مـُـدافِعانِحـَC᭄ــرَم🇮🇷🇵🇸
✍️ رمان #دمشق_شهر_عشق قسمت #هشتادوپنج ندیده تصور میکرد چه بلایی از سرم رد شده و دیگر نمیخواست آ
✍️ رمان #دمشق_شهر_عشق
#قسمت #هشتادوشش
💠 دو سال پیش به هوای هوس پسری سوری رو در روی خانوادهام قرار گرفتم و حالا دوباره ....
عشق #سوری دیگری دلم را زیر و رو کرده و حتی شرم میکردم به ابوالفضل حرفی بزنم که خودش حسم را نگفته شنید، هلال لبخند روی صورتش درخشید و با خنده خبر داد
:«یه ساعت پیش بهش سر زدم، به هوش اومده!»
از شنیدن خبر سلامتیاش پس از ساعتها لبخندی روی لبم جا خوش کرد و سوالی که بیاراده از دهانم پرید
:«میتونه حرف بزنه؟»
و جوابم در آستین شیطنتش بود که فیالبداهه پاسخ داد
:«حرف میتونه بزنه، ولی #خواستگاری نمیتونه بکنه!»
💠 لحنش بهحدی شیرین بود که میان گریه به خنده افتادم و او همین خنده را میخواست ..
که به سمتم آمد، سرم را بوسید و #برادرانه به فدایم رفت
:«قربونت بشم من! چقدر دلم برا خندههات تنگ شده بود!»
#ادامه_دارد
نامنویسنده; خانم فاطمه ولی نژاد
#کپی_فقط_باذکرنام_نویسنده
.
مـُـدافِعانِحـَC᭄ــرَم🇮🇷🇵🇸
✍🏻رمان #دمشق_شهر_عشق قسمت #هشتادوهشت 💠 و دلش برای من میتپید که دلواپس جانم نجوا کرد :«اما نمی
رمان #دمشق_شهر_عشق
قسمت #هشتادونه
💠 نشد حرف دلم را بزنم، سرم از #شرم به زیر افتاد و او حرف دلش را زد
:«میخوای بهخاطرش اینجا بمونی؟»
دیگر پدر و مادری در ایران نبود که به هوای حضورشان برگردم،
برادرم اینجا بود و حس حمایت مصطفی را دوست داشتم که از زبانش حرف زدم
:«دیروز بهم گفت بهخاطر اینکه معلوم نیس سوریه چه خبر میشه با رفتنم مخالفت نمیکنه!»
که ابوالفضل خندید و رندانه به میان حرفم آمد
:«پس #خواستگاری هم کرده!»
💠 تازه حس میکرد بین دل ما چه گذشته که از روی صندلی بلند شد،
دور اتاق چرخی زد و با شیطنت نتیجه گرفت
:«البته این یکی با اون یکی خیلی فرق داره!
اون مزدور #آمریکا بود، این #مدافع_حرم!»
سپس به سمتم چرخید و مثل همیشه صادقانه حرف دلش را زد :
«حرف درستی زده. بین شما هر چی بوده، موندن تو اینجا عاقلانه نیست، باید برگردی ایران! اگه خواست میتونه بیاد دنبالت.»
#ادامه_دارد...
.