eitaa logo
مدافعان حرم 🇮🇷
33.8هزار دنبال‌کننده
29.7هزار عکس
11.8هزار ویدیو
286 فایل
اینجا قراره که فقط از شهدا درس زندگی بگیریم♥ مطمئن باشین شهدا دعوتتون کردن💌 تاسیس 16اسفند96 ارتباط👇 @Soleimaniam5 https://gkite.ir/es/9987697 تبلیغ👇 https://eitaa.com/joinchat/2294677581C1095782f6c عنایات شهدا👇 https://eitaa.com/shahiidaneh
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿 🌹ویژه برنامه بزرگداشت شهید مدافع حرم بهمن قنبری با یاد شهیدان حاج رحیم کابلی و سیدسجاد خلیلی 🔰همراه با روایتگری و مداحی با حضور خانواده معزز شهید 📆پنجشنبه ۱۵ اردیبهشت ماه ۱۴۰۱ ⏰ساعت ۱۷:۳۰ 📍مازندران،بهشهر،بهشت فاطمه،در جوار مزار شهید @Modafeaneharaam
🦋 ✨پیشقدم در کارهای خیر 🍃محرمعلی در انجام کار خیر همیشه پیشقدم بود. به جرئت می‌توان گفت روزی نبود که ایشان مشکل چندنفر را حل نکند یا با تلفن و یا با ملاقات حضوری. حتی پیش می‌آمد که پیرمردها و پیرزن‌ها و افراد مختلف به ملاقاتش در دفتر کارش می‌آمدند و ایشان با تمام وجودش سعی می‌کرد مشکل افراد را حل کند. 🍃با اینکه از لحاظ سازمانی چنین وظیفه‌ای نداشت ولی برای حلّ مشکل مردم تمام تلاشش را می‌کرد. از کارگری‌کردن برای خانه‌سازی افراد نیازمند گرفته تا تحت تکفّل‌گرفتن بچه‌های بی‌سرپرست و پرداخت هزینه‌ی تحصیل یا کمک برای شروع کار و هر کار خیری که فکرش را بکنید. 🍃یتیم‌نواز بودنِ محرمعلی بسیار نمایان بود. مخصوصاً نسبت به فرزندان شهدا بسیار اهمیت می‌داد تا ذره‌ای از فقدان پدر برای فرزندان شهدا کاسته بشود. بعد از شهادت محرمعلی مشخص شد که سرپرستی چند یتیم را نیز برعهده داشته است. ✍راوی:همسر شهید @Modafeaneharaam
۱۳اردیبهشت۹۵ خوندن ايشون بود، يكبار بيمارستان از اتاق عمل اومد بيرون تا بهوش اومد خواست و خوابيده شروع كرد به نماز خوندن. محبوب بود تو نسل جوان و همه علاقه خاصى داشتن به ايشون همیشه در راهيان نورشركت ميكردن ، هر جا اگر كسى ميكرد فورا به امر به ميكردن هميشه ميگفت نميتونم مادر شهيدى رو ببينم كه ٣٠ سال چشم انتظار پسرش مونده واسه همين رفت تفحص مستشار نظامى تو سوريه بودن همينطور كه سردار فرجى گفتن فرمانده تيپ فاطميون بودن سوريه و تو ازاد سازى نبل و الزهرا نقش موثرى داشتن ، غواص و تير انداز نمونه بودن و حكم دارن @Modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 آخرین مکالمه شهید در شب اعزام 🔸 بچه هات رو به کی می سپاری؟ - به خدا! همه چی فقط خدا...! @Modafeaneharaam
🕊🌺 🌸حاج احمد دغدغه دار بود، همیشه در حال جمع کردن خاطرات از خانواده شهدا بود، ( احمد بعد از اینکه از میخوره ، خودشو یک کیلومتر 😔 ۱۰ روز تو بیمارستان‌ حلب بستری میشه، 🌸و کلیه هاشو از دست میده شب آخر میگفت قربون برم چی کشیدی ؛ تا لحظه داشت میخوند) 🌸روزی که داشت میرفت گفتم کجا داری میری با خنده گفت معلومه دیگه گفتم میدونم ولی تو بچه صغیر داری اینا تکلیفشان چی میشه؟ گفت از شما بعیده ، خدایی که *ساره و اسماعیل* وسط بیابان نگهداشت یه فکری به حال بچه های منم میکنه و شهیدش امیر به فاصله ۳۰سال هر دو شب شهادت حضرت زهرا شهید شدن ۹۴ @Modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚘﷽⚘ ... شهــادت یعنی متفاوت به آخر رسیدن ؛ و گرنه مرگ پایان همه قصه‌هاست... همہ گویند ازجــان گذشت اما من گویمت چگونہ از دلـــ❤️ گذشت ؟! ای ڪسی ڪه مصداقِ تُعِزُّ مَنْ تَشَاء خداوندی... تو را با خدا چہ عهدی بود ڪه از این ڪرامت برخوردار شدی؟ نام شهید برازنده توست ای شهید ڪه خونِ تو سَبَب بیداری خواب زده هایِ عالمِ غفلت است 👌 سبب بیـدارشـدن مـن...😔 از ڪدام خواستہ های دِلَت گذشتی تا اینگونہ گمنام و ناگاه بیایی و از مردم دلبری ڪنی ... ‍ ﷽🕊♥️ ‍🕊﷽ @Modafeaneharaam
" " ﺟﺎﯼ ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﻔﺖ: برﺍﯼ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺩﻋﺎﯼ ﮐﻨﯿﺪ . و در آخر دعا کنید شهید شویم که اگر شهید نشویم باید بمیریم...! ‍ ﷽🕊♥️ ‍🕊﷽ @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
و خدایی استاد من بود ... که رحمتش بر غضبش ... غلبه داشت ... خدایی که شرم توبه کننده رو می بخشه و چشم
🌺🌿🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺 🌺 ⚡️ادامه داستان جذاب و واقعی ✅💐 💐✅ 🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯 💠: پیشنهاد عالی توی راه دانشگاه، گوشیم زنگ زد ... - سلام داداش ... ظهر چه کاره ای؟ ... امروز یه وقت بذار حتما ببینمت ... علی حدود 4 سالی از من بزرگ تر بود ... بعد از سربازی اومده بود دانشگاه ... هم رشته نبودیم ... اما رفیق ارزشمند و با جربزه ای بود که لطف الهی ما رو سر هم راه قرار داد ... هم آشنایی و رفاقتش ... هم پیشنهاد خوبی که بهم داد ... تدریس خصوصی درس های دبیرستان ... عالی بود ... ـ از همون لحظه ای که این پیشنهاد رو بهم دادن ... یاد تو افتادم ... اصلا قیافه ات از جلوی چشمم نمی رفت ... هستی یا نه؟ ... البته بگم تا جا بیوفتی طول می کشه ... ولی جا که بیوفتی پولش خوبه ... منم از خدا خواسته قبول کردم ... با هم رفتیم پیش آشنای علی و قرارداد نوشتیم ... شیمی ... هر چند بعدها ریاضی هم بهش اضافه شد ... اما من سابقه تدریس شیمی رو داشتم ... اول، دوم و سوم دبیرستان ... هر چند رقابت با اساتید کهنه کار و با سابقه توی تدریس خصوصی، کار سختی بود ... اما تازه اونجا بود که به حکمت خدا پی بردم ... گاهی یک اتفاق می تونه هزاران حکمت در دل خودش داشته باشه ... شاید بعد از گذر سال ها، یکی از اونها رو ببینی و بفهمی ... یا شاید هرگز متوجه لطفی که خدا چند سال پیش بهت کرده نشی ... اتفاقی که توی زندگیت افتاده بود... و خدا اون رو برای چند سال بعدت آماده کرده ... درست مثل چنین زمانی ... زمانی که داشتم متن قرارداد رو می خوندم و امضا می کردم ... چهره معلم شیمی از جلوی چشمم نمی رفت ... توی راه برگشت ... رفتم از خیابون سعدی ... کتاب های درسی و تست شیمی رو گرفتم ... هر چند هنوز خیلی هاش یادم بود ... اما لازم بود بیشتر تمرین کنم ... شب بود که برگشتم ... سعید هنوز برنگشته بود ... مامان با دیدن کتاب ها دنبالم اومد توی اتاق ... ـ مهران ... چرا کتاب دبیرستان خریدی؟ ... ماجرای اون روز که براش تعریف کردم ... چهره اش رفت توی هم ... چیزی نگفت اما تمام حرف هایی که توی دلش می گذشت رو می شد توی پیشونیش خوند ... - مامان گلم ... فدای تو بشم ... ناراحت نباش ... از درس و دانشگاه نمیزنم ... همه چیز رو هماهنگ کردم ... تازه دایی محمد و دایی ابراهیم ... و بقیه هم گوشه کنار ... دارن خرج ما رو میدن ... پول وکیل رو هم که دایی داده ... تا ابد که نمیشه دست مون جلوی بقیه بلند باشه ... هر چی باشه من مرد این خونه ام ... خودم دنبال کار بودم ... ولی خدا لطف کرد یه کار بهتر گذاشت جلوم ... . 🆔 @Modafeaneharaam 💠 : کجایی سعید؟ چهره اش هنوز گرفته بود ... ـ ولی بازم خوشم نمیاد بری خونه های مردم ... منظور ناگفته اش واضح بود ... چند ثانیه با لبخند بهش نگاه کردم ... ـ فدای دل ناراضیت ... قرار شد شاگردهای دختر بیان موسسه ... به خودشونم گفتم ترجیحا فقط پسرها ... برای شروع دست مون یه کم بسته تره ... اما از ما حرکت ... از خدا برکت ... توکل بر خدا ... دلش یکم آرام شد ... و رفت بیرون ... هر چند چند روز تمام وقت گذاشتم تا رضایتش رو کسب کردم ... کدورت پدر و مادر صالح ... برکت رو از زندگی آدم می بره ... اما غیر از اینها ... فکر سعید نمی گذاشت تمرکز کنم ... مادر اکثرا نبود ... و سعید توی سنی که باید حواست بیشتر از قبل بهش باشه ... و گاهی تا 9 و 10 شب ... یا حتی دیرتر ... برنمی گشت خونه ... علی الخصوص اوقاتی که مامان نبود ... داشتم کتاب های شیمی رو ورق می زدم اما تمام حواسم پیش سعید بود ... باید باهاش چه کار می کردم؟ ... اونم با رابطه ای که به لطف پدرم ... واقعا افتضاح بود ... ساعت از هشت و نیم گذشته بود که کلید انداخت و اومد تو ... با دوست هاش بیرون چیزی خورده بود ... سر صحبت رو باهاش باز کردم ... - بابا میری با رفقات خوش گذرونی ... ما رو هم ببر ... دور هم باشیم ... خون خونم رو می خورد ... یواشکی مراقبش بودم و رفقاش رو دیده بودم ... اصلا آدم های جالب و قابل اعتمادی نبودن ... اما هر واکنش تندی باعث می شد بیشتر از من دور بشه و بره سمت اونها ... اونم توی این اوضاع و تشنج خانوادگی ... ـ رفته بودیم خونه یکی از بچه ها ... بچه ها لپ تاپ آورده بودن ... شبکه کردیم نشستیم پای بازی ... ـ ااا ... پس تو چی کار کردی؟ ... تو که لپ تاپ نداری ... ـ هیچی من با کامپیوتر رفیقم بازی کردم ... اون لپ تاپ باباش رو برداشت ... همین طور آروم و رفاقتی ... خیلی از اتفاقات اون شب رو تعریف کرد ... حتی چیزهایی که از شنیدن شون اعصابم بهم می ریخت ... - سیگار از دستم در رفت افتاد روی فروششون ... نسوخت ولی جاش موند ... بد، گندش در اومد ... ـ جدی؟ ... جاش رو چی کار کردید؟ ...
مدافعان حرم 🇮🇷
🌺🌿🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺 🌺 ⚡️ادامه داستان جذاب و واقعی ✅💐 #دهه_شصتی 💐✅ 🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯 💠#قسمت_صد_و_بیست_و_ششم:
اصلا به روی خودم نمی آوردم که چی داره میگه ... اما اون شب اصلا برای من شب آرامی نبود ... مدام از این پهلو به اون پهلو می شدم ... تمام مدت، حرف های سعید توی سرم می پیچید ... و هنوز می ترسیدم چیزهایی باشه که من ازش بی خبر باشم ... علی الخصوص که سعید اصلا با من راحت نبود ... ⬅️ادامه دارد... 🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯 💠⚡️@Modafeaneharaam 🌺 🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺 🌺🌿🌺🌿🌺
مدافعان حرم 🇮🇷
اصلا به روی خودم نمی آوردم که چی داره میگه ... اما اون شب اصلا برای من شب آرامی نبود ... مدام از این
🌺🌿🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺 🌺 ⚡️ادامه داستان جذاب و واقعی ✅💐 💐✅ 🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯 💠 : دربست، مردونه تمام ذهنم درگیر بود ... وسط کلاس درس ... بین بچه ها ... وسط فعالیت های فرهنگی ... الهام ... سعید ... مادر ... و آینده زندگی ای که من ... مردش شده بودم ... مامان دوباره رفته بود تهران ... ما و خانواده خاله ... شام خونه دایی محسن دعوت بودیم ... سعید پیش پسرهای خاله بود... از فرصت استفاده کردم و دایی رو کشیدم کنار ... رفتیم تو اتاق ... ـ دایی شنیدم می خوای کامپیوترت رو بفروشی ... چند؟ ... با حالت خاصی ... یه نیم نگاهی بهم انداخت ... ـ چند یعنی چی؟ ... می خوای همین طوری برش دار ... ـ قربانت دایی ... اگه حساب می کنی برمی دارم ... نمی کنی که هیچ ... نگاهش جدی تر شد ... - خوب اگه می خوای لپ تاپ رو بردار ... دو تاش رو می خواستم بفروشم ... یه مدل بالاتر واسه نقشه کشی بگیرم... ولی خوبیش اینه که جایی هم لازم داشته باشی می تونی با خودت ببری ... پولش هم بی تعارف، مهم نیست ... - شخصی نمی خوام ... کلا می خواستم یکی توی خونه داشته باشیم ... ایده لپ تاپ دایی خوب بود ... اما نه از یه جهت ... سعید خیلی راحت می تونست برش داره ... و با دوست هاش برن بیرون ... ولی کامپیوتر می تونست یه نقطه اتصال بین من و سعید ... و سعید و خونه بشه ... صداش کردم توی اتاق ... - سعید می خوام کامپیوتر دایی رو ازش بخرم ... یه نگاه بکن ببین چی داره؟ ... چی کم داره؟ ... میشه شبکه اش کنی یا نه؟ ... کلا می خوایش یا نه؟ ... گل از گلش شکفت ... ـ جدی؟ ... ـ چرا که نه ... مخصوصا وقتی مامان نیست ... رفیق هات رو بیار ... خونه در بست مردونه ... 🆔 @Modafeaneharaam 💠 : به من بگو ... نمی دونستم کاری که می کنم درسته یا نه ... یا اگه درسته تا چه حد درسته ... اما این تنها فکری بود که به ذهنم می رسید ... سیستم رو خریدم و با سعید رفتیم دنبال ارتقای کارت گرافیک و ... تقریبا کل پولی رو که از 2 تا شاگرد اولم ... موسسه پیش پیش بهم داده بود ... رفت ... ولی ارزشش رو داشت ... اصلا فکر نمی کردم اینقدر خوشحال بشه ... حتی اگر هیچ فایده دیگه ای نداشت ... این یه قدم بود ... و اهداف بزرگ ... گاه با قدم های ساده و کوچک به نتیجه می رسه ... رفیق هاش رو می آورد ... منم تا جایی که می شد چیزی می خریدم ... غذا رو هم مهمون خودم ... یا از بیرون چیزی می گرفتم ... یا یه چیز ساده دور همی درست می کردم ... سعی می کردم تا جایی که بشه ... مال و پول اونها از گلوی سعید پایین نره ... چیزی به روی خودم نمی آوردم ... ولی از درون داغون بودم ... نماز مغرب تموم شده بود ... که سعید با عجله اومد توی اتاق مامان ... ـ مهران ... کامران بدجور زرد کرده ... سرم رو آوردم بالا ... ـ واسه چی؟ ... ـ هیچی ... اون روز برگشت گفت ... باغ، پارتی مختلط داشتن و ... بساطِ ... الان که دید داشتی وضو می گرفتی... بد رقم بریده ... دوباره سرم رو انداختم پایین ... چشم روی تسبیح و مهرم ... و سعی می کردم آرامشم رو حفظ کنم ... ـ خیلی ها قپی خیلی چیزها رو میان ... فکر می کنن خالی بندی ها به ژست و کلاس مردونه شون اضافه می کنه ... ولی بیشترش الکیه ... چون مد شده این چیزها باکلاس باشه میگن ... ولی طبل تو خیالین ... حتی ممکنه یه کاری رو خودشون نکنن ... ولی بقیه رو تحریک کنن که انجام بدن... خیلی چیزها رو باید نشنیده گرفت ... سعید از در رفت بیرون ... من با چشم های پر اشک، سجده... نمی دونستم کاری که می کنم درسته یا نه ... توی دلم آتشی به پا بود ... که تمام وجودم رو آتش می زد ... - خدایا ... به دادم برس ... احدی رو ندارم که دستم رو بگیره... کمکم کن ... بهم بگو کارم درسته ... بگو دارم جاده رو درست میرم ... ⬅️ادامه دارد... 🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯 💠⚡️@Modafeaneharaam 🌺 🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺 🌺🌿🌺🌿🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 استوری | عَلَم از دستِ علمدار، نیافتاده هنوز... 🔹 قدس خونبهایت... @Modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🆘 💯 یڪی از نزدیڪان میگوید : آقا احترام زیادی به خود میگذارند و این احترام ، جواب سالها صبر و استقامت همسرشان است! معظم له درباره همسرشان می فرماید :«ایشان حتی یک بار هم، از وضع سخت زندگی و هنگامی ڪه در زندان به سر میبردم ،گله نکرده اند.» یک روز مـن بر سر سفره ای در کنار رهبر نشسته بودم. ،هنوز نیامده بودند .وقتی ایشان آمدند رهبر ما ، با حالت شوخی و احترام به ایشان فرمودند: .... 😳😱 📛حتماادامه‌داستان‌روبخونید♨️👇🏼 http://eitaa.com/joinchat/551419918Cc6533406d8
❌شهرک نشین صهیونیست سگ خود را برای ترساندن یک فلسطینی و فرزندش که در پیاده رو نماز می‌خواندند رها نمود😱😱😱 اما به عکس‌العمل سگ دربرابر نماز توجه کنید.😳👇👇 http://eitaa.com/joinchat/551419918Cc6533406d8
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍀سلام بر مولای منتظران... 💔‌مولا جان! 🍂دنیا کدر و غبار آلود شده... وگرنه باید همه دنیا ما را به اسم شما می‌شناختند... بودایی ها را همه با یک اسم می‌شناسند! 🍁مقصر خود ماییم که انگار خیلی بدمان نمی آید مردم ندانند ما به شما متصلیم... 👌راستش اگر به درستی جایگاه و مهر شما را شناخته بودیم داستان جور دیگری رقم می‌خورد... ◀️ اما روزی میرسد که اینگونه نیست! خدا میگوید "روزی که هر دسته از مردم را به امامشان می‌خوانیم" آن روز دیگر ما سر و دست می‌دهیم که بگوییم اماممان شمایید! 🥀فراموش کاریم؛ یادمان می‌رود که روزگاری فراموشت کرده بودیم... اما؛ به قول معروف، شما ببخش ما را... @Modafeaneharaam
امام صادق عليه السلام: رَأسُ السَّنَةِ لَيلَةُ القَدرِ، يُكتَبُ فيها ما يَكونُ مِنَ السَّنَةِ إلَى السَّنَةِ آغاز سال، شب قدر است. در آن شب، آنچه از اين سال تا سال آينده خواهد شد، نوشته مى شود تهذيب الأحكام جلد4 صفحه332 @Modafeaneharaam
📌شهید سلیمانی موجب شکست اهداف آمریکا شد ✍منوچهر متکی، وزیر اسبق امور خارجه:نگاه نافذ و درست شهید سلیمانی این بود که آمریکایی‌ها به دنبال شکل‌گیری دو رژیم در عراق و افغانستان هستند که متحد آمریکا و ضد ایران باشند. من شهادت می‌دهم تدبیر هوشمندانه، برنامه‌ریزی و پیگیری جدی سپهبد شهید سلیمانی موجب شد، نقشه آمریکا در عراق و افغانستان محقق نشود و این یعنی اگر جمهوری اسلامی ایران دست پیش نگیرد، پس می‌خورد. @Modafeaneharaam
📣 🌹ویژه برنامه سالگرد شهادت آلاله‌های خونین خان طومان 🎙به همراه روایتگری و ذکر توسل 📆چهارشنبه ۱۴ اردیبهشت ماه ۱۴۰۱ ⏰ساعت ۲۰:۳۰ 📍مازندران،بهشهر،حسینیه منزل شهید مدافع‌حرم حاج رحیم کابلی @Modafeaneharaam
🔖 نام : مهدی نام خانوادگی : شکوری نام پــــدر : حسینعلی تاریخ تولد : ۱۳۶۴/۰۲/۱۴-گنبدکاووس🇮🇷 دین و مذهب : اسلام ، تشیّع وضعیت تأهل : متأهل تعداد فرزندان : ۲ فرزند شغل : آزاد ملّیّت : ایرانی تاریخ شهادت : ۱۳۹۶/۰۱/۱۶ - حماه🇸🇾 مزار : گنبدکاووس، امامزاده یحیی‌بن‌زید کتاب : «کبوتر حرم» @Modafeaneharaam
📌 برگی از زندگی شهید 🔸 رویای کودکی هام، انتقام از صدّام بخاطر شهادت داییم بود. @Modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شهیدی از سیستان و بلوچستان در کنار حاج قاسم سلیمانی 🔹سردار شهید محبعلی فارسی، شهید والامقامی از سیستان و بلوچستان که درعملیات‌های مختلف جنگ در کنار حاج قاسم سلیمانی نقش بی‌بدیلی را ایفا کرد. @Modafeaneharaam
📸با سپاهی از شهیدان خواهد آمد... 🕊۱۵ اردیبهشت ماه سالروز شهادت سرباز لشکر صاحب الزمان(عج) ، شهید مدافع حرم " روح الله کافی زاده" @Modafeaneharaam