#خاطره
فرزند اولم علی در دی ماه ۱۳۸۲ به دنیا آمد. او شیر نمی خورد. من واهمه این را داشتم که اگر علی شیر نخورد، مجبور خواهم بود از شیرخشک استفاده کنم. مجتبی کتاب قرآن را برداشت نیت کرد و قرآن را باز کرد و سوره محمد آمد. علی را در آغوش گرفت و سوره محمد را آرام آرام در گوشش خواند. در کنار آن آیات زیبا گریه می کرد. صدای زیبایش طنین انداز اتاق شده بود و اشک هایی که روی گونه هایش جاری بود از ذهنم پاک نمی شود. پس از آن به راحتی علی شیر خورد ...😍
عباس پسر دومم در تیرماه ۱۳۸۴ به دنیا آمد. قبل از تولدش در خواب سواری را با اسب سفید دیدم که از او طلب شفای فرزندم را داشتم و حسی می گفت که او حضرت عباس است. ❤️
خواب را برای مجتبی تعریف کردم و او نیت کرد که هر ساله در روز تاسوعا نذری بدهیم . زمانی که عباس به دنیا آمد، حال جسمی خوبی نداشت . پس از چند مدت حالش خوب شد و هیچ نشانه ای از بیماری در بدن او نبود. سال ۱۳۸۵ به شیراز آمدیم و حدود ۶ سال را در شیراز گذراندیم. سال ۱۳۹۲ دوره عالی مجتبی تمام شد و به تیپ ۴۵ شوشتر منتقل شد.
راوی: همسر محترم شهید💔
شهید مدافع حرم مجتبی ذوالفقار نسب🌹
#شهدای_ارتش
@Modafeaneharaam
#خاطره 📜
یکی از همسنگرهایش در سوریه میگفت:
من بستنِ کمربند ایمنی را در سوریه
از محمودرضا یاد گرفتم
تا مینشست پشتِ فرمان کمربندش را میبست
💫یکبار به او گفتم:👇🏻
اینجا دیگر چرا میبندی..؟!
اینجا که پلیس نیست
گفت:
میدانیچقدرزحمتکشیدهام
باتصادفنمیرم..؟!
#شهید_محمود_رضا_بیضائی
#عاشقانه_شهدایی
رفیق شهیدم 🕊
🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸
@Modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شهیدمحمودرضابیضایۍ
#خاطره | #روایت_گری💌
✍🏻تاسوعای سال ٩٢ بود، بهمون خبر دادند، بچهھای مقاومت، عملیاتی وسیعی تو منطقه زینبیه، اطراف منطقه حجیره کردند وتروریستهاروسهکیلومتریاز اطراف حرم مطهر خانم زینب ( سلاماللھعلیها )، دور کردند.
صبح زود رفتیم اونجا و محمودرضا رو هم دیدیم و خیلی از عملیاتی کهمنجر بهتامینِ امنیت حرم خانوم شده بود، خوشحالبود✌️🏻
پرچم سیاهی تو دستش بود و می گفت : خودم از بالای اون ساختمون پایین آوردم.
به اون ساختمون نگاه کردم دیدم پرچم سرخ یاابالفضل(؏) رو جاش به اهتزاز در آورده بود
رسیدیم خیابون جلوی حرم که دو سال احدالناسی جرات رد شدن ازش رو نداشت..
چونکه تک تیراندازها حسابش رو می رسیدند و حالا با تلاش محمودرضا و دوستاش، امن شده بود.
رفتیم وسط خیابون، رو به حرم ایستادیم، دیدم محمودرضا داره آروم گریه می کنه و سلام می ده:
سَلامٌ عَلى سَیِّدَتِنا وَمَولاتِنا زَینَب بِنت أمیرِالمُؤمِنین عِلیّبنِأبیطالِب، وَرَحمَةُ اللهِ وَ بَرَکاتُه✋🏻💔
#مدافعحریمعقیلھبنۍهاشمحضرتزینب🕌
#شھیدمحمودرضابیضایۍ •°🕊🌹🍃•••
#یادشھداباذڪرصلوات💛✨
@Modafeaneharaam
#خاطره
✍سه راه دشتک،مرز ایران،افغانستان و پاکستان،نا امن ترین نقطه؛جایی که امنیتش دست های قرار گاه قدس را می بوسد. نماینده ولی فقیه بودم.به حاجی گفتم میخوام به منطقه توجیه شم.خودش پیش قدم شد. آن موقع سرتیپ بود. درجه هایش را کَند و گذاشت توی جیبش.سه چهار ساعت توی جاده از کوه و کمر دوست وبیابان بالا و پایین شدیم.قرص ومحکم بالای وانت ایستاده بود و یک به یک گزارش می داد؛از استقرار نیرو ها گرفته تا موانعی که سر راهشان بود.در تمام دست اندازها وسرا زیری ها لحظه ای ندیدم خم به ابرو بیاورد، انگار نه انگار که بدنش پراز تیر و ترکش است.می توانست فرمانده گردانی،کسی را بفرستد اما خودش آمد؛ شاید هیچ کس به اندازه فرمانده قرارگاه به منطقه توجیه نبود.
📚راوی:حجت الاسلام عسکری امام جمعه رفسنجان
@Modafeaneharaam
#خاطره
✍حاج قاسم در حین اقتدار، متواضع و فروتن بود و هر زمان شخصی از نیروها و حتی مردم قصد ملاقات با او را داشتند، ایشان خود بلند میشد و به استقبال آنها میرفت و حتی دست نيروها را میبوسيد و صحبتهای آنها را میشنید و در ملاقات با آن ها از الفاظ «قربانتان برم» «كوچيك شما هستم» و... استفاده میکرد
حاج قاسم آنقدر متواضع بود که روزی که بوکمال آخرين پايگاه داعش آزاد شد، ایشان به نائب امام زمان(عج) نامه نوشت و این پیروزی را به ایشان تبریک گفت و اعلام کرد دست و پای رزمندگان را به خاطر مجاهدتهایشان میبوسم.
حاج قاسم فقط پنج ساعت در شبانه روز ميخوابيد و همیشه يك ساعت قبل از نماز صبح بيدار ميشد و به راز و نیاز با خدا و خواندن #نماز_شب مشغول میشد و ما هق هق گريه هاش در دل شب را ميشنيديم.
@Modafeaneharaam
#خاطره
حاج قاسم هر سال ایام ماه مبارک رمضان فرزندان شهید و خانواده ها شهدا رو دعوت میکرد،بیت الزهرا افطاری میداد،میامد صندلی پایین مینشست سخنرانی میکرد، چه صحبتای عمیق و قشنگی، سری اخر،وسط صحبتاش به سردار حسنی گفت دوربین هاش خاموش و جمع کنه، کلا با فیلمبرداری مشکل داشت،خوشش نمیامد، خودش هم پذیرایی میکرد، سفره میچید. کنار بچه ها مینشست،یه جمع باصفا و صمیمی بود،بعد افطاری میریختن سر حاجی گم میشد لابلای بچه ها. به پسرش و یک محافظش که همراهش بود، هم اخم کرده بود ،کاری به بچه های شهید نداشته باشند و بگذارند راحت باشند.
📚راوی فرزند شهید شیخ شعاعی
@Modafeaneharaam
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
ما و مجنون همسفر بودیم در
#دشت_جنون
او به مطلبها رسید و ما ...
#هنوز_آواره_ایم
کانال شهدائیِ دشت جنون
#ویژه_شهداء
خصوصا شهدای #نجف_آباد_اصفهان
#همراه_با :
✅#زندگی_نامه
✅#وصیت_نامه
✅#خاطره
✅#مسابقه و...
#شهدا منتظر حضور گرمتان هستند
🌹👇🌹👇🌹
http://eitaa.com/joinchat/338034692Cf72642577b
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌅نيت خوب در راه #امام_زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف)
👌 #خاطره بسیار شنیدنی از حجت السلام قرائتی
@Modafeaneharaam
#خاطره
همیشه با دو سه نفر میرفت گلزار شهدا
قدم به قدم که میرفت جلو ،
دلتنگ تر از قبل میشد ،
دلتنگ شهادت ،
دلتنگ رفقای شهیدش....
کنار قبور می ایستاد و رازهای مگویش را به یارانش میگفت. جنس نجواهای فرمانده را نشنیده هم میشد فهمید. نجواهایی از جنس دلتنگی ، جاماندگی و دلواپسی .حاجی بین قبر ها راه میرفت مینشست و خلوت میکرد بعد رو میکرد به ما و میگفت:《قرآن همراهتون هست؟》
اگر بود که سوره حشر را میخواند و اگر هم نبود از توی موبایل برایش می آوردیم این عادت حاجی بود باید سوره حشر را سر مزار شهدا حتما میخواند..
@Modafeaneharaam
📜#خاطره
📚خاطره دختر شهید حاج قاسم سلیمانی
💛سالی که شهید شد ما رو برد زادگاهش"قنات ملک" جایی که اون موقع که بابا بچه بود و عشایر بودن چادرشون اونجا بود.
💚خودش رفت رو درخت برامون شکوفه های گیلاس رو میچید،بابا از عکس و دوربین فراری بود...
❤️بهش گفتم بابا دوست دارم یه بار از ته دل بخندی و عکس ازت بگیرم و خندید گفت بابا اینطور خوبه..؟بعدشم میگفت بابا عکس بگیر بابا خیلی عکس بگیر...
✍🏻راوی:خانم فاطمه سلیمانی
@Modafeaneharaam
#خاطره
خاطره گویی آقای عفتی از همرزمان حاج قاسم در جنوب شرق کرمان:
به خاطر دارم یک مرتبه در شمال شرق کرمان که متصل به کویر لوت میشد ناامنی زیاد بود. سردار از من خواستند که خانوادهام را به کرمان بیاورم چون در زمان عصر نمیشد که به شناسایی بپردازیم. من هم خانوادهام را به مکانی آوردم که سردار آن را برای خانوادههای شهدا و جانبازان و ایثارگران آماده کرده بودند. یک شب به همسرشان گفتند که امشب من و آقای عفتی برای شام نیستیم.
به یاد دارم در خانه ایشان اتاقی بود که تمامش عکس شهدا بود و سردار میگفتند من هر وقت دلم میگیرد به این اتاق میآیم و عکس دوستان شهیدم را میبینم. به سمت مرکز شهر کرمان به راه افتادیم و همه هم سردار را میشناختند و با ایشان سلام و علیک داشتند.
به مرکز شهر که رسیدیم ما را به یک رستوران سنتی بردند و من هم بسیار از این کار تعجب کردم، ایشان رو به من کرد و گفتند حتما با خودت گفتی چرا مرا به اینجا آورده؟! گفتم بله حقیقتش برایم سؤال شده!
با مزاح گفتند فکر نکنی فقط شما مشهدیها طرقبه شاندیز دارید. گفتند البته سه دلیل دارم برای اینکه تو را به اینجا آوردم این اولین دلیل!
گفتم خوب دومین دلیل چیست؟ ایشان گارسون را صدا زدند گارسون هم آمد و گفت بله سردار؟ گفتند شغلت چیست؟ و گارسون گفت: عرض کردم خدمتتان قبل که من افسر هوانیرو هستم و بعد سردار از او خواست برود و رو به من کرد و گفت دلیل دومش این است آقای عفتی. در مملکتی که افسر هوانیروی آن مجبور باشد شب مشغول به گارسونی باشد روزگار خوشی را نمیبینم و مسئولان باید جواب دهند.
سردار از من خواست پرده را کنار بزنم و از من پرسید چه چیز میبینی؟ گفتم شهر و مغازه و مردم را میبینم، سردار به من گفتند: من هر سه چهار ماهی که فرصت کنم به اینجا میآیم و مینشینم پرده را کنار میزنم و میگویم: قاسم یادت نرود که تو روزی اینجا کارگری میکردی!
@Modafeaneharaam
🍃 #خاطره | هرچیز سرجای خودش
🔹خانم زهرا مصطفوی روایت میکند: امام وقتی که از حسینیه به اتاقشان میآیند قبایشان جداست، عمامهشان جداست. اگر سه چهار بار حسینیه بیایند با آن لباس در اتاق نمینشینند، بلکه لباسهایشان را در میآورند و تا میکنند، عمامه را رویش میگذارند، یک پارچه سفیدی رویش میکشند و مینشینند. دو مرتبه وقتی به ایشان میگویند آقا جمعیت هست بفرمایید، باز بلند میشوند، لباسها را در میآورند، آنها را میپوشند و میروند؛ یعنی خیلی دقت دارند در اینکه هر چیزی جای خودش باشد.
📚برداشتهایی از سیره ی امام خمینی (ره)، جلد۲، صفحه ۱۵۶
@Modafeaneharaam
🍃 #خاطره | تسلیم ناپذیری
🔹 آیتالله خلخالی روایت میکند: در قضیه سلمان رشدی مرتد این امام بود که قبل از تحرک سیاسی بازار مشترک اروپا دستور اخراج نمایندگان و سفیران آنها را از ایران صادر فرمودند؛ چون دست حامیان سلمان رشدی را به خوبی خوانده بودند ولی دانستند آنها به هر طریق ممکن ایران را تحت فشار سیاسی و بین المللی قرار خواهند داد. وقتی خبر روی تلکس رفت آنها نمایندگان سیاسی خود را فراخواندند و بعد با استیصال و شرمساری سفیران و نمایندگان خود را به تهران اعزام کردند.
📚 برداشتهایی از سیره ی امام خمینی (ره)، جلد۴، صفحه۲۴۹
@Modafeaneharaam
🌹🕊🌴🥀🌴🕊🌹
ما و مجنون همسفر بودیم در
#دشت_جنون
او به مطلبها رسید و ما ...
#هنوز_آواره_ایم
کانال شهدائیِ دشت جنون
#ویژه_شهداء
خصوصا #شهدای
#نجف_آباد_اصفهان
👈#همراه_با :
✅#زندگی_نامه
✅#وصیت_نامه
✅#خاطره
✅#مسابقه و...
#شهدا منتظر حضور گرمتان هستند
🌹👇🌹👇🌹
http://eitaa.com/joinchat/338034692Cf72642577b
🍃 #خاطره | استفاده از وقت
🔹دکتر حسن عارفی روایت میکند: امام از همه وقتهای خودشان استفاده میکردند مثلاً اگر به عنوان دستور پزشک به ایشان عرض میشد که راه رفتن برای سلامتی شما مفید است ایشان ضمن انجام این دستور از این قدم زدن استفاده دیگری میکردند مثلاً در راه رفتن صبح با خودشان رادیوی کوچکی داشتند که مجلس را گوش میکردند و یا بعدازظهرها رادیوهای بیگانه را گوش میکردند و یا روزنامههای عصر را میخواندند.
🔹ایشان در یک وقت حداقل دو کار انجام میدادند هم دستور پزشک را اجرا میکردند و هم از اوضاع و اخبار باخبر میشدند.
📚برداشتهایی از سیرهی امام خمینی (ره)، جلد ۲، صفحه ۳۴۸
@Modafeaneharaam
🍃 #خاطره | امام و روحیۀ اخلاص
🔹حجتالاسلام و المسلمین محمدرضا ناصری روایت میکند: روش امام با دیگران تفاوت داشت. روش دیگران این بود که هر چه کسی به آنها نزدیکتر بود، به او بیشتر توجه میکردند. اما امام به هر کس که به ایشان نزدیکتر بود، کمتر توجه میکردند
🔹حتی اگر در مجلس طلبهای عادی میآمد، امام برایش احترام بیشتری قائل میشدند، اما اگر مثلاً فرزندشان میآمد یا یکی از ما میآمدیم که خیلی به ایشان نزدیک بودیم، طوری نمیکردند که ما احساس کنیم به ایشان نزدیکیم و در ما توقع ایجاد شود. ایشان سعی میکردند در ما روحیۀ اخلاص ایجاد شود.
📚 برداشتهایی از سیرهی امام خمینی(ره)، جلد ۳، صفحه ۲۱۳
@Modafeaneharaam
#خاطره
در منزل شهید حاج قاسم سلیمانی پسر کوچکتر شهید کاظمی این خاطره را برایم تعریف کرد: ایشون گفتند، سالهای قبل یکبار ایشان میخواستند کرمان بروند، من هم از ایشان خواستم همراهشان بروم، گویا به یک مراسم عروسی دعوت بودند ، گفت روی میز پذیرایی ،جلوی ایشان ظرف و پذیرایی ویژه تری نسبت به بقیه گذاشته بودند، که از این کار حاجی ناراحت شده بود و از صندلی آن میز بلند شده بود.
📚راوی فرزند شهید شیخ شعاعی
@Modafeaneharaam
🌹🕊🌴🥀🌴🕊🌹
ما و مجنون همسفر بودیم در
#دشت_جنون
او به مطلبها رسید و ما ...
#هنوز_آواره_ایم
کانال شهدائیِ دشت جنون
#ویژه_شهداء
خصوصا #شهدای
#نجف_آباد_اصفهان
👈#همراه_با :
✅#زندگی_نامه
✅#وصیت_نامه
✅#خاطره
✅#مسابقه و...
#شهدا منتظر حضور گرمتان هستند
🌹👇🌹👇🌹
http://eitaa.com/joinchat/338034692Cf72642577b
💠 #خاطره
پدر شهید:
آرمان که مریض شده بود، بردمش پیش دکتر؛ تا فهمید دکتر خانم هست و میخواد آرمان رو معاینه بکنه، گفت من نمیام.
گفتم: پسرم این خانم دکتر هستند، میخوان فقط معاینه ات بکنند.
گفت: نه پدرجان! طبق فتوای حضرت آقا تا وقتی که میشه به پزشک محرم مراجعه کرد نباید پیش پزشک نامحرم رفت...
#آرمان_عزیز
#شهید_آرمان_علی_وردی
@Modafeaneharaam
#خاطره
حاج قاسم هر سال ایام ماه مبارک رمضان فرزندان شهید و خانواده ها شهدا رو دعوت میکرد،بیت الزهرا افطاری میداد،میامد صندلی پایین مینشست سخنرانی میکرد، چه صحبتای عمیق و قشنگی، سری اخر،وسط صحبتاش به سردار حسنی گفت دوربین هاش خاموش و جمع کنه، کلا با فیلمبرداری مشکل داشت،خوشش نمیامد، خودش هم پذیرایی میکرد، سفره میچید. کنار بچه ها مینشست،یه جمع باصفا و صمیمی بود،بعد افطاری میریختن سر حاجی گم میشد لابلای بچه ها. به پسرش و یک محافظش که همراهش بود، هم اخم کرده بود ،کاری به بچه های شهید نداشته باشند و بگذارند راحت باشند.
📚راوی فرزند شهید شیخ شعاعی
@Modafeaneharaam
#خاطره
پاےسفره نشسته بودیم
صداےاذان درومد
ازسر سفره بلندشد
وشروع کردبه وضوگرفتن
#گفتیم غذاسرد میشه
#گفت غذارا میشه گرم کرد
ولی نمازاول وقت نمیشود
شروع کرد به نماز خواندن
#شهید_ابراهیمخانی
@Modafeaneharaam
.
| " ایشون اهل بگو و بخند بود و فضای ناراحت محلی را که وجود داشت برطرف میکرد. اگر بحثی می شد ؛ اهل قهر نبود . . . "|
▫️ به نقل از مادر گرامی شهید .
#خاطره | #شهید
#شهید_حسن_مختارزاده
@Modafeaneharaam
⭕️ سال 62 یا 63 بچههای #سپاه که دم درب #ریاست_جمهوری بودند گفتند یک پیرزنی از #اراک آمده و میگوید من حضرت #آقا را میخواهم ببینم. من رفتم گفتم بفرمایید #مادر! کاری داری شما؟ گفت که والله هر چی دارم و ندارم برداشتم آوردم بدهم به آقا برای #جبهه. من رفتم خدمت حضرت آقا و عرض کردم این طور شده است. گفتند سریع بگویید بیاید داخل. رفتم او را آوردم داخل. یک زیلو، یک سجادة نماز، یک #انگشتر یا #النگو - در حدّ همین چند قلم بود که - به حضرت آقا داد و گفت من دیگر امیدی به زنده بودن ندارم. همینها را دارم از مال دنیا و آمدم اینها را از طریق شما به جبههها بدهم و به این وسیله دِین خودم را ادا کرده باشم.
.
حالتی در آقا به وجود آمده بود که اصلاً وصفناپذیر بود. عظمت این زن را میدید که از اراک راه افتاده آمده و هر آنچه دارد و ندارد برای جبههها میدهد. او بعد مورد تفقد حضرت آقا قرار گرفت و تشکر کردند. بعد از اینکه آن پیرزن رفت، آقا یکی از کارمندان دفتر را صدا کردند و گفتند بروید آدرسش را بگیرد و در حدّ ممکن نیازهای اولیهاش را برطرف کنید. آن سجاده را آقا تا زمانی که در ریاست جمهوری بودند به عنوان سجادة خودشان حفظ کردند. البته چندین برابر پول آن را آقا به حساب جبهه واریز کردند، یعنی در واقع آن را خریدند. بعد فرمودند که بقیهاش هم در موزه باید باشد.🇮🇷
#خاطره
@Modafeaneharaam
مدتی قبل
اومد آرامگاه #باجناقش شهید قاسم غریب دراستان گلستان.
یکی از بچه ها بهش گفت : آقا مهدی لطفا مداحی کن.
آقا مهدی یه نگاه به سنگ قبر شهید قاسم کرد و گفت : مداح این بود که رفت. ...!😔😭
#خاطره ای از شهید مدافع حرم مهدی ایمانی
✍ راوی بنده خدا ...
#شادی روح
دو #باجناق #شهید مدافع حرم #قاسم غریب و #مهدی ایمانی صلوات 🌷🌷
@Modafeaneharaam
یادمه صبح از خواب بیدار شدم خیلی ناراحت بودم که نمیتونستم برم تشییع شهید...
درسته از قبل اصلا نمیشناختمش ولی خیلی دوست داشتم حتما تو مراسماتش شرکت کنم ولی چه کنم مشغله های کاری سر منو اونقدر شلوغ کرده بود که حتی تشییعشم نمیتونستم برم...خیلی حالم بد بود.😔
رفتم پی کارهام که اصلا نمیدونم چی شد ولی سر از حوالی امامزاده حسن(ع) در آوردم و درست زمانی رسیدم که #شهید از جایگاهش روی ماشین داشت به روی دستای مردم منتقل میشد که بازم اصلا نفهمیدم چه اتفاقی افتاد که خودم رو زیر پیکر مطهر و دیدم و تابوت روی شونه هام بود...💚
دیگه حالم دست خودم نبود و فقط داشتم اشک میریختم انگار که #داداشبهروز رفیق چندین ساله من بوده و خیلی خاطره ها با هم داشتیم و اصلا سیل جمعیت هم حواسمو پرت نمیکرد و متوجهش نبودم ، حس میکردم تنها منم و داداش بهروزم...😭
همینطور شهید رو گذاشتن روی جایگاه و مداح شروع به مدیحه سرایی کرد و سردار سخنرانی ولی باز من متوجه چیزی نبودم و بعدا از فیلم ها متوجه همه این اتفاقات شدم ؛ من فقط در این مدت چهره نورانی #آقابهروز جلو چشمم بود داشتیم با هم صحبت میکردیم و یه عالمه حرفای گرم و شیرین از #شهادت بهم میزد و منم همینطور گریه میکردم...💚🖤
از من دلیل گریه هامو پرسید و من توضیح دادم که #آقابهروز من از خودم ناامیدم و فکر نمیکنم روزی عاقبت شما نصیب من هم بشه ...
با اینکه اصلا من تا حالا شهید رو ندیده بودم به اسم منو صدا کرد و گفت انشاالله اون روز میرسه نگران نباش...🤲🖤
من هم از اون روز حس برادری و #رفاقت دارم با شهید و هرروز به نیتش چندتا #صلوات میفرستم...
❤️💚
شادی روح شهید صلوات...🌹
#شهید_بهروز_واحدی
#رفیق_شهیدم
#خاطره
#بهروز_واحدی
@Modafeaneharaam