شوق پرواز🕊
🕊بسم رب الشهداوالصدیقین 🕊 #سلام_برابراهیم #کتابخوانی #کتاب_سلام_برابراهیم 《زندگینامه》 ابراهي
ادامه☝🏻👇🏻
#سلام_برابراهیم
#کتابخوانی
#کتاب_سلام_برابراهیم
ابراهيــم در آن دوران همچون معلمي فداکار به تربيت فرزندان اين مرز و
بوم مشغول شد.
او اهل ورزش بود. با ورزش پهلوانان يعني ورزش باســتاني شــروع کرد.
در واليبال وکشــتي بي نظيربود. هرگز در هيچ ميداني پا پس نکشيد و مردانه
ميايستاد.
مردانگــي او را ميتوان در ارتفاعات ســر به فلک کشــيده بازي دراز و
گیلانغرب تا دشتهاي سوزان جنوب مشاهده کرد.
حماســه هاي او در اين مناطق هنــوز در اذهان ياران قديمي جنگ تداعي
ميکند.
در والفجر مقدماتي پنج روز به همراه بچههاي گردانهاي کميل و حنظله
درکانالهاي فكه مقاومت کردند. اماتسليم نشدند.
ســرانجام در 22 بهمن سال 1361 بعد از فرســتادن بچههاي باقيمانده به
عقب، تنهاي تنها با خدا همراه شد. ديگركسي او را نديد.
او هميشه از خدا ميخواســت گمنام بماند، چرا كه گمنامي صفت ياران
محبوب خداست.
خدا هم دعايش را مســتجاب كرد. ابراهيم سالهاست كه گمنام و غريب
در فكه مانده تا خورشيدي باشد براي راهيان نور.
http://eitaa.com/modafeaneharam4
شوق پرواز🕊
ادامه☝🏻👇🏻 #سلام_برابراهیم #کتابخوانی #کتاب_سلام_برابراهیم ابراهيــم در آن دوران همچون معلمي ف
#سلام_برابراهیم
#کتابخوانی
#کتاب_سلام_برابراهیم
《محبت پدر》
خانه کوچک و مســتاجري درحوالي ميدان خراسان تهران زندگي
ميكرديم.
اولين روزهاي ارديبهشت سال1336 بود. پدر چند روزي است كه خيلي
خوشحال است.
خدا در اولين روز اين ماه، پســري به او عطا کرد. او دائمًا از خدا تشــكر
ميكرد.
هر چند حاال در خانه سه پسر و يك دختر هستيم، ولي پدر براي اين پسر
تازه متولد شده خيلي ذوق ميكند.
البته حق هم دارد. پسر خيلي با نمكي است. اسم بچه را هم انتخاب كرد:
»ابراهيم«
پدرمان نام پيامبــري را بر او نهاد كه مظهر صبر و قهرمان توكل و توحيد
بود. و اين اسم واقعًا برازنده او بود.
بســتگان و دوســتان هر وقت او را ميديدند با تعجب ميگفتند: حســين
آقا، تو ســه تا فرزند ديگه هم داري، چرا براي اين پســر اينقدر خوشحالي
ميكني؟!
پــدر با آرامش خاصي جواب ميداد: اين پســر حالــت عجيبي دارد!
http://eitaa.com/modafeaneharam4
شوق پرواز🕊
#ادامه☝🏻👇🏻 #سلام_برابراهیم #کتابخوانی #کتاب_سلام_برابراهیم من مطمئن هستم که ابراهيم من، بنده
#سلام_برابراهیم
#کتابخوانی #کتاب_سلام_برابراهیم
روزي حلال
خواهر شهيد
پيامبراعظم9ميفرمايــد: »فرزندانتان را در خوب شدنشــان ياري كنيد،
1
زيرا هر كه بخواهد ميتواند نافرماني را از فرزند خود بيرون كند.«
بر اين اساس پدرمان در تربيت صحيح ابراهيم و ديگر بچهها اص ًال كوتاهي
نكرد. البته پدرمان بسيار انسان با تقوائي بود. اهل مسجد و هيئت بود و به رزق
حالل بسيار اهميت ميداد. او خوب ميدانست پيامبر 9 ميفرمايد:
.
2
»عبادت ده جزء دارد كه نه جزء آن به دست آوردن روزي حلال است«
براي همين وقتي عدهاي از اراذل و اوباش در محله اميريه)شاپور(آن زمان،
اذيتش كردند و نمي گذاشتند كاسبي حلالی داشته باشد، مغازهاي كه از ارث
پدري به دست آورده بود را فروخت و به كارخانه قند رفت.
آنجا مشــغول كارگري شد. صبح تا شــب مقابل كوره ميايستاد. تازه آن
موقع توانست خانهاي كوچك بخرد.
ابراهيــم بارها گفته بود: اگر پــدرم بچه هاي خوبي تربيــت كرد. به خاطر
سختي هائي بود كه براي رزق حلال ميكشيد.
هــر زمان هم از دوران كودكي خودش يــاد ميكرد ميگفت: پدرم با من
حفــظ قرآن را كار ميكرد. هميشــه مرا با خودش به مســجد ميبرد. بيشــتر
وقتها به مسجد آيت الله نوری پائين چهارراه سرچشمه ميرفتيم.
http://eitaa.com/modafeaneharam4
شوق پرواز🕊
#سلام_برابراهیم #کتابخوانی #کتاب_سلام_برابراهیم روزي حلال خواهر شهيد پيامبراعظم9ميفرمايــد: »
ادامه👆🏻👇🏻
#سلام_برابراهیم
#کتابخوانی #کتاب_سلام_برابراهیم
آنجا هيئت حضرت علي اصغر7 بر پا بود. پدرم افتخار خادمي آن هيئت
را داشت.
يادم هســت كه در همان سالهای پاياني دبســتان، ابراهيم كاري كرد كه
پدر عصباني شد و گفت: ابراهيم برو بيرون، تا شب هم برنگرد.
ابراهيم تا شب به خانه نيامد. همه خانواده ناراحت بودند كه براي ناهار چه
كرده. اما روي حرف پدر حرفي نميزدند.
شــب بود كه ابراهيم برگشــت. با ادب به همه سالم كرد. بلافاصله سؤال
كــردم: ناهار چيكار كردي داداش؟! پدر در حالي كه هنوز ناراحت نشــان
ميداد اما منتظر جواب ابراهيم بود.
ابراهيم خيلي آهسته گفت: تو كوچه راه ميرفتم، ديدم يه پيرزن كلي وسائل
خريده، نميدونه چيكار كنه و چطوري بره خونه. من هم رفتم كمك كردم.
وسايلش را تا منزلش بردم. پيرزن هم كلي تشكر كرد و سكه پنج ريالي به من داد.
نميخواستم قبول كنم ولي خيلي اصرار كرد. من هم مطمئن بودم اين پول
حلاله، چون براش زحمت كشيده بودم. ظهر با همان پول نان خريدم و خوردم.
پدر وقتي ماجرا را شنيد لبخندي از رضايت بر لبانش نقش بست. خوشحال
بود كه پسرش درس پدر را خوب فرا گرفته و به روزي حلال اهميت ميدهد.
دوستي پدر با ابراهيم از رابطه پدر و پسر فراتر بود. محبتي عجيب بين آن
دو برقرار بود كه ثمره آن در رشــد شخصيتي اين پسر مشخص بود. اما اين
رابطه دوستانه زياد طولانی نشد!
ابراهيم نوجوان بود كه طعم خوش حمايت هاي پدر را از دســت داد. در
يك غروب غم انگيز ســايه ســنگين يتيمي را بر سرش احساس كرد. از آن
پس مانند مردان بزرگ به زندگي ادامه داد. آن ســالها بيشــتر دوســتان و
آشنايان به او توصيه ميكردند به سراغ ورزش برود. او هم قبول كرد
http://eitaa.com/modafeaneharam4
شوق پرواز🕊
ادامه👆🏻👇🏻 #سلام_برابراهیم #کتابخوانی #کتاب_سلام_برابراهیم آنجا هيئت حضرت علي اصغر7 بر پا بود. پدر
#سلام_برابراهیم
#کتابخوانی #کتاب_سلام_برابراهیم
ورزش باستاني
اوايل دوران دبيرســتان بود كه ابراهيم با ورزش باستاني آشنا شد. او شبها
به زورخانه حاج حسن ميرفت.
حاج حســن توكل معــروف به حاج حســن نجار، عارفي وارســته بود. او
زورخانه اي نزديك دبيرستان ابوريحان داشت. ابراهيم هم يكي از ورزشكاران
اين محيط ورزشي و معنوي شد.
حاج حسن، ورزش را با يك يا چند آيه قرآن شروع ميكرد. سپس حديثي
ميگفت و ترجمه ميكرد. بيشتر شبها، ابراهيم را ميفرستاد وسط گود، او
ً يك ســوره قرآن، دعاي توسل و يا اشعاري
هم در يك دور ورزش، معموال
در مورد اهل بيت ميخواند و به اين ترتيب به مرشد هم كمك ميكرد.
از جملــه كارهاي مهم در اين مجموعه اين بود كه؛ هر زمان ورزش بچه ها
به اذان مغرب ميرســيد، بچه ها ورزش را قطع ميكردند و داخل همان گود
زورخانه، پشت سر حاج حسن نماز جماعت ميخواندند.
به اين ترتيب حاج حسن در آن اوضاع قبل از انقلاب، درس ايمان و اخالق
را در كنار ورزش به جوانها ميآموخت.
فرامــوش نميكنم، يكبــار بچه ها پس از ورزش در حال پوشــيدن لباس و
مشغول خداحافظي بودند. يكباره مردي سراسيمه وارد شد! بچه خردسالي را
نيز در بغل داشت.
http://eitaa.com/modafeaneharam4
شوق پرواز🕊
#سلام_برابراهیم #کتابخوانی #کتاب_سلام_برابراهیم ورزش باستاني اوايل دوران دبيرســتان بود كه ابراهي
#سلام_برابراهیم
#کتابخوانی #کتاب_سلام_برابراهیم
رنگي پريده و با صدائــي لرزان گفت: حاج حســن كمكم كن. بچهام
مريضه، دكترا جوابش كردند. داره از دستم ميره. نََفس شما حقه، تو رو خدا
دعا كنيد. تو رو خدا... بعد شروع به گريه كرد.
ابراهيم بلند شد و گفت: لباساتون رو عوض كنيد و بيائيد توي گود.
خودش هم آمد وســط گود. آن شــب ابراهيم در يك دور ورزش، دعاي
توســل را با بچه ها زمزمه كرد. بعد هم از سوزدل براي آن كودك دعا كرد.
آن مرد هم با بچه اش در گوشه اي نشسته بود و گريه ميكرد.
دو هفته بعد حاج حسن بعد از ورزش گفت: بچه ها روز جمعه ناهار دعوت
شديد! با تعجب پرسيدم: كجا !؟
گفت: بنده خدائي كه با بچه مريض آمده بود، همان آقا دعوت كرده. بعد
ادامه داد: الحمدالله مشكل بچهاش برطرف شده. دكتر هم گفته بچه ات خوب
شده. براي همين ناهار دعوت كرده.
برگشــتم و ابراهيم را نگاه کردم. مثل کسي که چيزي نشنيده، آماده رفتن
ميشد. اما من شک نداشتم، دعاي توسلي که ابراهيم با آن شور و حال عجيب
خواند کار خودش را کرده.
٭٭٭
بارها ميديدم ابراهيم، با بچه هائي که نه ظاهر مذهبي داشــتند و نه به دنبال
مسائل ديني بودند رفيق ميشــد. آنها را جذب ورزش ميکرد و به مرور به
مسجد و هيئت ميكشاند.
يکي از آنها خيلي از بقيه بدتر بود. هميشــه از خوردن مشروب و کارهاي
خالفش ميگفت! اصلاچيزي از دين نميدانســت. نه نماز و نه روزه، به هيچ
چيــز هم اهميت نميداد. حتي ميگفت: تا حالاهيچ جلســه مذهبي يا هيئت
نرفته ام. به ابراهيم گفتم: آقا ابرام اينها کي هستند دنبال خودت ميياري!؟ با
تعجب پرسيد: چطور، چي شده؟!
http://eitaa.com/modafeaneharam4
شوق پرواز🕊
#سلام_برابراهیم #کتابخوانی #کتاب_سلام_برابراهیم رنگي پريده و با صدائــي لرزان گفت: حاج حســن كمكم
#سلام_برابراهیم
#کتابخوانی#کتاب_سلام_برابراهیم
: ديشــب اين پسر دنبال شما وارد هيئت شــد. بعد هم آمد وکنار من
نشست. حاج آقا داشت صحبت ميکرد. از مظلوميت امام حسين7وکارهاي
يزيد ميگفت.
اين پسرهم خيره خيره و با عصبانيت گوش ميکرد. وقتي چراغها خاموش
شد. به جاي اينکه اشك بريزه، مرتب فحشهاي ناجور به يزيد ميداد!!
ابراهيم داشت با تعجب گوش ميکرد. يكدفعه زد زير خنده. بعد هم گفت: عيبي
نداره، اين پسر تا حاال هيئت نرفته و گريه نکرده. مطمئن باش با امام حسين7
که رفيق بشه تغيير ميكنه. ما هم اگر اين بچهها رو مذهبي کنيم هنر کرديم.
دوستي ابراهيم با اين پسر به جايي رسيد که همه كارهاي اشتباهش را کنار
گذاشت. او يکي از بچه هاي خوب ورزشکار شد. چند ماه بعد و در يکي از روزهاي
عيد، همان پسر را ديدم. بعد از ورزش يک جعبه شيريني خريد و پخش کرد.
بعدگفت: رفقا من مديون همه شما هستم، من مديون آقا ابرام هستم. از خدا
خيلي ممنونم. من اگر با شما آشنا نشده بودم معلوم نبود الان کجا بودم و... .
مــا هم بــا تعجب نگاهش ميکرديم. بــا بچه ها آمديم بيــرون، توي راه به
کارهاي ابراهيم دقت ميکردم.
چقــدر زيبا يکي يکي بچه ها را جــذب ورزش ميکرد، بعد هم آنها را به
مسجد و هيئت ميکشاند و به قول خودش ميانداخت تو دامن امام حسين7.
ياد حديث پيامبر به اميرالمؤمنين7 افتادم كه فرمودند: »يا علي، اگر يک
1
نفر به واسطه تو هدايت شود از آنچه آفتاب بر آن ميتابد بالاتر است«.
٭٭٭
از ديگــر کارهائي که در مجموعه ورزش باســتاني انجام ميشــد اين بود
که بچه ها به صورت گروهــي به زورخانه هاي ديگر ميرفتند و آنجا ورزش
مي ِ کردند. يک شب ماه رمضان ما به زورخانهاي درکرج رفتيم.
http://eitaa.com/modafeaneharam4
شوق پرواز🕊
#سلام_برابراهیم #کتابخوانی#کتاب_سلام_برابراهیم : ديشــب اين پسر دنبال شما وارد هيئت شــد. بعد هم آم
#سلام_برابراهیم
#کتابخوانی #کتاب_سلام_برابراهیم
شب را فراموش نميکنم. ابراهيم شعر ميخواند. دعا ميخواند و ورزش
ميکرد. مدتي طولانی بود که ابراهيم در كنارگود مشغول شناي زورخانهاي
بود. چند سري بچه هاي داخل گود عوض شدند، اما ابراهيم همچنان مشغول
شنا بود. اصلا به کسي توجه نميکرد.
پيرمردي در بالای ســكو نشســته بود و به ورزش بچه ها نگاه ميکرد. پيش
من آمد. ابراهيم را نشان داد و با ناراحتي گفت: آقا، اين جوان كيه؟! با تعجب
گفتم: چطور مگه!؟ گفت: »من كه وارد شدم، ايشان داشت شنا ميرفت. من
با تســبيح، شنا رفتنش را شمردم. تا االن هفت دور تسبيح رفته يعني هفتصدتا
شنا! تو رو خدا بيارش بالا، حالش به هم ميخوره.« وقتی ورزش تمام شد
ابراهيم اص ًال احساس خستگي نميکرد. انگار نه انگار که چهار ساعت شنا رفته!
البته ابراهيم اين کارها را براي قوي شــدن انجام ميداد. هميشــه ميگفت:
بــراي خدمت به خدا و بندگانش، بايد بدني قوي داشــته باشــيم. مرتب دعا
ميکردكه: خدايا بدنم را براي خدمت كردن به خودت قوي كن.
ابراهيم در همان ايام يك جفت ميل و سنگ بسيار سنگين براي خودش تهيه
کرد. حسابي سرزبان ها افتاده و انگشت نما شده بود. اما بعد از مدتي ديگر جلوي
بچه ها چنين کارهائي را انجام نداد! ميگفت: اين کارها عامل غرور انسان می شه.
ميگفت: مردم به دنبال اين هســتند كه چه کســي قويتر از بقيه است. من
اگر جلوي ديگران ورزشهاي سنگين را انجام دهم باعث ضايع شدن رفقايم
ميشوم. در واقع خودم را مطرح کردهام و اين کار اشتباه است.
بعد از آن وقتي مياندار ورزش بود و ميديد که شــخصي خسته شده وکم
آورده، سريع ورزش را عوض ميکرد.
اما بدن قوي ابراهيم يکبار قدرتش را نشــان داد و آن، زماني بود که ســيد
حســين طحامي قهرمان کشــتي جهــان و يکي از ارادتمندان حاج حســن به
زورخانه آمده بود و با بچه ها ورزش ميکرد.
http://eitaa.com/modafeaneharam4
#سلام_برابراهیم
#کتابخوانی #کتاب_سلام_برابراهیم
پهلوان
ســيد حسين طحامي)کشتي گير قهرمان جهان( به زورخانه ما آمده بود و با
بچهها ورزش ميکرد.
هر چند مدتي بود که ســيد به مســابقات قهرماني نميرفت، اما هنوز بدني
بســيار ورزيده و قوي داشــت. بعد از پايان ورزش رو کرد به حاج حســن و
گفت: حاجي، کسي هست با من کشتي بگيره؟
حاج حســن نگاهي به بچه ها کرد و گفت: ابراهيم، بعد هم اشاره کرد؛ برو
وسط گود.
ً در کشتي پهلواني، حريفي که زمين بخورد، يا خاک شود ميبازد.
معموال
کشتي شــروع شد. همه ما تماشــا ميکرديم. مدتي طولانی دو کشتيگير
درگير بودند. اما هيچکدام زمين نخوردند.
فشار زيادي به هر دو نفرشان آمد، اما هيچکدام نتوانست حريفش را مغلوب
كند، اين کشتي پيروز نداشت.
بعد از کشتي سيد حسين بلندبلند ميگفت: بارک الله، بارک اهلل، چه جوان
شجاعي، ماشاءالله پهلوون!
٭٭٭
ورزش تمام شده بود. حاج حسن خيره خيره به صورت ابراهيم نگاه ميکرد.
ابراهيم آمد جلو و باتعجب گفت: چيزي شده حاجي!؟
http://eitaa.com/modafeaneharam4
#سلام_برابراهیم
#کتابخوانی #کتاب_سلام_برابراهیم
بعد از چند لحظه سکوت گفت: تو قديم هاي اين تهرون،
دو تا پهلوون بودند به نامهاي حاج سيد حسن رزاّز و حاج صادق بلور فروش،
اونها خيلي با هم دوست و رفيق بودند.
توي کشــتي هم هيچکس حريفشــان نبــود. اما مهمتر از همــه اين بود که
بندههاي خالصي براي خدا بودند.
هميشه قبل از شروع ورزش کارشان رو با چند آيه قرآن و يه روضه مختصر
و با چشمان اشــک آلود براي آقا اباعبدالله شروع ميکردند. نََفس گرم
حاج محمد صادق و حاج سيد حسن، مريض شفا ميداد.
بعــد ادامه داد: ابراهيم، من تو رو يه پهلوون ميدونم مثل اونها! ابراهيم هم
لبخندي زد و گفت: نه حاجي، ما کجا و اونها کجا.
بعضــي از بچه ها از اينکه حاج حســن اينطور از ابراهيــم تعريف ميکرد،
ناراحت شدند.
فرداي آن روز پنج پهلوان از يکي از زورخانه هاي تهران به آنجا آمدند. قرار
شد بعد از ورزش با بچه هاي ما کشتي بگيرند. همه قبول کردند که حاج حسن
داور شود. بعداز ورزش کشتي ها شروع شد.
چهار مسابقه برگزار شد، دو کشتي را بچه هاي ما بردند، دو تا هم آنها. اما
در کشتي آخركمي شلوغ کاري شد!
آنها سر حاج حسن داد ميزدند. حاج حسن هم خيلي ناراحت شده بود.
من دقت کردم و ديدم کشــتي بعدي بين ابراهيم و يکي از بچه هاي مهمان
اســت. آنها هم که ابراهيم را خوب ميشناختند مطمئن بودند که ميبازند.
براي همين شلوغ کاري کردند که اگر باختند تقصير را بيندازند گردن داور!
همه عصباني بودند. چند لحظهاي نگذشــت که ابراهيم داخل گود آمد. با
لبخندي که بر لب داشــت با همه بچه هاي مهمان دست داد. آرامش به جمع
ما برگشت.
http://eitaa.com/modafeaneharam4
#سلام_برابراهیم
#کتابخوانی #کتاب_سلام_برابراهیم
هم گفت: من کشتي نميگيرم! همه با تعجب پرسيديم: چرا !؟
كمي مكث كرد و به آرامي گفت: دوســتي و رفاقت ما خيلي بيشتر از اين
حرفها وكارها ارزش داره!
بعد هم دست حاج حسن را بوسيد و با يك صلوات پايان کشتيها را اعالم کرد.
شــايد در آن روز برنده و بازنده نداشتيم. اما برنده واقعي فقط ابراهيم بود.
وقتي هم ميخواستيم لباس بپوشيم و برويم. حاج حسن همه ما را صدا کرد و
گفت: فهميديد چرا گفتم ابراهيم پهلوانه!؟
ما همه ساکت بوديم، حاج حسن ادامه داد: ببينيد بچه ها، پهلواني يعني همين
کاري که امروز ديديد.
ابراهيم امروز با نَفس خودش کشتي گرفت و پيروز شد.
ابراهيم به خاطر خدا با اونها کشتي نگرفت و با اين کار جلوي کينه و دعوا
را گرفت. بچه ها پهلواني يعني همين کاري که امروز ديديد.
٭٭٭
داستان پهلواني هاي ابراهيم ادامه داشت تا ماجراهاي پيروزي انقالب پيش
آمد.
بعد از آن اکثر بچه ها درگير مســائل انقلاب شدند و حضورشان در ورزش
باستاني خيلي کمتر شد.
تا اينکه ابراهيم پيشــنهاد داد که صبحها در زورخانه نماز جماعت صبح را
بخوانيم و بعد ورزش کنيم و همه قبول کردند.
بعد ازآن هر روز صبح براي اذان در زورخانه جمع ميشديم. نماز صبح را به
جماعت ميخوانديم و ورزش را شروع ميکرديم. بعد هم صبحانه مختصري
و به سر کارهايمان ميرفتيم.
ابراهيم خيلي از اين قضيه خوشــحال بود. چــرا که از طرفي ورزش بچه ها
تعطيل نشده بود و از طرفي بچه ها نماز صبح را به جماعت ميخواندند.
http://eitaa.com/modafeaneharam4
#سلام_برابراهیم
#کتابخوانی #کتاب_سلام_برابراهیم
هم حديث پيامبر گرامي اســام را ميخواند:» اگر نماز صبح را به
جماعت بخوانم در نظرم از عبادت و شب زنده داري تا صبح محبوبتر است.«
با شروع جنگ تحميلي فعاليت زورخانه بسيار کم شد. اکثر بچهها در جبهه
حضور داشتند.
ابراهيم هم کمتر به تهران ميآمد. يکبار هم که آمده بود، وســائل ورزش
باســتاني خــودش را برد و در همان مناطق جنگي بســاط ورزش باســتاني را
راهاندازي کرد.
زورخانه حاج حســن تــوکل، در تربيت پهلوانهاي واقعــي زبانزد بود. از
بچه هاي آنجا به جز ابراهيم، جوانهاي بســياري بودند که در پيشگاه خداوند
پهلوانيشان اثبات شده بود!
آنها با خون خودشان ايمانشان را حفظ کردند و پهلوانهاي واقعي همينها
هستند.
دوران زيبا و معنوي زورخانه حاج حسن در همان سالهاي اول دفاع مقدس،
با شهادت شهيد حسن شهابي)مرشــد زورخانه( شهيد اصغررنجبران)فرمانده
ّمدل، حسن
تيپ عمار( و شــهيدان ســيدصالحي، محمدشــاهرودي، عليخر
زاهدي، ســيد محمد سبحاني، سيد جواد مجد پور، رضاپند، حمداهلل مرادي،
رضا هوريار، مجيد فريدوند، قاســم كاظمي و ابراهيم و چندين شهيد ديگر و
همچنين جانبازي حاج علي نصرالله، مصطفي هرندي وعلي مقدم و همچنين
درگذشت حاج حسن توکل به پايان رسيد.
مدتــی بعد با تبديل محل زورخانه به ســاختمان مســکوني، دوران ورزش
باستانی ما هم به خاطره ها پيوست.
http://eitaa.com/modafeaneharam4
شوق پرواز🕊
#سلام_برابراهیم #کتابخوانی #کتاب_سلام_برابراهیم هم حديث پيامبر گرامي اســام را ميخواند:» اگر نماز
#سلام_برابراهیم
#کتابخوانی #کتاب_سلام_برابراهیم
واليبال تک نفره
جمعي از دوستان شهيد
بازوان قوي ابراهيم از همان اوايل دبيرســتان نشــان داد که در بســياري از
ورزشها قهرمان اســت. در زنگهاي ورزش هميشــه مشــغول واليبال بود.
هيچکس از بچه ها حريف او نميشد.
يک بار تک نفره در مقابل يک تيم شش نفره بازي کرد! فقط اجازه داشت
که سه ضربه به توپ بزند.
همه ما از جمله معلم ورزش، شــاهد بوديم که چطور پيروز شد. از آن روز
به بعد ابراهيم واليبال را بيشتر تک نفره بازي ميکرد.
بيشتر روزهاي تعطيل، پشت آتش نشاني خيابان 17 شهريور بازي ميکرديم.
خيلي از مدعيها حريف ابراهيم نميشدند.
اما بهترين خاطره واليبال ابراهيم بر ميگردد به دوران جنگ و شهرگيلانغرب،
در آنجــا يک زمين واليبال بود که بچه هاي رزمنــده در آن بازي ميکردند.
يک روز چند دســتگاه ميني بوس براي بازديــد از مناطق جنگي به گيلان
غرب آمدند که مســئول آنها آقاي داودي رئيس ســازمان تربيت بدني بود.
آقاي داودي در دبيرستان معلم ورزش ابراهيم بود و او را کامل می شناخت.
ايشان مقداري وسائل ورزشي به ابراهيم داد و گفت: هر طور صالح ميدانيد
مصرف کنيد. بعد گفت: دوســتان ما از همه رشتههاي ورزشي هستند و براي
بازديد آمده اند
http://eitaa.com/modafeaneharam4
شوق پرواز🕊
#سلام_برابراهیم #کتابخوانی #کتاب_سلام_برابراهیم واليبال تک نفره جمعي از دوستان شهيد بازوان قوي
#سلام_برابراهیم
#کتابخوانی #کتاب_سلام_برابراهیم
کمي براي ورزشــکارها صحبت کرد و مناطق مختلف شــهر را به
آنها نشان داد. تا اينکه به زمين واليبال رسيديم.
آقــاي داودي گفت: چند تــا از بچه هاي هيئت واليبال تهران با ما هســتند.
نظرت برای برگزاري يك مسابقه چيه؟
ســاعت ســه عصر مسابقه شروع شــد. پنج نفر که سه نفرشــان واليباليست
حرفــهاي بودند يک طــرف بودند، ابراهيم به تنهائــي در طرف مقابل. تعداد
زيادي هم تماشاگر بودند.
ابراهيم طبق روال قبلي با پاي برهنه و پاچه هاي بالا زده و زير پيراهني مقابل
آنها قرار گرفت. به قدري هم خوب بازي کرد که کمتر کسي باور ميکرد.
بازي آنها يک نيمه بيشتر نداشت و با اختالف ده امتياز به نفع ابراهيم تمام
شد. بعد هم بچه هاي ورزشکار با ابراهيم عکس گرفتند.
آنها باورشان نميشــد يک رزمنده ساده، مثل حرف هاي ترين ورزشکارها
بازي كند.
يكبــار هم در پادگان دوكوهــه براي رزمندهها از واليبــال ابراهيم تعريف
كردم. يكي از بچه ها رفت وتوپ واليبال آورد. بعد هم دو تا تيم تشــكيل داد
و ابراهيم را هم صدا كرد.
او ابتدا زير بار نميرفت و بازي نميكرد اما وقتي اصرار كرديم گفت: پس
همه شما يكطرف، من هم تكي بازي ميكنم!
بعــد از بازي چند نفر از فرماندهان گفتند: تا حــالا اينقدر نخنديده بوديم،
ابراهيم هر ضربهاي كه ميزد چند نفر به سمت توپ ميرفتند و به هم برخورد
ميكردند و روي زمين ميافتادند!
ابراهيم درپايان با اختلاف زيادي بازي را برد.
http://eitaa.com/modafeaneharam4
شوق پرواز🕊
#سلام_برابراهیم #کتابخوانی #کتاب_سلام_برابراهیم کمي براي ورزشــکارها صحبت کرد و مناطق مختلف شــهر
#سلام_برابراهیم
#کتابخوانی #کتاب_سلام_برابراهیم
شرط بندي
مهدي فريدوند، سعيد صالح تاش
تقريبًا سال 1354 بود. صبح يک روز جمعه مشغول بازي بوديم. سه نفرغريبه
جلو آمدند و گفتند: ما از بچه هاي غرب تهرانيم، ابراهيم کيه!؟
بعد گفتند: بيا بازي سر 200 تومان. دقايقي بعد بازي شروع شد. ابراهيم تک
و آنها سه نفر بودند، ولي به ابراهيم باختند.
همان روز به يكي از محله هاي جنوب شــهر رفتيم. ســر 700 تومان شــرط
بستيم. بازي خوبي بود و خيلي سريع برديم. موقع پرداخت پول، ابراهيم فهميد
آنها مشغول قرض گرفتن هستند تا پول ما را جور كنند.
يكدفعه ابراهيم گفت :آقا يكي بياد تكي با من بازي كنه. اگه برنده شــد ما
پول نميگيريم. يكي از آنها جلو آمد و شــروع به بازي كرد. ابراهيم خيلي
ضعيف بازي كرد. آنقدر ضعيف كه حريفش برنده شد!
همه آنها خوشحال از آنجا رفتند. من هم كه خيلي عصباني بودم به ابراهيم
گفتم:آقا ابــرام، چرا اينجوري بازي كردي؟! باتعجــب نگاهم كرد وگفت:
ميخواستم ضايع نشن! همه اينها روي هم صد تومن تو جيبشون نبود!
هفتــه بعد دوباره همان بچه هاي غرب تهران با دو نفر ديگر از دوستانشــان
آمدند. آنها پنج نفره با ابراهيم سر 500 تومان بازيکردند.
ابراهيم پاچه هاي شلوارش را بالا زد و با پاي برهنه بازي ميکرد. آنچنان به
توپ ضربه ميزد که هيچکس نميتوانست آن را جمع کند!
http://eitaa.com/modafeaneharam4
شوق پرواز🕊
#سلام_برابراهیم #کتابخوانی #کتاب_سلام_برابراهیم شرط بندي مهدي فريدوند، سعيد صالح تاش تقريبًا سا
#سلام_برابراهیم
#کتابخوانی #کتاب_سلام_برابراهیم
روز هم ابراهيم با اختالف زياد برنده شد.
شــب با ابراهيم رفته بوديم مسجد. بعد از نماز، حاج آقا احکام ميگفت. تا
اينكه از شرط بندي و پول حرام صحبت کرد و گفت: پيامبر 9 ميفرمايد:
»هر کس پولي را از راه نامشروع به دست آورد، در راه باطل و حوادث سخت
1
از دست ميدهد«.
و نيز فرمودهاند: »کسي که لقمه اي از حرام بخورد نماز چهل شب و دعاي
چهل روز او پذيرفته نميشود«.
ابراهيــم با تعجب به صحبتها گــوش ميكرد. بعد با هم رفتيم پيش حاج
آقا وگفت: من امروز ســر واليبال 500 تومان تو شــرط بندي برنده شدم. بعد
هم ماجــرا را تعريف کرد و گفت: البته اين پول را به يك خانواده مســتحق
بخشيدم!
حاج آقا هم گفت: از اين به بعد مواظب باش ، ورزش بکن اما شرط بندي نکن.
هفته بعد دوبــاره همان افراد آمدند. اين دفعه با چند يار قويتر، بعدگفتند:
اين دفعه بازي سر هزارتومان!
ابراهيم گفت: من بازي ميکنم اما شــرط بندي نميکنم. آنها هم شــروع
کردند به مســخره کردن و تحريک کردن ابراهيم و گفتند: ترسيده، ميدونه
ميبازه. يکي ديگه گفت: پول نداره و...
ابراهيم برگشت وگفت: شرط بندي حرومه، من هم اگه ميدونستم هفته هاي
قبل با شــما بازي نميکردم، پول شما رو هم دادم به فقير، اگر دوست داريد،
بدون شرط بندي بازي ميکنيم.
که البته بعد از کلي حرف و سخن و مسخره کردن بازي انجام نشد.
٭٭٭
دوســتش می گفت: بــا اينكه بعد از آن ابراهيم به ما بســيار توصيه كرد كه
http://eitaa.com/modafeaneharam4
شوق پرواز🕊
#سلام_برابراهیم #کتابخوانی #کتاب_سلام_برابراهیم روز هم ابراهيم با اختالف زياد برنده شد. شــب با
#سلام_برابراهیم
#کتابخوانی #کتاب_سلام_برابراهیم
نكنيد. امــا يكبار با بچه هاي محله نازي آباد بــازي كرديم و مبلغ
ســنگيني را باختيم! آخــرای بازي بود كه ابراهيم آمد. به خاطر شــرط بندي
خيلي از دست ما عصباني شد.
از طرفي ما چنين مبلغي نداشــتيم كه پرداخت كنيم. وقتي بازي تمام شــد
ابراهيم جلو آمد وتوپ را گرفت. بعدگفت: كســي هســت بياد تك به تك
بزنيم؟
از بچه هاي نازي آباد كســي بود به نام ح.ق كه عضو تيم ملي وكاپيتان تيم
َ برق بود. با غرور خاصي جلو آمد وگفت: سرچي!؟
ابراهيم گفت: اگه باختي از اين بچه ها پول نگيري. او هم قبول كرد.
ابراهيــم به قدري خوب بازي كرد كه همه ما تعجب كرديم. او با اختالف
زياد حريفش را شكست داد. اما بعد ازآن حسابي با ما دعوا كرد!
٭٭٭
ابراهيم به جز واليبال در بســياري از رشــته هاي ورزشي مهارت داشت. در
کوهنوردي يک ورزشکار کامل بود. تقريبًا از سه سال قبل از پيروزي انقالب
تا ايام انقالب هر هفته صبحهاي جمعه با چندنفر از بچه هاي زورخانه ميرفتند
تجريش. نماز صبح را در امامزاده صالح ميخواندند، بعد هم به حالت دويدن
از کوه بالا ميرفتند. آنجا صبحانه ميخوردند و برميگشتند.
فراموش نميكنم. ابراهيم مشغول تمرينات كشتي بود و ميخواست پاهايش
را قوي كند. از ميدان دربند يكي از بچه ها را روي كول خود گذاشــت و تا
نزديك آبشار دوقلو باال برد!
اين کوهنوردي در منطقه دربند و کولکچال تا ايام پيروزي انقلاب هر هفته
ادامه داشت.
ابراهيم فوتبال را هم خيلي خوب بازي ميكرد. در پينگ پنگ هم استاد بود
و با دو دست و دو تا راكت بازي ميكرد وكسي حريفش نبود.
http://eitaa.com/modafeaneharam4
شوق پرواز🕊
#سلام_برابراهیم #کتابخوانی #کتاب_سلام_برابراهیم نكنيد. امــا يكبار با بچه هاي محله نازي آباد بــا
#سلام_برابراهیم
#کتابخوانی #کتاب_سلام_برابراهیم
کشتي
هنوز مدتي از حضور ابراهيم در ورزش باســتاني نگذشته بود که به توصيه
دوستان و شخص حاج حسن، به سراغ کشتي رفت.
او در باشگاه ابومسلم در اطراف ميدان خراسان ثبت نام کرد. او کار خود را
با وزن 53 کيلو آغاز کرد.
آقايان گودرزي و محمدي مربيان خوب ابراهيم درآن دوران بودند. آقاي
محمدي، ابراهيم را به خاطر اخلاق و رفتارش خيلي دوســت داشــت. آقاي
گودرزي خيلي خوب فنون کشتي را به ابراهيم ميآموخت.
هميشــه ميگفت: اين پســر خيلي آرومه، اما تو کشتي وقتي زير ميگيره،
چون قد بلند و دستاي کشيده و قوي داره مثل پلنگ حمله ميکنه! او تا امتياز
نگيره ول کن نيست. براي همين اسم ابراهيم را گذاشته بود پلنگ خفته!
بارها ميگفت: يه روز، اين پسر رو تو مسابقات جهاني ميبينيد، مطمئن باشيد!
سالهاي اول دهه 50 در مســابقات قهرماني نوجوانان تهران شرکت کرد.
ابراهيم همه حريفان را با اقتدار شکســت داد. او در حالي که 15 ســال بيشتر
نداشت براي مسابقات کشوري انتخاب شد.
مسابقات در روزهاي اول آبان برگزار ميشد ولي ابراهيم در اين مسابقات
شرکت نکرد!
مربيها خيلي از دست او ناراحت شدند. بعدها فهميديم مسابقات در حضور
http://eitaa.com/modafeaneharam4
شوق پرواز🕊
#سلام_برابراهیم #کتابخوانی #کتاب_سلام_برابراهیم کشتي هنوز مدتي از حضور ابراهيم در ورزش باســتاني
#سلام_برابراهیم
#کتابخوانی #کتاب_سلام_برابراهیم
برگزار ميشد و جوايز هم توسط او اهداء شده. براي همين ابراهيم در
مسابقات شرکت نکرده بود.
ســال بعد ابراهيم در مسابقات قهرماني آموزشگاهها شرکت کرد و قهرمان
شد. همان سال در وزن 62 کيلو در قهرماني باشگاه هاي تهران شرکت کرد.
در ســال بعد از آن در مسابقات قهرمانی آموزشــگاهها وقتي ديد دوست
صميمي خودش در وزن او، يعني 68 کيلو شــرکت کرده، ابراهيم يک وزن
باالتر رفت و در 74 کيلو شرکت کرد.
در آن ســال درخشش ابراهيم خيره کننده بود و جوان 18 ساله، قهرمان 74
کيلو آموزشگاهها شد.
تبحر خاص ابراهيم در فن لنگ و استفاده به موقع و صحيح از دستان قوي و
بلند خود باعث شده بود که به کشتي گيري تمام عيار تبديل شود.
٭٭٭
صبح زود ابراهيم با وســائل کشتي از خانه بيرون رفت. من و برادرم هم راه
افتاديم. هر جائي ميرفت دنبالش بوديم!
ِ تا اينکه داخل ســالن هفت ِ تيــر فعلي رفت. ما هم رفتيم توي ســالن و بين
تماشاگرها نشستيم. سالن شلوغ بود. ساعتي بعد مسابقات کشتي آغاز شد.
آن روز ابراهيــم چندکشــتي گرفت و همه را پيروز شــد. تا اينکه يکدفعه
نگاهش به ما افتاد. ما داخل تماشــاگرها تشويقش ميکرديم. با عصبانيت به
سمت ما آمد.
گفت: چرا اومديد اينجا !؟
گفتيم: هيچي، دنبالت اومديم ببينيم کجا ميري.
بعد گفت: يعني چي !؟ اينجا جاي شما نيست. زود باشين بريم خونه
بــا تعجب گفتم: مگه چي شــده!؟ جواب داد: نبايد اينجا بمونين، پاشــين،
پاشين بريم خونه.
http://eitaa.com/modafeaneharam4
شوق پرواز🕊
#سلام_برابراهیم #کتابخوانی #کتاب_سلام_برابراهیم برگزار ميشد و جوايز هم توسط او اهداء شده. براي هم
#سلام_برابراهیم
#کتابخوانی #کتاب_سلام_برابراهیم
کــه حرف ميزد بلندگو اعالم کرد: کشــتي نيمه نهائي وزن 74
کيلو آقايان هادي و تهراني.
ابراهيم نگاهي به ســمت تشــک انداخت و نگاهي به سمت ما. چند لحظه
سکوت کرد و رفت سمت تشک.
ما هم حسابي داد ميزديم و تشويقش ميکرديم .
مربــي ابراهيم مرتب داد ميزد و ميگفت كه چه کاري بکن. ولي ابراهيم
فقط دفاع ميکرد. نيــم نگاهي هم به ما ميانداخت. مربي که خيلي عصباني
شده بود داد زد: ابرام چرا کشتي نميگيري؟ بزن ديگه.
ابراهيــم هم با يك فن زيبــا حريف را از روي زمين بلند کرد. بعد هم يک
دور چرخيد و او را محکم به تشك کوبيد. هنوز كشتي تمام نشده بود كه از
جا بلند شد و از تشک خارج شد.
آن روز از دست ما خيلي عصباني بود. فکر کردم از اينکه تعقيبش کرديم
ناراحت شده، وقتي در راه برگشت صحبت ميکرديم گفت: آدم بايد ورزش
را براي قوي شدن انجام بده، نه قهرمان شدن.
من هم اگه تو مسابقات شركت ميكنم ميخوام فنون مختلف رو ياد بگيرم.
هدف ديگهاي هم ندارم.
گفتم: مگه بده آدم قهرمان و مشهور بشه و همه بشناسنش؟!
بعد از چند لحظه سکوت گفت: هرکس ظرفيت مشهور شدن رو نداره، از
مشهور شدن مهمتر اينه که آدم بشيم.
آن روز ابراهيم به فينال رســيد. اما قبل از مســابقه نهائــي، همراه ما به خانه
برگشت! او عملا ثابت کرد که رتبه و مقام برايش اهميت ندارد. ابراهيم هميشه
جمله معروف امام راحل را ميگفت: »ورزش نبايد هدف زندگي شود.«
http://eitaa.com/modafeaneharam4
بسم رب الشهداوالصدیقین
#سلام_برابراهیم
#کتابخوانی #کتاب_سلام_برابراهیم
قهرمان
مسابقات قهرماني74 کيلو باشگاهها بود. ابراهيم همه حريفان را يکي پس از
ديگري شكست داد و به نيمه نهائي رسيد. آن سال ابراهيم خيلي خوب تمرين
کرده بود. اکثر حريفها را با اقتدار شکست داد.
اگر اين مســابقه را ميزد حتمًا در فينال قهرمان ميشــد. اما در نيمه نهائي
خيلي بد کشتي گرفت. بالاخره با يک امتياز بازي را واگذار كرد!
آن ســال ابراهيم مقام سوم را کســب کرد. اما سالها بعد، همان پسري که
حريف نيمه نهائي ابراهيم بود را ديدم. آمده بود به ابراهيم سر بزند.
آن آقــا از خاطرات خودش با ابراهيم تعريف ميکــرد. همه ما هم گوش
ميکرديم.
تا اينکه رســيد به ماجراي آشــنائي خودش با ابراهيم و گفت: آشنائي ما بر
ميگردد به نيمه نهائي کشتي باشگاهها در وزن 74 کيلو، قرار بود من با ابراهيم
کشتي بگيرم.
اما هر چه خواست آن ماجرا را تعريف کند ابراهيم بحث را عوض ميکرد!
آخر هم نگذاشــت كه ماجرا تعريف شود! روز بعد همان آقا را ديدم وگفتم:
اگه ميشه قضيه کشتي خودتان را تعريف کنيد.
او هم نگاهي به من کرد. نََفس عميقي کشــيد وگفت: آن سال من در نيمه
نهائي حريف ابراهيم شدم. اما يکي از پاهايم شديدًا آسيب ديد.
http://eitaa.com/modafeaneharam4
شوق پرواز🕊
بسم رب الشهداوالصدیقین #سلام_برابراهیم #کتابخوانی #کتاب_سلام_برابراهیم قهرمان مسابقات قهرماني74
#سلام_برابراهیم
#کتابخوانی #کتاب_سلام_برابراهیم
ابراهيم که تا آن موقع نميشــناختمش گفتم: رفيق، اين پاي من آســيب
ديده. هواي ما رو داشته باش.
َ ابراهيم هم گفت: باشه داداش، چشم.
بازيهاي او را ديده بودم. توي كشــتي اســتاد بود. با اينکه شــگرد ابراهيم
فنهائي بود که روي پا ميزد. اما اص ًال به پاي من نزديک نشد!
ولي من، در کمال نامردي يه خاک ازش گرفتم و خوشحال از اين پيروزي
به فينال رفتم.
ابراهيم با اينکه راحت ميتونســت من رو شکست بده و قهرمان بشه، ولي
اين کار رو نکرد.
بعد ادامه داد: البته فكر ميكنم او از قصد كاري كرد كه من برنده بشــم! از
شکست خودش هم ناراحت نبود. چون قهرماني براي او تعريف ديگه اي داشت.
ولي من خوشــحال بودم. خوشحالي من بيشتر از اين بود که حريف فينال،
بچه محل خودمون بود. فکر ميکردم همه، مرام و معرفت داش ابرام رو دارن.
اما توي فينال با اينکه قبل از مســابقه به دوســتم گفته بودم که پايم آسيب
ديده، اما دقيقًا با اولين حرکت همان پاي آســيب ديــده من را گرفت. آه از
نهاد من بلند شد. بعد هم من را انداخت روي زمين و بالاخره من ضربه شدم.
آن سال من دوم شدم و ابراهيم سوم. اما شک نداشتم حق ابراهيم قهرماني بود.
از آن روز تــا حالابا او رفيقم. چيزهاي عجيبي هم از او ديدهام. خدا را هم
شکر ميکنم که چنين رفيقي نصيبم کرده.
صحبت هايش که تمام شد خداحافظي کرد و رفت. من هم برگشتم. در راه
فقط به صحبتهايش فکر ميکردم.
يادم افتاد در مقر ســپاه گيلانغرب روي يكي از ديوارها براي هر كدام از
رزمنده ها جمله اي نوشته شده بود. در مورد ابراهيم نوشته بودند:
»ابراهيم هادي رزمندهاي با خصائص پورياي ولي
http://eitaa.com/modafeaneharam4
شوق پرواز🕊
#سلام_برابراهیم #کتابخوانی #کتاب_سلام_برابراهیم ابراهيم که تا آن موقع نميشــناختمش گفتم: رفيق، اي
#سلام_برابراهیم
#کتابخوانی #کتاب_سلام_برابراهیم پورياي ولي
ايرج گرائي
مسابقات قهرماني باشگاهها در سال 1355 بود. مقام اول مسابقات، هم جايزه
نقدي ميگرفت هم به انتخابي کشــور ميرفت. ابراهيم در اوج آمادگي بود.
هرکس يک مسابقه از او ميديد اين مطلب را تأييد ميكرد. مربيان ميگفتند:
امسال در 74 کيلو کسي حريف ابراهيم نيست.
مسابقات شروع شــد. ابراهيم همه را يکي يکي از پيش رو برميداشت. با
چهار کشتي که برگزار کرد به نيمه نهائي رسيد. کشتي ها را يا ضربه ميکرد
ُرد.
يا با امتياز بالا ميبرد
به رفقايم گفتم: مطمئن باشــيد، امسال يه کشتي گير از باشگاه ما ميره تيم
ملي. در ديدار نيمه نهائي با اينکه حريفش خيلي مطرح بود ولي ابراهيم برنده
شد. او با اقتدار به فينال رفت.
حريف پاياني او آقاي »محمود.ك« بود. ايشان همان سال قهرمان مسابقات
ارتشهاي جهان شده بود.
قبل از شروع فينال رفتم پيش ابراهيم توی رختکن و گفتم: من مسابقه هاي
حريفت رو ديدم. خيلي ضعيفه، فقط ابرام جون، تو رو خدا دقت كن. خوب
کشتي بگير، من مطمئنم امسال برا تيم ملي انتخاب ميشي.
مربي، آخرين توصيه ها را به ابراهيم گوشــزد ميکرد. در حالي که ابراهيم
بندهاي کفشش را ميبست. بعد با هم به سمت تشک رفتند.
http://eitaa.com/modafeaneharam4
شوق پرواز🕊
#سلام_برابراهیم #کتابخوانی #کتاب_سلام_برابراهیم پورياي ولي ايرج گرائي مسابقات قهرماني باشگاهها
#سلام_برابراهیم
#کتابخوانی #کتاب_سلام_برابراهیم
ســريع رفتم و بين تماشاگرها نشستم. ابراهيم روي تشک رفت. حريف
ابراهيــم هم وارد شــد. هنوز داور نيامده بود. ابراهيــم جلو رفت و با لبخند به
حريفش سالم كرد و دست داد.
حريف او چيزي گفت كه متوجه نشدم. اما ابراهيم سرش را به عالمت تائيد
تکان داد. بعد هم حريف او جائي را در بالای سالن بين تماشاگرها به او نشان داد!
من هم برگشــتم و نگاه کردم. ديدم پيرزني تنها، تســبيح به دســت، بالای
سکوها نشسته.
نفهميدم چه گفتند و چه شــد. اما ابراهيم خيلي بد کشــتي را شــروع کرد.
همهاش دفاع ميکرد. بيچاره مربي ابراهيم، اينقدر داد زد و راهنمائي کرد که
ِصدايــش گرفت. ابراهيم انگار چيزي از فريادهاي مربي و حتي داد زدنهاي
من را نميشنيد. فقط وقت را تلف ميکرد!
حريف ابراهيم با اينکه در ابتدا خيلي ترسيده بود اما جرأت پيدا کرد. مرتب
حمله ميکرد. ابراهيم هم با خونسردي مشغول دفاع بود.
داور اوليــن اخطــار و بعد هم دومين اخطار را به ابراهيــم داد. در پايان هم
ابراهيم سه اخطاره شد و باخت و حريف ابراهيم قهرمان 74 کيلو شد!
وقتي داور دســت حريف را بالاميبرد ابراهيم خوشــحال بــود! انگار که
خودش قهرمان شده! بعد هر دو کشتي گير يکديگر را بغل کردند.
ِ حريف ابراهيم در حالي که از خوشــحالي گريه ميکرد خم شــد و دست
ابراهيم را بوســيد! دو کشــتي گير در حال خروج از سالن بودند. من از بالای
سکوها پريدم پائين. باعصبانيت سمت ابراهيم آمدم.
داد زدم و گفتــم: آدم عاقــل، اين چه وضع کشــتي بود؟ بعــد هم از زور
عصبانيت با مشــت زدم به بازوي ابراهيم و گفتم: آخه اگه نميخواي کشتي
بگيري بگو، ما رو هم معطل نکن.
ابراهيم خيلي آرام و با لبخند هميشگي گفت: اينقدر حرص نخور!
http://eitaa.com/modafeaneharam4
شوق پرواز🕊
#سلام_برابراهیم #کتابخوانی #کتاب_سلام_برابراهیم ســريع رفتم و بين تماشاگرها نشستم. ابراهيم روي تشک
#سلام_برابراهیم
#کتابخوانی #کتاب_سلام_برابراهیم
سريع رفت تو رختکن، لباسهايش را پوشيد. سرش را پائين انداخت و رفت.
از زور عصبانيت به در و ديوار مشــت ميزدم. بعد يك گوشــه نشستم. نيم
ساعتي گذشت. کمي آرام شدم. راه افتادم که بروم.
جلوي در ورزشــگاه هنوز شــلوغ بود. همان حريف فينال ابراهيم با مادر و
کلي از فاميل ها و رفقا دور هم ايستاده بودند. خيلي خوشحال بودند. يکدفعه
همان آقا من را صدا کرد. برگشــتم و با اخم گفتم: بله؟! آمد به ســمت من و
گفت: شما رفيق آقا ابرام هستيد، درسته؟ با عصبانيت گفتم: فرمايش؟!
بيمقدمه گفت: آقا عجب رفيق با مراميداريد. من قبل مســابقه به آقا ابرام
گفتم، شــک ندارم که از شــما ميخورم، اما هواي ما رو داشته باش، مادر و
برادرام باالي سالن نشستند. كاري كن ما خيلي ضايع نشيم.
بعد ادامــه داد: رفيقتون ســنگ تموم گذاشــت. نميدوني مــادرم چقدر
خوشحاله. بعد هم گريهاش گرفت و گفت: من تازه ازدواج کردهام. به جايزه
نقدي مسابقه هم خيلي احتياج داشتم، نميدوني چقدر خوشحالم.
مانــده بودم كه چه بگويم. کمي ســکوت کردم و به چهرهاش نگاه كردم.
تازه فهمیدم ماجرا از چه قرار بوده. بعدگفتم: رفيق جون، اگه من جاي داش
ابرام بودم، با اين همه تمرين و سختي کشيدن اين کار رو نميکردم. اين کارا
مخصوص آدماي بزرگي مثل آقا ابرامه.
از آن پســر خداحافظي کردم. نيم نگاهي به آن پيرزن خوشحال و خندان
انداختم و حرکت کردم. در راه به کار ابراهيم فکر ميکردم. اينطور گذشت
کردن، اصلا با عقل جور درنميياد!
با خودم فکر مي ِ کردم، پورياي ولي وقتي فهميد حريفش به قهرماني در مسابقه
احتياج دارد و حاکم شهر، آنها را اذيت کرده، به حريفش باخت. اما ابراهيم...
ياد تمرينهاي سختي که ابراهيم در اين مدت کشيده بود افتادم. ياد لبخندهاي
آن پيرزن وخوشحالي آن جوان، يكدفعه گريه ام گرفت. عجب آدميه اين ابراهيم!
http://eitaa.com/modafeaneharam4