#جبهه_عاشقی .
#پارت50
#ارغوان
همه اشون جا پهن کردن و دراز کشیدن.
منم روی مبل دراز کشیده بودم و فیلم هندی می دیدم.
ساعت 2 بود که محمد بلند شد و تلوزیون و خاموش کرد اومدم چیزی بگم که با دیدن اخم هاش ساکت شدم.
با صدای جدی گفت:
- برو تو اتاق بخواب.
بلند شدم و توی اتاق رفتم روی تخت دراز کشیدم اما هر کاری می کردم خواب ام نمی یومد.
اروم لای در اتاق و باز کردم دیدم خواب ان.
سمت بالکن رفتم که دیدم قفله درش!
پوفی کشیدم و اروم از در اتاق اومدم بیرون و سمت در سالن رفتم.
دستم نشست روی دستگیره در و اروم بازش کردم ولی یهو دستی از بالای سرم رد شد و درو بست بعد هم بازومو گرفت رفت سمت اتاق.
در اتاق و بست که دیدم محمده و چون اخم هاش عین دراکولا توی هم بود جرعت نکردم چیزی بگم و مثل یه بچه موادب رفتم روی تخت دراز کشیدم.
با همون اخم های در هم ش بهم نگاه کرد و گفت:
- جایی تشریف می بردی به سلامتی؟
رفتم زیر پتو و جواب شو ندادم.
از اتاق رفت بیرون و با بالشت و پتو ش برگشت انداخت پایین تخت و لامپ و خاموش کرد که گفتم:
- نه نه توروخدا روشن کن..
و همزمان از روی تخت اومدم پایین و چون تاریک بود جایی رو نمی دیدم و با صدای اخ محمد فهمیدم با پا رفتم روش.
خودمو به لامپ رسوندم و پریز رو روشن کردم.
محمد روی دل ش خم شده بود و صورت ش از درد و خشم جمع شده بود.
سر شو بالا اوردم و ترسیده از اتاق دویدم بیرون و جیغ زدم که لامپ سالن روشن شد و همه از جا شون پریدن.
پشت فرزاد که گیج خواب بود پناه گرفتم و گفتم:
- می خواد منو بزنه!
فرزاد متعجب گفت:
- کی؟
ترسیده به در اتاق نگاه کردم و گفتم:
- محمد.
فرزاد دراز کشید و گفت:
- نترس اون دست روی دختر بلند نمی کنه.
متعجب گفتم:
- واقعا؟
اره ای زمزمه کرد و چشماشو بست.
ایول پس خوب اذیت ش کنم.