⭕️ حاج قاسم سلیمانی از مادرش میگوید/بخش اول
♨️ حاج قاسم سلیمانی اسطورهای بود که زن و مرد و پیر و جوان و مذهبی و غیرمذهبی در شهادتشان گریستند و افسوس خوردند اما کمتر کسی در این میان به بخشی از وجود ایشان فکر میکند که تربیت چنین پدیدهای به دست توانمند او بوده است. مادر!
🔻فاطمه سلیمانی مادر سردار شهید حاج قاسم سلیمانی، در یکی از روستاهای طایفهای استان کرمان به دنیا آمد. در دورانی که ملت ایران درگیر سختیهای زیادی بوده و بیماری و قحطی دامنگیر ایرانیها بوده است، با تمرکز روی روش تربیتی این مادر مطالبی دیده میشود که قطعاً در رشد هر مرحله شخصیت یک اسطوره، چنان تأثیری داشته که 40 سال بعد از انقلاب اسلامی ایران، تمام کشور در برابر خلوص ایشان سر تعظیم فرود میآورند. در کتابی با نام از چیزی نمیترسیدم که خاطرات شهید سلیمانی با قلم و دستخط خودشان نوشته شده و بعد از شهادتشان چاپ شده است بخشی از این مطالب قابل توجه آمده که در این گزارش به مرور آنها میپردازیم.
🔹من و مادرم!
🔴 در ابتدای کتاب مادرشان را اینگونه معرفی میکنند: «علیالظاهر پس از مراسم خواستگاری، مادرم در سن 14 سالگی به عقد پدرم در میآید. معمولاً مدت عقد در عشیرهمان تا دو سال هم طول میکشید. ازدواج میکنند و سر زندگیشان میروند. فرزند اولشان سکینه بود که در سن سه سالگی با مرض سیاهسرفه فوت میکند.
💢 خواهرم هاجر و برادرم حسین هم بعد از او به دنیا میآید و بعد آنها من بودم. مدتی بعد از تولدم، در زمستان سردی دچار مریضی سرخچه میشوم که پدر و مادرم امیدی به شفای من نداشتند. در سرمای زمستان، مادرم در حالیکه برف تا بالای زانو آمده بود، مرا به پشت خود میبندد و به سمت رابُر جهت معاینه دکتر میبرد. علاقه من به مادرم و شاید هم علاقه متقابل او به من، موجب میشود که من به جای دو سال سه سال شیر بخورم. روزهای جدایی من از سینه پر مهر و محبت مادرم روزهای سختی بود. کمکم عادت کردم.
🔻سالها طول کشید تا در سینه مادرم دیگر شیری نباشد. آرام آرام از بغل مادرم به چادر بسته شده به پشت او منتقل شدم. بعضی وقتها از صبح تا ظهر یکسره، روی پشت او داخل چادر بسته شده قرار گرفته بودم و او در تمام این مدت در حال کار کردن بود. یا درو میکرد یا بافه جمع میکرد و یا خانه را رفت و روب میکرد و یا گلّه را شیر میدوشید. غذا و نان میپخت و… و من چه آرامشی داشتم در پشت او. همانجا میخوابیدم. به نظرم مادرم هم از حرارت من آرامش داشت.
💢 زمانی که راه افتادم مادرم کارش بیشتر شد. یا با پای برهنه و یا با دمپایی پلاستیکی مادرم دنبالش راه میافتادم. مثل جوجه اردکی دنبال او بودم.»
♨️ اینها نقل قولی از خود شهید است که با زبانی شیوا محبت میان مادر و فرزند را بیان کرده است. همین نعمت آغوش که در نسلهای امروزی از طرف روانشناسان بسیار توصیه میشود که مادر از فرزندش دریغ نکند، چه دریای بیکرانی را به جسم نحیف قاسم چند ساله متصل میکرده است و او را از محبت مادری سرشار. اغنای کودک از حضور مادر یکی از اصول توصیه شده روانشناسان امروزی است.
🔻از مهمترین نکاتی که در کتاب از چیزی نمیترسیدم مشاهده میشود ساده زیستی این خانواده بوده است. یکی از تنقلاتی که مادر ایشان به فرزندانش میداده، شلغم پخته خشک شده بوده و در همه جای کتاب، حاج قاسم از این خوراکی با احساس عمیقی یاد میکند. حتی در جاهایی که از مادرش دور است با خوردن این خوراکی، یاد مادر میکند.
💢 انگار محبت مادر در یک خوردنی به ظاهر بیمزه خشک شده، چنان شیرین و دلچسب مزه میکند که بهترین شیرینیها و غذاها زیر دندان این مزه را ندارد. چقدر از مادران این روزها، برای غذای جسم و روح فرزندان خود، در خانه با دست و دل خود، محبت را درون تنقلات میبرند و به فرزندانشان هدیه میدهند؟ زیبایی و طعم ظاهری تغذیه فرزندان و استفاده سهل از خوراکیها برای ما، آدمهای امروزی اولویت بلاشک است.
@Modafeaneharaam
📸 آتشی در دل من
رهبر معظم انقلاب:
🔹جرقههای انگیزش انقلاب اسلامی به وسیلهی نواب صفوی در من به وجود آمده و هیچ شکی ندارم که اولین آتش را مرحوم نواب در دل ما روشن کرد.
🔸 به مناسبت ۲۷ دیماه، سالروز شهادت سیدمجتبی نواب صفوی و یارانش
@Modafeaneharaam
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
نگذارید دلتان خراب بشود🌹✨
✅ تا چهل سال امید است که انسان آدم شود.
تو روایت داریم که اگر چهل سال بگذرد و رابطه ای با خدا بنا نکند، شیطان پیشانیش را می بوسد و می گوید قربان شکل ماهت که دیگر هدایت نمی شوی
اگه چهل سال بگذرد هرچه به او بگویند انگار که به دیوار گفته اند.
‼️ هیچ اثری ندارد .‼️
🌸✨ جوونا خوش بحالتون تا جوان هستید ، نگذارید دلتان خراب بشود.
˝ آیت الله مجتهدی تهرانی(ره)˝
@Modafeaneharaam
19.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸🍀🌸🍀
✅ جهنم یعنی چه ؟؟
✅ این کلیپ کوتاه بسیار تاثیرگذار است .
( سخنان استاد خانوردیلو )
🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸
@Modafeaneharaam
| استاد دانشگاه جرج تاون: ترور ژنرال سلیمانی، اشتباه آشکار بود
🔺پل پیلار، استاد دانشگاه «جرج تاون» و از کارشناسان ارشد اندیشکده بروکینگز در گفتوگو با ایسکانیوز:
🔸ترور ژنرال سلیمانی به دلایل متعدد، یک اشتباه آشکار بود که یکی از آنها این است که منجر به حمله تلافیجویانه به پایگاهی در عراق شد که تلفاتی برای آمریکا به دنبال داشت.
🔸درست است که سلیمانی نقش بهسزایی در مبارزه با داعش و کمک به عراق برای از بین بردن «خلافت» داعش در غرب این کشور داشت، اما اکثر آمریکاییها این حقایق را نمیدانند.
🔸آن گروه از آمریکاییها هم که نام ایشان را شنیدهاند، او را بیشتر بهعنوان چهرهای در پشت شبهنظامیان عراقی میدانند که پس از حمله آمریکا به عراق در سال ۲۰۰۳، تلفاتی به نیروهای آمریکایی در عراق وارد کرد.
#سالگرد_دوم_حاج_قاسم
@Modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
طنین انداز شدن صدای اذان در برزیل پس از سال ها ممنوعیت
@Modafeaneharaam
🔺الگو برداری از شهداء 📣
روايتى از شهيد مدافع حرم مهندس سيد ميلاد مصطفوى شهیدی که دواعش دست و پا و سرش را از هم جدا کردند در روز تاسوعای حسینی94😔
🔴«مراقبه و محاسبه نفس»
🌷بسم رب الشهداء و الصديقين🌷
🔻سيد اهل #مراقبه و #محاسبه بود. از #اعمال خود مراقبت مىكرد و از خودش #حساب مىكشيد. اما اين مسائل در #ظاهر زندگى او هيچ نمودى نداشت. يعنى در مقابل ديگران و در كنار دوستان، بسيار #عادى و #ساده ظاهر مىشد. مىگفت، شوخى مىكرد، مىخنديد. بىرياى #بىريا بود. بايد با سيد رفت و آمد مىكرديد تا متوجه #اخلاص در #اعمال و محاسبه و مراقبه او مىشديد.
🔸این #معنويت از پاى #درس #بزرگان و سخنرانهاى هيئت و ارتباط قوى با #شهدا بدست آمده بود. او مرتب به #مسجد مىرفت و از #كلام بزرگان استفاده مىنمود.
🔹يكبار همراه سيد و چند نفر از دوستان، رفتيم سراغ يكى از #عرفاى شهر. مغازه محقرى داشت. داخل مغازه مشغول كارش بود. سلام داديم و در مقابلش ايستاديم. با حرص و ولع، مشتاقانه دو زانو نشستيم پاى #مكتب اين پير فرزانه. ايشان تكتك بچهها را #توصيه مىكرد. نوبت به من كه رسيد جمله بسيار زيبايى گفت. همهمان #منقلب شديم. رو كرد به ما و گفت: «جوانان عزيز #نگاه نكنيد، #گناه نكنيد!!» جملهاى كه فرمود مثل پتكى بر سر ما فرود آمد. من خيلى #متأثر شدم. بعد از نصيحتهاى آن #عارف همگى از محضرش خداحافظى كرديم و برگشتيم. براى سيد يك #اشاره كافى بود كه راهش را پيدا كند و همينطور هم شد.
🔺يك روز ديدم سيد دستش كمى #سوخته و #متورم شده! گفتم سيد دستت چى شده؟! گفت چيز مهمى نيست. مطمئن بودم كه حتماً اتفاق خاصى براى سيد افتاده، اما هر چهقدر #اصرار كردم چيزى نگفت. شصتم خبر داد چى شده!! بعدها از دوستان شنيدم كه #سيد براى #تنبيه خودش اين كار را كرده. برخى مسائل چيزى بود بين خودش و خداى خودش كه ما متوجه نشديم. همين مراقبتها بود كه سيد را #آسمانى كرد.💔
📚 برشى از كتاب مهمان شام، زندگىنامه و خاطرات شهيد مدافع حرم مهندس سيد ميلاد مصطفوى🌹
@Modafeaneharaam
7.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اهمیت امر به معروف منجر به شهادت امام حسین(ع) شد.
پس چرا ما که مدعی هیئت حسینی هستیم از امر به معروف و نهی از منکر غافل هستیم؟؟؟؟؟!!!!!
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
💐🍃💐🍃💐 🍃💐🍃 💐🍃💐 🍃 💐 ⚡️ادامه داستان واقعی ✅🌷 #آرزوی_بزرگ 🌷✅ 💠#قسمت_چهل_و_یکم: قلمرو خون، خونم رو م
💐🍃💐
🍃💐
💐
⚡️ادامه ✅🌷#آرزوی_بزرگ 🌷✅
💠#قسمت_چهل_و_سوم: بردگی فکری
.
با شنیدن اسم هادی، حالت چهره اش عوض شد ...اصلا فکرش رو هم نمی کردم اینقدر بین بچه ها محبوب باشه ...
.
- اینقدر راحت در مورد بقیه قضاوت نکن ... هادی کسی بود که بچه ها رو در برابر رفتارهای تو آروم می کرد ... من از سر دوستی و برادری این حرف ها رو بهت گفتم ... .
.
اینها رو گفت و رفت ... من هنوز متعجب بودم ... شب، توی اتاق... مدام حواسم به رفتارهای هادی بود ... گاهی به خودم می گفتم ...حتما دفاعش از من به خاطر ترحم و دلسوزی بوده ... ولی چند دقیقه بعد می گفتم ... نه کوین، تو چنان جسور و محکم برخورد کردی که جایی برای ترحم و دلسوزی نگذاشته ... پس چرا از من دفاع کرده؟ ... هیچ جوابی برای رفتار هادی پیدا نمی کردم ...
.
آبان 89 ... توی اتاق بچه های نیجریه، با هم درس می خوندیم ... یهو یکی از بچه ها از در وارد شد و به زبان خودشون یه چیزی به همه گفت ... با صورتی غرق شادی و شعف، چشم هاشون برق می زد ... حالت شون واقعا خاص شده بود ... با تعجب نگاه شون می کردم که یهو حواسشون بهم جمع شد ... و یکی با ذوق و خوشحالی فراوانی گفت ... برنامه دیدار رهبره ... قراره بریم رهبر رو ببینیم ...
.
رهبر؟ ... ناخودآگاه و از فرط تعجب، پوزخندی زدم ... یعنی به خاطر چنین چیزی اینقدر خوشحال بودن؟ ... دیدن یه پیرمرد سفید؟ ... هنوز غرق تعجب شنیدن این خبر بودم ... طول کشید تا متوجه تغییر حالت اونها بشم ... با حالت خاصی بهم نگاه می کردن ...
.
- چرا اینطوری می خندی؟ ...
.
- خنده دار نیست؟ ... برای دیدن یه مرد سفید اینطور شادی می کنید و بالا و پایین می پرید؟ ...
.
حالت چهره هاشون کاملا عوض شد ... سکوت و جو خاصی توی اتاق حاکم شده بود ...
.
- مگه خودت نگفتی انگیزه ات از اومدن به ایران ... این بود که می خواستی مثل امام خمینی و رهبر بشی؟ ...
.
- چرا... من گفتم ... اما دلیلی برای شادی نمی بینم ... ممکنه شخصی یه ماشین خیلی خاص داشته باشه که منم اون رو بخوام اما دلیل نمیشه خودش هم خاص باشه ... این حالت شما خطرناک تر از بردگیه ... شماها دچار بردگی فکری شدید ... و الا چرا باید برای دیدن یه آدم سفید که حتی هموطن شما نیست، اینطور شادی کنید؟ ...
🔷🔷🔷🔷🔷🔷
💠#قسمت_چهل _و_چهارم: پیشانی بند
.
قبل از اینکه فرصت کنم دوباره دهانم رو باز کنم ... یکی از بچه های نیجر زد توی گوشم ... و قبل از اینکه به خودم بیام حمله کرد سمتم و یقه ام رو گرفت ... .
- یه بار دیگه دهنت رو باز کنی و چنین اهانتی بکنی ... مطمئن باش به این راحتی تموم نمیشه ... .
.
خشم و عصبانیت توی صورتش موج می زد ... محکم توی چشم هاش نگاه کردم ...
.
- اگر این بردگی فکری نیست پس چیه؟ ... روح و فکر تو دیگه به خودت تعلق نداره ... مگه اون آدم سفید کیه که به خاطرش با هم نژاد خودت اینطوری برخورد می کنی؟ ...
.
.
بقیه جلو اومدن و قبل از اینکه اتفاق دیگه ای بیوفته، من رو از توی دست هاش بیرون کشیدن ... بهشون که نگاه می کردم همه شون عصبانی بودن ... باورم نمی شد ... واقعا می خواستم از اون حالت نجات شون بدم اما چی می تونستم بگم؟ ... هر چند، اون لحظات، زمان خوبی برای ادامه صحبت نبود ... همه شون مثل یه بمب در حال انفجار بودن ... اگر کوچک ترین حرفی می زدم واقعا منفجر می شدن ... وسایلم رو جمع کردم و از اتاق بیرون زدم ...
.
.
این حالت فقط مال بچه های نیجریه نبود ... کل خوابگاه غرق شادی شده بود ... دیگه واقعا نمی تونستم درک کنم ... اول فکر می کردم، خوی بردگی توی سیاه پوست ها از بردگی جسمی به بردگی فکری تغییر کرده ... اما سفیدپوست ها چی؟ ... حتی هادی سر از پا نمی شناخت ... به حدی خوشحال بود که خنده از روی لب هاش نمی رفت ... و مدام زیر لب با خودش زمزمه می کرد ... .
.
اون شب، احدی توی خوابگاه نخوابید ... همه رفتن حمام ... مرتب ترین لباس هاشون رو می پوشیدن و عطر می زدن ... چنان به خودشون می رسیدن که هرگز اونها رو اینطوری ندیده بودم ... هادی هم همین طور ... .
.
ساعت 3 صبح بود ... لباس شیری رنگ و شلوار کتانی پوشید ... روی شونه هاش چفیه انداخت ... و یه پیشونی بند قرمز "یا حسین" هم به پیشونیش بست ... .
.
من توی تخت دراز کشیده بودم و بهش نگاه می کردم ... اونقدر از رفتارهای همه متعجب بودم که کم کم داشتم به یه علامت سوال و علامت تعجب زنده تبدیل می شدم ... هم دلم می خواست برم و همه چیز رو از نزدیک ببینم ... هم از زمان حضور من در ایران، زمان زیادی نگذشته بود و اصلا زبان بلد نبودم ... .
.
پتو رو کشیدم روی سرم و چشم هام رو بستم ... .
⬅️ادامه دارد...
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
💐🍃💐 🍃💐 💐 ⚡️ادامه ✅🌷#آرزوی_بزرگ 🌷✅ 💠#قسمت_چهل_و_سوم: بردگی فکری . با شنیدن اسم هادی، حالت چهره اش
💐🍃💐🍃💐
🍃💐🍃
💐🍃💐
🍃
💐
⚡️ادامه داستان واقعی ✅🌷 #آرزوی_بزرگ 🌷✅
💠#قسمت_چهل_و_پنجم: عطر خمینی
.
پتو رو کشیدم روی سرم و چشم هام رو بستم ... اما نمی تونستم بخوابم ... فکرها و سوال ها رهام نمی کرد ... چرا اینقدر همه شون خوشحالن؟ ... چرا باید ملاقات با رهبر ایران براشون خوشحال کننده باشه؟ ... اونها که حتی نمی تونن از نزدیک، باهاش ملاقات کنن ... دیدن شخصی که تا این حد باهاشون فاصله سنی داره، چرا اینقدر براشون با ارزشه؟ ... و ...
دیگه نتونستم طاقت بیارم ... سریع از جا بلند شدم و لباسم رو عوض کردم و خودم رو بهشون رسوندم ...
ساعت حدود 6 صبح بود ... پشت درهای شبستان منتظر بودیم ... به شدت خوابم می اومد ... برعکس اونها که از شدت اشتیاق، خواب از سرشون پریده بود ... من می تونستم ایستاده بخوابم ... بالاخره درها باز شد ... ازدحام وحشتناکی بود ... .
.
یهو وسط اون ازدحام دیدم هادی داره میاد سمت من ... اومد کنارم ایستاد و خیلی با احتیاط سعی می کرد مراقبم باشه تا کسی بهم برخورد نکنه ... نمی تونستم رفتارش رو درک کنم اما حیقیقتا خوشحال شدم ... بعد از این همه سال، هنوز دستم مشکل داشت و حساس بود ... و با کوچک ترین تکان و ضربه ای به شدت درد می گرفت ... .
.
ساعت 8 گذشته بود که بالاخره موفق شدیم وارد شبستان بشیم ... خسته، کلافه و بی حوصله شده بودم ... به شدت خودم رو سرزنش می کردم ... آخه چرا اومدی؟... این چه حماقتی بود؟ ... تو که حتی نمی فهمی چی میگن، چی رو می خواستی کشف کنی و بفهمی؟ ...
بچه ها یه لحظه آرام و قرار نداشتن ... مدام شعر می خوندن ... شعار می دادن ... دیدن شون توی اون حالت واقعا عجیب بود ... اما اوج تعجب، زمان دیگه ای بود ... .
.
حدود ساعت 10 ... آقای خامنه ای وارد شد ... جمعیت از جا کنده شد ... همه به پهنای صورت اشک می ریختن و یک صدا شعار می دادن ... من هیچی نمی فهمیدم ... فقط به هادی نگاه می کردم ... صورت و چهره هادی، مثل پیشونی بندش قرمز شده بود ... .
.
کم کم، فضا آرام تر شد ... به حدی کنجکاو شده بودم که قدرت کنترلش رو نداشتم ... به اطرافم نگاه کردم ... غیر از هادی، هیچ کدوم رو نمی شناختم ... با تمام وجود می خواستم یه نفر، شعارها و حرف های بچه ها رو برام ترجمه کنه ... .
.
خیلی آروم سر چرخوندم و به انگلیسی از بچه ها سوال کردم ... چی می گفتید؟ ... چه شعاری می دادید؟ ... اما هیچ کدوم انگلیسی بلد نبود یا توی اون شلوغی و التهاب، صدای من رو نمی شنید ...
یهو هادی، خودش رو کشید کنارم ... این همه لشگر آماده به عشق رهبر آماده...صل علی محمد، عطر خمینی آمد ... ای رهبر آزاده، آماده ایم آماده ... خونی که در رگ ماست ... هدیه به رهبر ماست ...
⬅️ادامه دارد...
@Modafeaneharaam
6.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ببینید | نماهنگ مکتب قاسم سلیمانی
🎙با صدای رضا احمدی
#سالگرد_دوم_حاج_قاسم
@Modafeaneharaam