مدافعان حرم 🇮🇷
🍃🌹|:
#خاطره
او هم احساس تکلیف کرده بود .
لباس خاکی به تن کرده و راهی جبهه های جنگ شده بود .
شب عملیات فتح المبین با گریه میگفت :
« یوسف فاطمه (س) !
من شرم دارم از روز قیامت که من سر به بدن داشته باشم و تو نه .
از تو خجالت میکشم که سر داشته باشم ... »
وصیت کرده بود در همان قبری دفنش کنند که خودش کنده بود .
قبر را که بازکردند دیدند قبر کوچکتر از حد معمول است .
بدنش که برگشت راز این کوچک بودن قبر را فهمیدند ...
سر در بدن نداشت ...
ترکشهای خمپاره سر او را با خود برده بود ...
دیروز احساس تکلیفها ، بوی شهادت می داد ،
اما امروز ...
سردار بی سر
#شهیدشیرعلی_سلطانی
( به مناسبت 2 فروردین سالروز شهادتش در عملیات فتح المبین )
🌹محفل شهید حمید سیاهکالی مرادی🌹
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
#گذرے_بر_سیره_شهید
✍وقتے ضارب علی رو زد و ما اون رو به گوشه ای از خیابون کشیدیم، یک پیرمرد اومد گفت:
خوب شد همینو می خواستی؟ به تو چه ربطی داشت که دخالت کردی؟
علی با همان بدن بی جان گفت:
حاج آقا فکر کردم دختر شماست، من از ناموس شما دفاع کردم.
3 فروردین، سالروز آسمانی شدن شهید امر به معروف و نهی از منکر،
#علی_خلیلی را گرامی می داریم.
#به_مناسبت_سالگرد_شهادت
#شهید_علی_خلیلی
مدافعان حرم 🇮🇷
شهید احمد علی نیری شهید خاصّ
خاطره:
رفتار و عملکرد احمد با بقیه فرق چندانی نداشت. در داخل یک جمع همیشه مثل آنها بود با آنها میخندید با آنها حرف میزد و... احمد هیچ گاه خود را از دیگران بالاتر نمیدانست. در حالی که همه میدانستیم که او از بقیه به مراتب بالاتر است. از همان دوران راهنمایی که درگیر مسائل انقلاب شدیم احساس کردم که از احمد خیلی فاصله گرفتم. احساس کردم که احمد خداوند را به گونهای دیگر میشناسد و بندگی میکند! ما نماز میخواندیم تا رفع تکلیف کرده باشیم اما دقیقا میدیدم که احمد از نماز و مناجات با خدا لذت میبرد. شاید لذت بردن از نماز برای یک انسان عارف و عالم طبیعی باشد اما برای یک پسر بچه 12 ساله عجیب بود. من سعی می کردم بیشتر با او باشم تا ببینم چه میکند. اما او رفتارش خیلی عادی بود و مثل بقیه میگفت و میخندید. من فقط میدیدم اگر کسی کار اشتباهی انجام میداد خیلی آهسته و مخفیانه به او تذکر میداد. احمد امر به معروف و نهی از منکر را فراموش نمیکرد. فقط زمانی برافروخته میشد که میدید کسی در یک جمعی غیبت میکند و پشت سر دیگران صحبت میکرد در این شرایط دیگر ملاحظه بزرگی و کوچکی را نمیکرد با قاطعیت از شخص غیبت کننده میخواست که ادامه ندهد. من در آن دوران نزدیکترین دوست احمد بودم. ما رازدار هم بودیم. یک بار از احمد پرسیدم که احمد من و تو از بچگی همیشه با هم بودیم اما سوالی از تو دارم نمیدانم چرا در این چند سال اخیرشما این قدر رشد معنوی کردید اما من... لبخندی زد و میخواست بحث را عوض کند اما دوباره سوالم را پرسیم بعد از کلی اصرار سرش را بالا آورد و گفت: طاقتش را داری؟! با تعجب گفتم: طاقت چی رو؟! گفت بنشین تا بهت بگم.
نفس عمیقی کشید و گفت یک روز با رفقای محل و بچههای مسجد رفته بودیم دماوند. شما توی آن سفر نبودید همه رفقا مشغول بازی و سرگرمی بودند. یکی از بزرگترها گفت احمد آقا برو این کتری رو آب کن و بیار تا چای درست کنیم. بعد جایی رو نشان داد گفت اون جا رودخانه است برو اون جا آب بیار من هم را افتادم. راه زیادی نبود از لا به لای بوتهها ودرختها به رودخانه نزدیک شدم تا چشمم به رودخانه افتاد یک دفعه سرم را پایین انداختم وهمان جا نشستم! بدنم شروع به لرزیدن کرد نمیدانستم چه کار کنم! همان جا پشت بوتهها مخفی شدم. من میتوانستم به راحتی یک گناه بزرگ انجام دهم. در پشت آن بوتهها چندین دختر جوان مشغول شنا کردن بودند. من همان جا خدا را صدا کردم و گفتم :«خدایا کمکم کن الآن شیطان من را وسوسه میکند که من نگاه کنم هیچ کس هم متوجه نمیشود اما به خاطر تو از این از این گناه میگذرم.»
بعد کتری خالی را از آن جا برداشتم و از جای دیگر آب آوردم. بچهها مشغول بازی بودند. من هم شروع به آتش درست کردن بودم خیلی دود توی چشمانم رفت. اشک همین طور از چشمانم جاری بود. یادم افتاد که حاج آقا گفته بود:«هرکس برای خدا گریه کند خداوند او را خیلی دوست خواهد داشت.» من همینطور که اشک میریختم گفتم از این به بعد برای خدا گریه میکنم. حالم خیلی منقلب بود. از آن امتحان سختی که در کنار رودخانه برایم پیش آمده بود هنوز دگرگون بودم. همین طور که داشتم اشک میریختم و با خدا مناجات میکردم خیلی با توجه گفتم: «یاالله یا الله...» به محض این که این عبارت را تکرار کردم صدایی شنیدم ناخودآگاه از جایم بلند شدم. از سنگ ریزهها و تمام کوهها و درختها صدا میآمد. همه میگفتند: «سُبوحُ قدّوس رَبُنا و رب الملائکه والرُوح» (پاک و مطهر است پروردگار ما و پروردگار ملائکه و روح) وقتی این صدا را شنیدم ناباورانه به اطراف خودم نگاه کردم دیدم بچهها متوجه نشدند. من در آن غروب با بدنی که از وحشت میلرزید به اطراف میرفتم از همه ذرات عالم این صدا را میشنیدم! احمد بعد از آن کمی سکوت کرد. بعد با صدایی آرام ادامه داد: از آن موقع کم کم درهایی از عالم بالا به روی من باز شد! احمد بلند شد و گفت این را برای تعریف از خودم نگفتم.گفتم تا بدانی انسانی که گناه را ترک کند چه مقامی پیش خدا دارد. بعد گفت: «تا زندهام برای کسی این ماجرا را تعریف نکن.»
✅ شعری زیبا از مقام معظم رهبری
🌷من از اشکی که میریزد ز چشم یار میترسم
از آن روزی که مولایم شود بیمار میترسم!
🌷همه ماندیم در جهلی شبیه عهد دقیانوس
من از خوابیدن مهدی درون غار میترسم!
🌷رها کن صحبت یعقوب و کوری و غم و فرزند
من از گرداندن یوسف سر بازار میترسم!
🌷همه گویند این جمعه بیا اما درنگی کن
از اینکه باز عاشورا شود تکرار میترسم!
🌷سحر شد آمده خورشید اما آسمان ابریست
من از بی مهری این ابرهای تار میترسم!
🌷تمام عمر خود را نوکر این خاندان خواندم
از آن روزی که این منصب کنم انکار میترسم!
🌷طبیبم داده پیغامم بیا دارویت آماده است
از آن شرمی که دارم از رخ عطار میترسم!
🌷شنیدم روز وشب از دیده ات خون جگر ریزد
من از بیماری آن دیده خونبار میترسم!
🌷به وقت ترس و تنهایی،تو هستی تکیه گاه من
مرا تنها میان قبر خود نگذار، میترسم!
🌷دلت بشکسته از من،لکن ای دلدار رحمی کن
که از نفرین و عاق والدین بسیار میترسم!
🌷هزاران بار من رفتم،ولي شرمنده برگشتم
ز هجرانت نترسیدم ولی این بار میترسم!
💠 سید علی خامنه ای
اواخر مجروحيت ابراهيم بود. زنگ زد و گفت: ماشينت رو امروز استفاده ميکني!؟ گفتــم: نه، همينطــور جلوي خانه افتاده. بعد هم آمد و ماشــين را گرفت و گفت: تا عصر بر ميگردم. عصر بود که ماشين را آورد. پرسيدم: کجا ميخواستي بري!؟ گفت: هيچي، مسافرکشي کردم! با خنده گفتم: شوخي ميکني!؟ گفت: نه، حالا هم اگه کاري نداري پاشو بريم، چند جا کار داريم. اگر هم چيزي در خانه داريد که اســتفاده نميکني مثل برنج و روغن با خودت بياور.
رفتم مقداري برنج و روغن آوردم. بعد هم رفتيم جلوي يك فروشــگاه. و ابراهيم مقداري گوشــت و مرغ و... خريد و آمد سوار شد. از پول خردهایي که به فروشنده ميداد فهميدم همان پولهاي مسافرکشي است. بعــد با هــم رفتيم به خانه چند نفر ســر زديم. مــن آنها را نميشناختم. ابراهيم در ميزد، وسائل را تحويل ميداد و ميگفت: ما از جبهه آمده ايم، اينها سهميه شماست!
ابراهيم طوري حرف ميزد که طرف مقابل اصلا احساس شرمندگي نکند. اصلا هم خودش را مطرح نميکرد. بعدها فهميدم خانه هايي که رفتيم، منزل چند نفراز بچه هاي رزمنده بود. مرد خانواده آنها در جبهه حضور داشــت. براي همين ابراهيم به آنها رسيدگي ميکرد. كارهاي او مرا به ياد ســخن امام صادق(ع) انداخت که ميفرمايد: ســعي کردن در برآوردن حاجت مسلمان بهتر از هفتاد بار طواف دور خانه خداست و باعث در امان بودن در قيامت ميشود.
🔸راوی: جمعی از دوستان🔸
📚سلام بر ابراهیم۱
خـامنـــه اے شهــــدا:
گمنام:
💠🔸🔹🌟💠🔸🔹🌟
#دلنوشته_ادمین
💐بسم رب الشهداء والصدیقین💐
ـ
ـ
🔻درد دل.... آااخ
ـ
ـ
💥به شعــاري ترین جمـــله ي این روزها
بي توجه شـده ام....
از آوردن وسایل اضـافي
خودداري ڪنید!
⚡️همـــین ڪافیست ...
براي جامــــاندنم...
همــــین ڪ
براي پـرواز
فقــــــط...
سبڪ باران سبڪ🕊 بال میشــوند...
💈باید از زمین و همـــه تعلقـــاتش دل ڪندو رفت..
ـ
☑️آاي بامعرفتااا... آاي شهــداااء...
✴️من اینجـــا
در قصـــه ي دنیا،در معـــبر نَفسَم
وجودم مچــــاله شده...
🔴ڪاري ڪن...
بعضي وقتها نمـــیدانم در گرد و غبـــار گنــاه این دنیا چه ڪنم...!
مرا جدا ڪن از زمین
دستم را بگیر
مي خواهم در دنیاي تو آرام بگیـــرم...
🔸بیچاره ما...
ڪ زندگي را
مُردیـــم...!
🔸خوشبخت،شمــــا
ڪ مرگ را زیستــه اید...
🌾 خوشا آنان ڪ با عزت ز گیتي..
بساط خویش برچیــدند و رفتند..
🌾ز ڪالاهاي این آشفتـــه بازار..
شهــــادت راپسندیدند و رفتند..
💠الحمد لله هنوز امید هس....با معرفتاا هنوز امیدداارم... درسته روسیاام،بدم ولي دل داارم ،عشــقم مادرس هس.. ي نگاه بندازه همه چي حل هس.. شمــارو بحق عشـــق سفارشم بڪنییییییییید...😭😭
🙏الحمدلله هنوز امید هست...
🍀بعد از تمـــام رفتن ها برايم يادگاري مانده از آخرين حضــور سبزشان...
🌀بزرگترين حسرت من همــين شوق پروازيست ڪ در نمـــاهنگ پروازم نواخـــته ميشود...
♨️منتــــــظرم...
منتظر روزي ڪ شــــــوق به اوج تغيير يابد...
✅میخاااام علي اڪبري بپذیرتممم خداااا...
🕊به اميـــد آنروزِ شوق پروازم...
آااي شــهداااء ،بامعرفتااا دریااابییییدمم..😭
💎اللهم ارزقنا...نگاه مادر...
اللهم ارزقنا...شهــاادت...🌷
✨یافاطـــمه الزهراء سلام الله علیهـــا...
>>>>>>>>>>>>>>>>
ڪـانال خـامنــه اے شهــــدا
👇👇👇👇👇👇👇👇
https://razavitv.aqr.ir/plus/channels
https://www.instagram.com/khamenei_shohada.ir
http://sapp.ir/khamenei_shohada.ir
https://gap.im/khamenei_shohada
http://eitaa.com/joinchat/935854080Gaac1ebb93d
https://eitaa.com/khamenei_shohada
https://sapp.ir/joingroup/HbakRprIjOY7cClS0U1EVDt8
http://sapp.ir/kanalekomeil
💠🔸🔹🌟💠🔸🔹🌟
📵 #تلنگــــــــر
❌📛⚠️📛⚠️📛❌
عکـس پروفایلتو حجاب فاطمی گذاشته بودی...
و آرزویت را شــ🌹ــهادت نوشته بودی...
⚠️تــــــــــا⚠️
اینکه با یکی شروع کردی به درد و دل کردن...😪
از آرزویت گفتی...🗣
تحسینت کرد...👏
از حجابت گفتی...🗣
تحسینت کرد...👏
از حجاب نگاهش گفت...🗣
تحسینش کردی...👏
از بچه هیئتی بودنش گفت...🗣
تحسینش کردی...👏
کم کم نوع حرف هاتون فرق کرد...😦
اول راه خواهرم، برادرم بودید و حالا اسم شخص مورد نظر⁉️😏
طرز فکرت تغییر کرد...
اولا که می گفتی ما خواهر برادری چت می کنیم و گناهی نمیکنیم...😌
بعدشم گفتی ما قصدمون خیره.....
گفتی پسر خوبیه با ایمانه، مذهبی، ریش، یقه آخوندی، تسبیح و...🙂
مگه نه که مؤمنان از صحبت بی مورد با نامحرمان دوری می کنند...⁉️
خواهرم...
پسر خوب با هیچ نامحرمی چت (غیرضروری) نمی کنه...
دخترخوب هم همینطور...
مشکل فقط اینجاست که ما تفسیر خوب بودن را اشتباه متوجه شدیم...😔
عادت کردیم به کلاه شرعی سرخودمون گذاشتن...🙁
خواهرم وقتی قبح این گناه برایت شکسته شد مطمئن باش آخرین نفری نیست که شما باهاش چت می کنی...💬
و مطمئن باش آخرین دختری نیستی که اون آقا پسر باهات حرف میرنه وچت می کنه...💬
راستی یه سوال میدونستی توام الآن مثل دوستات دوست پسر داری⁉️😱😰
اصلا کجای کار بودی که به اینجا رسیدی⁉️
از یه گروه مختلط مذهبی ویا یه کار فرهنگی شروع شد،آره⁉️
تو که خودتو بیشتر از همه میشناختی...
تو که میدونستی نمیتونی تقوا کنی از اول به اون گروه یا کار فرهنگی نمیرفتی...😣
اما هنوز هم دیر نشده...😉👆
مگه #خدا تو سوره اعراف آیه ۱۵۶ نگفته که:
همانا رحمت و بخشش من تمامی اشیاء و موجودات را فرا گرفته است.
#توبه کن خدات بسیار بخشنده و توبه پذیره...😊❤️
#التمـــــاس_اندکی_تفکــــــــر 😔