مـُـدافِعانِحـَC᭄ــرَم🇮🇷🇵🇸
✍️ رمان #دمشق_شهر_عشق قسمت #هشتادوچهار 💠 اینبار نه حرم حضرت سکینه (علیهاالسلام)، نه چهارراه #زینب
✍️ رمان #دمشق_شهر_عشق
قسمت #هشتادوپنج
ندیده تصور میکرد چه بلایی از سرم رد شده و دیگر نمیخواست آسیبی ببینم که لب تختم نشست،
با دستش شکوفههای اشکم را چید و ساده صحبت کرد..
:«زینب جان! #سوریه داره با سر به سمت جنگ پیش میره! دو هفته پیش دو تا ماشین تو #دمشق منفجر شد، دیروز یه ماشین دیگه،
شاید امروز یکی دیگه! سفرای کشورهای خارجی دارن دمشق رو ترک میکنن، یعنی #غرب خودش داره صحنه جنگ رو برای #تروریستها آماده میکنه!»
💠 از آنچه خبر داشت قلبش شکست، عطر خنده از لبش پرید، خطوط صورتش همه در هم رفت و بیصدا زمزمه کرد
:«#حمص داره میفته دست تکفیریها، #شیعههای حمص همه آواره شدن! #ارتش_آزاد آماده لشگرکشی شده و کشورهای غربی و عربی با همه توان تجهیزش کردن!
این تروریستهام همه جا هستن، از کنار هر ماشین و آدمی که تو دمشق رد میشی شاید یه انتحاری باشه، بهخصوص اینکه تو رو میشناسن!»
و او آماده این نبرد شده بود که با مردانگیِ لحنش قد علم کرد :
«البته ما آموزش نیروهای سوری رو شروع کردیم، #سردار_سلیمانی و #سردار_همدانی
تصمیم گرفتن هستههای #مقاومت مردمی تشکیل بدیم و به امید خدا نفس این #تکفیریها رو میگیریم!»
#ادامه_دارد
نامنویسنده; خانمفاطمه ولی نژاد
#کپی_فقط_باذکرنام_نویسنده
.
مـُـدافِعانِحـَC᭄ــرَم🇮🇷🇵🇸
✍️ رمان #دمشق_شهر_عشق #قسمت #هشتادوشش 💠 دو سال پیش به هوای هوس پسری سوری رو در روی خانوادهام قرا
✍️ رمان #دمشق_شهر_عشق
قسمت #هشتادوهفت
ندیده تصور میکرد چه بلایی از سرم رد شده و دیگر نمیخواست آسیبی ببینم که لب تختم نشست،
با دستش شکوفههای اشکم را چید و ساده صحبت کرد..
:«زینب جان! #سوریه داره با سر به سمت جنگ پیش میره! دو هفته پیش دو تا ماشین تو #دمشق منفجر شد، دیروز یه ماشین دیگه،
شاید امروز یکی دیگه! سفرای کشورهای خارجی دارن دمشق رو ترک میکنن، یعنی #غرب خودش داره صحنه جنگ رو برای #تروریستها آماده میکنه!»
💠 از آنچه خبر داشت قلبش شکست، عطر خنده از لبش پرید، خطوط صورتش همه در هم رفت و بیصدا زمزمه کرد
:«#حمص داره میفته دست تکفیریها، #شیعههای حمص همه آواره شدن! #ارتش_آزاد آماده لشگرکشی شده و کشورهای غربی و عربی با همه توان تجهیزش کردن!
این تروریستهام همه جا هستن، از کنار هر ماشین و آدمی که تو دمشق رد میشی شاید یه انتحاری باشه، بهخصوص اینکه تو رو میشناسن!»
و او آماده این نبرد شده بود که با مردانگیِ لحنش قد علم کرد :
«البته ما آموزش نیروهای سوری رو شروع کردیم، #سردار_سلیمانی و #سردار_همدانی
تصمیم گرفتن هستههای #مقاومت مردمی تشکیل بدیم و به امید خدا نفس این #تکفیریها رو میگیریم!»
#ادامه_دارد
نامنویسنده;خانم فاطمه ولی نژاد
#کپی_فقط_باذکرنام_نویسنده
.
مـُـدافِعانِحـَC᭄ــرَم🇮🇷🇵🇸
✍️ رمان #دمشق_شهر_عشق #قسمت_نود_نه باورمان نمیشد به این سرعت به #داریا رسیده باشند .. و مادرش می
✍️ رمان #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_صد
💠 این بیخبری دیگر داشت جانم را میگرفت و #امانت ابوالفضل پای رفتنش را سُست کرده بود که...
لحنش هم مثل نگاهش به زیر افتاد
:«اگه براتون اتفاقی میافتاد نمیتونستم جواب برادرتون رو بدم!»
مادرش با دلواپسی پرسید
:«وارد داریا شدن؟»
پایش پیش نمیرفت جلوتر بیاید و دلش پیش #زینبیه مانده بود که همانجا روی زمین نشست
و یک کلمه پاسخ داد :«نه هنوز!»
💠 و حکایت به همینجا ختم نمیشد که با ناامیدی به قفل در نگاه کرد و صدایش را به سختی شنیدم
:«خونه #شیعههای اطراف دمشق رو آتیش میزنن تا مجبور شن فرار کنن!»
سپس سرش به سمتم چرخید و دیدم قلب نگاهش برایم به تپش افتاده که خودم دست دلش را گرفتم .
:«نمیذارم کسی بفهمه من شیعهام!»
و او حرف دیگری روی دلش سنگینی میکرد و همین حرف حالش را زیر و رو کرده بود که کلماتش به هم پیچید
:«شما ژنرال #سلیمانی رو میشناسید؟»
💠 نام او را چند بار از ابوالفضل شنیده و میدانستم بر
ای آموزش نیروهای سوری به دمشق آمده که تنها نگاهش کردم و او خبر تلخش را خلاصه کرد
:«میگن تو انفجار دمشق #شهید شده!»
قلبم طوری به قفسه سینه کوبیده شد که دلم از حال رفت.
میدانستم از فرماندهان #سپاه است و میترسیدم شهادتش کار نیروهای ایرانی را یکسره کند که به نفسنفس افتادم :
«بقیه ایرانیها چی؟» و خبر مصطفی فقط همین بود که با ناامیدی سری تکان داد و ساکت شد...
#ادامه_دارد...
.