مدافعان حرم 🇮🇷
📚 #تـوشــهـیـد_نـمـیـشـوے📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه ❤️شـهـيـد مـدافـع حـرم❤️
📚 #تـوشــهـیـد_نـمـیـشـوے📚
روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه
❤️شـهـيـد مـدافـع حـرم❤️
💚#شـهیـدمـحـمـودرضـابـیضـایـی
به روایت برادرشهید💚
🍂#قسمت_بـیـسـتونهـم
آن انگـشـترے
چندوقتی بود که به #محمودرضا سپرده بودم سوالی رااز #سپاه بپرسد وبه من جواب بدهد.
به زیارت یک روزه #مشهد رفته بودم.از آنجا بااوتماس گرفتم که ببینم پرسیده یانه.📱👀
تماس که گرفتم گفت #مشهد است.
دم غروب بود گفتم من دو ساعت دیگر پرواز دارم و دارم برمی گردم تهران🚶.اراو خواستم که اگر وقت دارد بیاید همدیگر را ببینیم. جلوی هتل کوچکی که فاصله بسیار کمی با #باب_الجواد(ع)داشت بااو قرار گذاشتم.تا بیاید🚶، رفتم #بازاررضا(ع)و دوتا #انگشتر_عقیق یک اندازه و یک شکل گرفتم.💍💍
دادم روی یکی شان ذکری را حک کردند و برگشتم جلوی هتل و منتظرش ایستادم. توی شلوغی پیاده رو ایستاده بودم که دیدم از وسط جمعیت دارد می آید🚶. آمد وخوش و بش کردیم.انگشتری را که روی آن ذکر نوشته بودم.می خواستم برای خودم بردارم،ولی آن را به #محمودرضا دادم☺️.گفتم:این را دارم رشوه میدهم که آن موضوع را حل کنی😏!گفت:دارم سعی ام را میکنم باید صبر کنی.#انگشتر را گرفت و دست کرد.همینطور که داشتیم حرف می زدیم شانه هایش را گرفتم و چرخاندمش #سمت_حرم 🍎.گفتم:تو توی لباس #پاسداری از ما به #اهل بیت(ع)نزدیکتری🍃.
بیا همین جا #توسلی بکن،شایدحل شود.مثل همیشه #شکسته_نفسی کرد و گفت:نه ما که #کسی نیستیم دیدارمان پنج شش دقیقه طول نکشید.😞
او هم عجله داشت.روبوسی کردیم و رفت.بعد از #شهادتش،آن #انگشتری را توی خانه شان،داخل کشوی میزش پیدا کردم.نگاهم که به #انگشتر افتاد،#غمم گرفت.😔💔
#محمودرضا #بی ادعا و #بی سرو صدا رفت.🕊🕊
🍂 #قسمت_ســـی
مهـیاے نبرد نهایی
اهل #مطالعه بود.مخصوصا در مورد#بیداری_اسلامی و مسائل مربوط به آن هرکجا چیزی پیدا می کرد.📚
حتما می خواند مثل کتاب یا مقاله های #تحلیلی روزنامه ها و پایگاه های خبری تحلیلی.وقت هایی که باهم از تهران به سمت اسلامشهر می رفتیم ،توی ماشینش سر صحبت را باز می کردم تا حرف بزند.😁👌
وقتی حرف می زد با دقت گوش می دادم.حتی سعی می کردم بعضی از #حرف هایش را #حفظ کنم!☝️مثل همیشه بحث کشیده می شد به اتفاقات کشورهای منطقه مثل #سوریه و #عراق و #بحرین.🍃تبریز هم که می آمد ،وقتی تنها گیرش می آوردم سر صحبت را با او باز می کردم.بیشتر دوست داشتم بشنوم تا حرف بزنم،چون #محمودرضا خودش با این اتفاقات از نزدیک درگیربود.☝️
حرف هایش مثل تحلیل های #ژورنالیستی یا نظر کارشناسان برنامه های تلویزیونی نبود.یادم هست که می گفت بحث های تلویزیون درباره #سوریه به دور از واقعیت است.می گفت واقعیتی که آنجا می گذرد،غیر از حرفاست❌.
هرچند تحلیل های مطبوعاتی را می خواند و به من هم خواندن مطالب بعضی از تحلیل گرها مثل سعدالله زارعی را توصیه می کرد.
ولی بیشترین استناد را درباره بیداری اسلامی به سخنرانی های #آقا می کرد.👌🌺
گاهی نظر خودش را هم می گفت.
یک چیز خاصی که توی #حرف های_محمودرضا بوداین بود که هرچه درباره #بیداری اسلامی می گفت،بدون استثنا به #ظهور #امام زمان ربط پیدا می کرد🍃.یک بار پشت فرمان گفت:به نظر من این دست #خداست که ظاهر شده و دارد دیکتاتوری هایی را که #حکومتشان مانع #ظهور امام زمان است یکی یکی از سرراه برمی دارد🌹.این را که می گفت #انگشت وسطش را به حالتی که انگار می خواهد یک چیزی را با ضربه ی انگشتش شوت کند در آورد و ضربه ای روی فرمان ماشین زد👐.
#ظهور امام زمان و مبارزه برای حکومت آن حضرت اصلی ترین حرفی بود که #محمودرضا توی بحث هایش می زدو مدام هم #تکرارش می کرد.☝️👌
#ادامه_دارد
@modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🔻روزاى آخر #مأموريت بود
قرار بود چند روز بعد همه با هم از سوريه برگرديم ايران،🚶
اون روز ،با مسعود قرار گذاشتيم با #موتور بريم به سمت #روستاى نيرب،
روستايى كه
تقريبا ٢٠ الى ٢٥ دقيقه تا اونجا راه بود🏍،
بعد از كلى اتفاقات شيرين و شوخى و خنده دو تايى راهى نيرب شديم،
اول؛ رفتيم به مغازه ساندويچى🌭 كه پاتوق هميشگيمون بود و يه دل سيرى از شاورماهاى معروف در اورديم و
بعد به سمت بازار كه يك فروشگاه #تجهيزات_نظامى💣 اونجا بود راهى شديم؛
داخل فروشگاه شديم ،
فروشنده متوجه شد كه ما ايراني هستيم به پامون بلند شد و با احترام و زور و زحمت به زبون فارسى #سلام و عليك كرد✋،
ما كه تو مغازه با هم يك كلمه هم #فارسى صحبت نكرده بوديم برامون جالب بود كه از كجا متوجه شده‼️
در حال ديدن اجناس بوديم كه فروشنده #انگشتر💍دست مسعود رو نشون داد و پرسيد ايراني؟؟؟
مسعود هم با خنده گفت نعم😁!
فروشنده گفت؛ حلقة جميلة ( يعنى چه انگشتر زيبايي🌸)
مسعود با يه نگاه معنى دارى انگشترش رو از دستش در اورد و به فروشنده داد،!
و به فروشنده گفت؛ سيدى هديه!
فروشنده با تعجب گفت #هديه؟!!!
مسعود گفت: نعم هديه🎁!
زدم بهش و گفتم چكار ميكني ؟!
و به #شوخى بهش گفتم اينا صبحا با محور مقاومتنو شبا سر سفره النصره!
گفتم : بگو براى رفيق شهيدمه كه به من #يادگارى داده و الان هم شهيد شده تا انگشتر رو برگردونه!
مسعود گفت ؛ بيخيال چشمش گرفته بذار بدم بهش☺️!
گفتم ؛ اين ديگه انگشتر و بر نميگردونه!
فردا هم بياييم اينجا انگشتر رو گذاشته پشت #ويترين براى فروش😒!
مسعود با اصرار من ، با #خنده انگشترو نشون داد و بهش گفت؛ سيدى هذا صديقى الشهيد!
فروشنده كه متوجه منظور مسعود نشده بود، با تعجب گفت ؛ انت شهيد😱 ؟! ( تو شهيدى )؟!
مسعود خنديد و با اشاره و با خنده گفت؛ لا ، لا ؛ صديق قبلا شهيد! من بعداً شهيد!!!😂😂😂
دستشو دراز كرد و به فارسى گفت خودتو نزن به اون راه رد كن بياد!
فروشنده هم كه نه راه پس داشت نه راه پيش انگشتر رو از دستش دراورد و داد😶!
اون روز متوجه خنده هاش كه ميگفت ؛ (صديق قبلاً شهيد من بعداً شهيد ! ) نشدم تا لحظه اى كه با اين #عكس رو به رو شدم،
حالا ميفهمم دنياى من چقدر كوچك تر از اونه و #بهشت رو به بها ميدن نه به بهانه💔!
#سخاوت و عدم #دلبستگى به زرق و برق دنيا و همچنين رعايت مبانى اصولى #اخلاق و #معرفت👌،
مسعود رو از من و امثال من متمايز كرد
و چند روز بعد توى #عمليات شهر #العيس به آرزوش كه #شهادت بود رسوند🕊
توى روز مقرر همه با هم به ايران برگشتيم،!
مسعود #شهيد و ما.....!😔
.
#خاطره_دوست
#شهید_مدافع_حرم
مسعود عسگری 🌹
@Modafeaneharaam
میخواستند تسبیحش📿 را بگیرند
نداد؛ گفت: کسی در میدان نبرد
تفنگش را به دیگری نمیدهد❗️
بعد از خداحافظی
یک نفر از طرفش
برای همه #انگشتر آورد ...💔
#سردار_دلها♥️
#شهید_حاجقاسم_سلیمانی
@Modafeaneharaam
داستان انگشتر حضرت آقا ؛ 😂!
طرف به حضرت آقا میگن اون #انگشتر کوچک تون چشم مارو زده ؛
حضرت آقا هم بهشون گفتن یک مشکل فنی داره !
ایشان هم خجالت و.. میکشن
بعد مجلس بیا ببین حضرت اقا چه چیزی میگن ؛ 🤣😍!
https://eitaa.com/joinchat/1883439139Cce3db45a22
سالن از خنده رفت هوا ؛ 🤦♂😂!
⭕️ سال 62 یا 63 بچههای #سپاه که دم درب #ریاست_جمهوری بودند گفتند یک پیرزنی از #اراک آمده و میگوید من حضرت #آقا را میخواهم ببینم. من رفتم گفتم بفرمایید #مادر! کاری داری شما؟ گفت که والله هر چی دارم و ندارم برداشتم آوردم بدهم به آقا برای #جبهه. من رفتم خدمت حضرت آقا و عرض کردم این طور شده است. گفتند سریع بگویید بیاید داخل. رفتم او را آوردم داخل. یک زیلو، یک سجادة نماز، یک #انگشتر یا #النگو - در حدّ همین چند قلم بود که - به حضرت آقا داد و گفت من دیگر امیدی به زنده بودن ندارم. همینها را دارم از مال دنیا و آمدم اینها را از طریق شما به جبههها بدهم و به این وسیله دِین خودم را ادا کرده باشم.
.
حالتی در آقا به وجود آمده بود که اصلاً وصفناپذیر بود. عظمت این زن را میدید که از اراک راه افتاده آمده و هر آنچه دارد و ندارد برای جبههها میدهد. او بعد مورد تفقد حضرت آقا قرار گرفت و تشکر کردند. بعد از اینکه آن پیرزن رفت، آقا یکی از کارمندان دفتر را صدا کردند و گفتند بروید آدرسش را بگیرد و در حدّ ممکن نیازهای اولیهاش را برطرف کنید. آن سجاده را آقا تا زمانی که در ریاست جمهوری بودند به عنوان سجادة خودشان حفظ کردند. البته چندین برابر پول آن را آقا به حساب جبهه واریز کردند، یعنی در واقع آن را خریدند. بعد فرمودند که بقیهاش هم در موزه باید باشد.🇮🇷
#خاطره
@Modafeaneharaam