبولانسها به پیمان میفهماند که ماجرا فراتر از انفجار یک کپسول گاز است: «بالاخره فهمیدیم انتحاری زدهاند. هرچه به همسرم زنگ میزدم جواب نمیداد. دلم طاقت نیاورد. با ماشین رفتم سمت گلزار. یکی از آشنایان گفت که همسرم با او تماس گرفته و گفته آنتنها قطع شده، نگران نباشید؛ ما میرویم خانه. من هم خوشخیال! برگشتم خانه. غافل از آنکه انتحاری دوم دقیقاً کنار خانواده من خودش را منفجر کرده بود.» جایی که فقط از خانواده سلطانینژاد 6 بچه کم سن و سال بودهاند...😔
چند ساعت میگذرد ولی خبری از همسر و بچههایش نمیشود. وحشت از یک داغ بزرگ، توی گوشش زنگ میزند. شب میرود پزشک قانونی؛ اما اطلاعاتی دستش را نمیگیرد. لباسها و صورتها همه خاکی و سوخته است و نمیشود شناسایی کرد. ساعت 11 شب خواهرزادهاش تماس میگیرد: «دایی! ریحانه کاپشن صورتی تنش بوده؟ کاپشن صورتی دارد اصلاً؟ شلواری دارد که عکس هندوانه روی آن کشیده شده؟» پیمان دل توی دلش نیست. دلش میخواهد بگوید نه! هرگز چنین لباسی برای ریحانه نخریده اما لباسها را شب یلدا برایش خریده بود. صدای پشت تلفن باز میپرسد: «گوشوارههایش چطور؟ شکل قلب هستند؟» زبانش به تلخی تأیید میکند: «آره… این لباسها را داشته. گوشوارههایش هم شکل قلب هستند…»😭
#چهل_روز_گذشت💔
@Modafeaneharaam