مدافعان حرم 🇮🇷
مداحـے شهیــد مدافـع حــرم حسیـن معـز غلامـے🌹🍃
همهے زندگیم عمـهے ساداتـه🌺🍃
@modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پسر کوچک شهید مدافع حرم مهدی حیدری: دلم برای بابام تنگ شده😔💔.
هر وقت دلم تنگ میشه با عکسش حرف میزنم ...
😭😭😭😭😭😭
مدافعان حرم 🇮🇷
#سیزدهم_شهریور ماه سالروز عملیات و رشادتهای جوان مردانی از تبار علی اکبران خمینی و نسل سومیهای انقلاب بود که با تمام وجود نشان دادند که اگر از نسل جوانان دوران دفاع مقدس جلوتر نیستند عقب تر هم نیستند و حاضرند تا آخرین قطره خون در راه اسلام و ایران اسلامیو ایجاد امنیت پایدار مردمیقدم بردارند🌹.
۱۳ شهریور ماه سال ۹۰ حکایت عملیات تصرف ارتفاعات جاسوسان در منطقه سردشت بود که با شهادت شهدای یگان ویژه صابرین تصرف آن تضمین و در ماههای بعد به تصرف و نهایتا تخلیه ی کامل آن منطقه از عناصر گروهک تروریستی #پژاک منجر شد🍃
سه روز بود که محمودرضا از سوریه برگشته بود.
گوشیش زنگ خورد و بعد صحبت گفت :
« فردا دوباره میرم سوریه . ناکس ها خط رو گرفتن و باید بریم و کاری کنیم . »
گفتم : « خب اونهایی که اونجا هستن کاری کنن ... تو تازه سه روزه اومدی ؛ زن و بچه ات گناه دارن ... »
بعد برادر خانمش می گفت که من تو ماشین بهش گفتم :
« محمودرضا سیم کارت گوشیت رو دربیار و دست زن و بچت رو بگیر و ببر تبریز . اصلا یک ماه برو ... از اونجا که برات برگ ماموریت نمیدن ؛ از اینجا هم که کسی نمیگه برو سوریه ... اصلا برو تبریز و اونجا در سپاه عاشورا خدمت کن ... چه فرقی می کنه محل خدمت ... »
ولی محمودرضا جواب داد :
« کسی منو به سوریه نمی فرسته و من خودم میرم ... »
ضمنا بهم گفت : « تو شهید نمیشی ... چون در بند دنیا و زن و بچه ای و منو هم دعوت می کنی به این گونه بودن ...! »☝️
به روایت برادر شهید مدافع حرم محمودرضا بیضایی🌺🍃
مدافعان حرم 🇮🇷
#شهید_محمد_هادی_ذوالفقاری
#شهدا_شرمنده_ایم
#یا_زهرا
| 👇
آخرشب بود که با هم صحبت کردیم. هادی حرف از رفتن و شهادت زد. بعد گفتم: راستی، دیگه برای جوشهای صورتت کاری نکردی؟
هادی لبخند تلخی زد و گفت: یه انفجار احتیاجه که این جوش های صورت ما رو نابود کنه! دوباره حرف از شهادت را ادامه داد.
من هم به شوخی گفتم: هادی تو شهید شو، ما برات یه مراسم سنگین برگزار می کنیم.
بعد ادامه دادم: یه شعر زیبا هست که مداح ها می خونن، می خوام توی تشییع جنازه تو این شعر رو بخونم.
هادی منتظر شعر بود که گفتم: جنازه ام رو بیارین، بگید فقط به زیر لب حسین ...
هادی خیلی خوشش آمد. عجیب بود که چند روز بعد، درست در زمان تشییع، به یاد این مطلب افتادم. یکباره مداح مراسم تشییع شروع به خواندن این شعر زیبا کرد.
التماس دعای فرج✋💚
@modafeaneharaam
احمد، علی و فاطمه، با هر دوتا حسن...
این جنگ آسمان و زمین است تن به تن
در کار این #مباهله یک #یا_علی بس است💪
ای وای اگر که کار بیفتد به "پنج تَن
#حسن_اسحاقی
#روزمباهله مبارک ❤️
@modafeaneharaam
هدایت شده از 🍄دنیای تم و استیڪر ایتا🍄
مدیران محترم کانال و گروههای شهدایی و مذهبی استیکرهای شهدایی ومذهبی رایگان💯 جهت رفاه شما عزیزان فعال ایتا افتتاح شد✅
با افتخار🔝
شهدا استیکر👇👇
https://eitaa.com/khameneishohada_stiker
مدافعان حرم 🇮🇷
مدیران محترم کانال و گروههای شهدایی و مذهبی استیکرهای شهدایی ومذهبی رایگان💯 جهت رفاه شما عزیزان فعال
وااای دوستان عاااااالیه
خییییلی قشنگه استیکراشون😍
#طنز_جبهه
طلبه های جوان👳 آمده بودند برای #بازدید 👀 از جبهه.
0⃣3⃣ نفری بودند.
#شب که خوابیده بودیم😴، دو سه نفر بیدارم کردند 😧و شروع کردند به پرسیدن سوالهای مسخره و الکی!😜
مثلاً میگفتند:
#آبی چه رنگیه برادر؟!🤔
#عصبی 😤 شده بودم.
گفتند:
بابا بی خیال!😏
تو که بیدار شدی، #حرص نخور بیا بریم یکی دیگه رو #بیدار کنیم!😎
دیدم بد هم نمیگویند!🤔🤗😂
خلاصه همینطوری سی نفر را بیدار کردیم!😉
👨👨👦👦بیدار شدهایم و همهمان دنبال شلوغ کاری هستیم!
قرار شد یک نفر خودش را به مردن بزند و بقیه در محوطه #قرارگاه تشییعش کنند!
فوری #پارچه سفیدی🖱 انداختیم روی محمدرضا و #قول گرفتیم که تحت ⬇️ هر شرایطی خودش را نگه دارد!
گذاشتیمش روی #دوش 🚿 بچهها و راه افتادیم🚶.
#گریه و زاری!😭
یکی میگفت:
ممد رضا!
#نامرد! 😩
چرا تنها رفتی؟ 😱
یکی میگفت:
تو قرار نبود #شهید شی!
دیگری داد میزد:
شهیده دیگه چی میگی؟
مگه تو جبهه نمرده؟
یکی #عربده میکشید! 😫
یکی #غش میکرد! 😑
در مسیر، بقیه بچهها هم اضافه➕ میشدند و چون از قضیه با خبر نبودند، واقعاً گریه 😭و #شیون راه میانداختند!
گفتیم برویم سمت اتاق #طلبهها!
#جنازه را بردیم داخل اتاق.
این بندگان خدا📿 که فکر میکردند قضیه جدیه،
رفتند #وضو گرفتند و نشستند به #قرآن 📖خواندن بالای سر #میت!
در همین بین من به یکی از بچهها گفتم:
برو خودت را روی محمدرضا بینداز و یک #نیشگون محکم بگیر!😜😂
رفت گریه کنان پرید 🕊 روی محمدرضا و گفت:
محمدرضا!
این قرارمون نبود!😭
منم میخوام باهات بیام!😖
بعد نیشگونی👌 گرفت که محمدرضا از جا پرید و چنان #جیغی کشید 😱که هفت هشت نفر از این بچه ها از حال رفتند!
ما هم قاه قاه میخندیدیم.😂😂😂
خلاصه آن شب#تنبیه 👊 سختی شدیم.
😂⛏