#جبهه_عاشقی .
#پارت48
#ارغوان
با ابرو های بالا رفته از تعجب نگاهم کرد و سر تکون داد.
لب زدم:
- توهم مواد فروشی؟
با سوال یهویی م جا خورد و گفت:
- این سوال پرسیدن داره؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- می گم من نمی رسم بالا تو که درازی بیا این دریچه رو وا کن.
با اخم نگاهم کرد که گفتم:
- نه یعنی تو که خوش قدی.
سمتم اومد و گفت:
- حالا چیکار به دریچه کولر داری؟
بازش کرد و گفتم:
- دستتو ببر داخل پول و طلا هامو بهم بده.
همین کارو انجام داد با دیدن پول و طلا ها اخمی کرد و دوباره زد شون رفت سر جا شون و گفت:
- نیازی به اونا نداری بریم.
و سمت در رفت.
به اون چه پولام بود رفتم روی بدنه تخت خواب ام تا برسم به دریچه با دادی که زد هول شدم و افتادم پایین.
جیغی از درد کشیدم و بهش نگاه کردم:
- بیا خوب شد پام شکست اخ.
سریع سمتم اومد و دستی به پام زد که اییی گفتم و اشکام از چشام سر خورد پایین.
دستمو گرفت و کمک کرد بلند بشم و گفت:
- بیا اروم راه بیا گفتم نمی خواد چرا حرف گوش نمی دی؟
برگشتیم اتاق خودش و در زد که باز شد و با دیدن ما فرزاد گفت:
- ای بابا این چرا ناقصه؟رفت سالم بود که.
روی مبل نشوندم و گفت:
- حسن داداش بیا بیین می تونی کاری بکنی؟
یکی دیگه اشون که عینکی بود اومد سمتم که پیراهن محمد و گرفتم و گفتم:
- این عینکیه خودش کوره الان می زنه داغونم می کنه.
محمد اخمی کرد و گفت:
- می شه لطف کنی ساکت باشی؟
دستی به پام زد و یهو حسن گفت:
- این چیه رو صورتت محمد؟
محمد دستی به صورت ش کشید برگشتم بهش نگاه کنم ببینم چیه که یهو پامو پیج داد شکه با چشای گرد شده نگاهش کردم که سریع گوش هاشو گرفت و جیغ ام به اسمون رفت.
وقتی خوب از ته دل جیغ کشیدم ساکت شدم و پامو تکون دادم خوب شده بود.
اب دهنمو قورت دادم و اشکامو پاک کردم نه واقعا خوب شده بود.
#جبهه_عاشقی .
#پارت49
#محمد
به دختره نگاهی انداختم.
زیادی بچه و دست پاچلفتی بود.
فرمانده نگاهی بهم کرد و گفت:
- بخونم؟
سری تکون دادم و گفتم:
- اره.
ارغوان بهم نگاه کرد و گفت:
- چی بخونه؟
زمزمه کردم:
- صیغه!
متعجب گفت:
- یعنی من زن ت بشم؟
اره ای گفتم و فرمانده ام شروع کرد به خوندن و به مدت 1 سال خوند.
نمی دونستم هنوز می تونم به ارغوان اعتماد کنم یا نه!
ممکنه تمام این سادگی هاش نقشه باشه و جاسوس پدرش باشه!
باید اول کاملا می شناختمش و اگر واقعا قصدی نداشت می تونستم خیلی ازش کمک بگیرم و زود تر این پرونده رو حل کنم.
ساعت 11 بود که گفتم:
- بهتره بخوابی.
چشم از تلوزیون گرفت و گفت:
- ولی من که خوابم نمیاد.
خیلی جدی گفتم:
- ولی من می گم باید بری و بخوابی.
با اخم نگاهم کرد و گفت:
- مگه من ارث باباتم بهم دستور می دی؟
بلند شدم و دستشو گرفتم توی اتاق بردمش و گفتم:
- از پر حرفی خوشم نمیاد شب بخیر.
درو بستم و از این ور قفل ش کردم.
به در کوبید و جیغ کشید:
- من خوابم نمیاد مگه زوره بیا درو باز کن مگه من زندانی تم هوووووی دراز .
نشستم و گفتم:
- باید اول مطمعن بشم که جاسوس نیست اگر نباشه خیلی به کارمون میاد.
فرمانده گفت:
- من از قبل زیر نظر داشتمش جاسوس نیست ولی برای محکم کاری چند روزی همه مراقب رفتار هاش باشید!
#ارغوان
هر چی به در کوبیدم باز نکرد در رو.
با حرص چند تا فوش بهش دادم و با دیدن بالکن نیش ام باز شد.
توی بالکن رفتم و از پله ها رفتم پایین.
برگشتم توی سالن و رفتم طبقه سوم در زدم.
محمد درو باز کرد و با دیدن من چشماش گرد شد و گفت:
- تو چطور اومدی بیرون؟
شونه ای بالا انداختم و رفتم داخل گفتم:
- ورد خوندم.
جلوی تلوزیون نشستم که محمد نگاهی به اتاق انداخت و فهمید از بالکن رفتم بیرون.
روی مبل دراز کشیدم و گفتم:
- من توی اتاق تو می خوابم؟
سری تکون داد و خودش یه پتو و بالشت اورد انداخت کف سالن.
بقیه خلافکار ها که همش با دخترا بودن این چرا از من فرار می کنه؟
نکنه از این خلافکار های چشم و دل پاکه؟
ولی اگه چشم و دل پاک بود که خلافکار نمی شد!
#جبهه_عاشقی .
#پارت50
#ارغوان
همه اشون جا پهن کردن و دراز کشیدن.
منم روی مبل دراز کشیده بودم و فیلم هندی می دیدم.
ساعت 2 بود که محمد بلند شد و تلوزیون و خاموش کرد اومدم چیزی بگم که با دیدن اخم هاش ساکت شدم.
با صدای جدی گفت:
- برو تو اتاق بخواب.
بلند شدم و توی اتاق رفتم روی تخت دراز کشیدم اما هر کاری می کردم خواب ام نمی یومد.
اروم لای در اتاق و باز کردم دیدم خواب ان.
سمت بالکن رفتم که دیدم قفله درش!
پوفی کشیدم و اروم از در اتاق اومدم بیرون و سمت در سالن رفتم.
دستم نشست روی دستگیره در و اروم بازش کردم ولی یهو دستی از بالای سرم رد شد و درو بست بعد هم بازومو گرفت رفت سمت اتاق.
در اتاق و بست که دیدم محمده و چون اخم هاش عین دراکولا توی هم بود جرعت نکردم چیزی بگم و مثل یه بچه موادب رفتم روی تخت دراز کشیدم.
با همون اخم های در هم ش بهم نگاه کرد و گفت:
- جایی تشریف می بردی به سلامتی؟
رفتم زیر پتو و جواب شو ندادم.
از اتاق رفت بیرون و با بالشت و پتو ش برگشت انداخت پایین تخت و لامپ و خاموش کرد که گفتم:
- نه نه توروخدا روشن کن..
و همزمان از روی تخت اومدم پایین و چون تاریک بود جایی رو نمی دیدم و با صدای اخ محمد فهمیدم با پا رفتم روش.
خودمو به لامپ رسوندم و پریز رو روشن کردم.
محمد روی دل ش خم شده بود و صورت ش از درد و خشم جمع شده بود.
سر شو بالا اوردم و ترسیده از اتاق دویدم بیرون و جیغ زدم که لامپ سالن روشن شد و همه از جا شون پریدن.
پشت فرزاد که گیج خواب بود پناه گرفتم و گفتم:
- می خواد منو بزنه!
فرزاد متعجب گفت:
- کی؟
ترسیده به در اتاق نگاه کردم و گفتم:
- محمد.
فرزاد دراز کشید و گفت:
- نترس اون دست روی دختر بلند نمی کنه.
متعجب گفتم:
- واقعا؟
اره ای زمزمه کرد و چشماشو بست.
ایول پس خوب اذیت ش کنم.
#جبهه_عاشقی .
#پارت52
#ارغوان
خم شدم و از روی میز یه چاقو برداشتم محمد نگاهی بهم انداخت و با حرکت نمایشی محکم ادای اینکه می خوام بزنم توی گردن محمد و در اوردم که توی یه حرکت دست مو پیچوند برد پشتم و چاقو رو ول کردم.
داد زد:
- این چه کاری بود؟
خندیدم و گفتم:
- عا عا بدجوری لو رفتی اقای پلیس.
برم گردوند و گفت:
- چی داری می گی گفتم چیکار کردی؟
دستمو از دست ش کشیدم بیرون و نگاهی به همه اشون انداختم و گفتم:
- من 15 ساله توی این عمارت ام با هزار تا خلافکار سر و کار داشتم خودم ۵ بار بابامو لو دادم بعد می خوای پلیس و از خلافکار تشخیص ندم؟این حرکتی که تو زدی حرکت پلیسیه نه حرکت یه خلافکار.
و به مبل تکیه دادم و با خنده نگاهش کردم.
فقط نگاهم کرد که گفتم:
- الان داری فکر می کنی خودتو لو بدی یا هنوز انکار کنی؟
به چهره تک تک شون نگاه کردم و روی محمد ثابت موندم و گفتم:
- شما با هم مهربون و با احترام برخورد می کنید توی مافیا اینجور نیست!تو رعیس شونی اما کسی رعیس صدات نمی کنه یعنی ادای رعیس ها رو در میاری چون مخ ت بیشتر کار می کنه و بیرون از این اتاق خوب می تونی نقش بازی کنی!روی زمین می خوابی ادعا نداری دست به زن نداری کلا متفاوتی زیادی مثبتی!
اصلحه اشو از پشت کمرش در اورد و گذاشت روی شقیقه ام و گفت:
- بابات فرستادت اره؟دروغ بگی من می دونم با تو!
#جبهه_عاشقی .
#پارت53
#ارغوان
پوزخندی زدم و گفتم:
- من تره هم برا بابام خورد نمی کنم اون شماره که اخرش 8907 هست منم که زنگ می زنم امار می دم اقای پلیس.
نگاهی بهم انداخت و گفت:
- فرزاد استعلام بگیر.
فرزاد گرفت و گفت:
- درسته راست می گه!تو همون دختره ای؟
سری تکون دادم و اصلحه اشو کنار زدم و گفتم:
- اوه پس من الان زن یه پلیس ام اره؟
فرزاد گفت:
- یس!
محمد گفت:
- باید بهم کمک کنی.
نیشخندی زدم و گفتم:
- باید؟
لب زد:
- باید و گرنه می ری زندان.
به تلوزیون نگاه کردم و گفتم:
- به چه جرمی؟تو هیچ کاریش شریک نیستم خیلی جاها هم خبر دادم به پلیسا و جون خودمو به خطر انداختم.
نفس عمیقی کشید و گفت:
- چیکار کنم کمکم کنی؟
دستامو زیر بغلم زدم و گفتم:
- کمک کنی از این جهنم بیام بیرون خطری تهدید ام نکنه خودم یه زندگی داشته باشم.
اخمی کرد و گفت:
- فکر کنم اشتباه گفتی خودت نه خودمون! الان زن منی با همم از این جهنم می ریم بیرون.
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- تو عملیاتت گیر منه عملیاتت حل شد من به چه کارت میام؟
لب زد:
- حتما به کارم میای این فکر که تنها باشی و بنداز بیرون.
پوزخندی زدم و گفتم:
- دو روز دیگه یادت می ره حرفات.
نگاهی به جمع انداخت و گفت:
- جلوی جمع دارم می گم جات همیشه پیش منه.
#جبهه_عاشقی .
#پارت54
#ارغوان
نگاهی به تک تک افراد انداختم و گفتم:
- اینا هم رفیق هات و همکاراتن پس معلومه هر کاری تو بکنی اینا نه نمی گن.
فرزاد گفت:
- ببین محمد قول ش قوله!خوب؟
به محمد نگاه کردم که چشماشو به عنوان مطمعن باش باز و بسته کرد.
چهار زانو روی مبل نشستم و گفتم:
- خوب چی می خواین تا بهتون بگم.
همه اشون دور تا دور نشستن و محمد گفت:
- مواد ها رو بابات از کجا میاره؟
لب زدم:
- از خارج براش می فرستن یه مافیا به اسم کریس.
سری تکون داد و گفت:
- و الان مواد ها کجاست؟
گفتم:
- تو گاوصندوق! گاوصندوق هم پشت ویترین دکوری اتاق هست ویترین کنار بره یه در هست درو باز می کنی گاوصندوق اونجاست رمز ش58725676 هست .
#محمد
متعجب شده بودم.
همه چیز و می دونست اما اگه دروغ بگه چی؟
لب زدم:
- اما اتاق پدرت همیشه بادیگارد داره اونو چیکار کنیم؟
خیلی ریلکس بهم نگاه کرد و گفت:
- راه مخفی داره اتاق ش.
سری تکون دادم که گفت:
- حتما داری فکر می کنی اگه دروغ بگم و اینا همش تله باشه چی اره؟
سری تکون دادم و گفتم:
- دقیقا!
عجب دختر زرنگی بود اما به ظاهرش اصلا نمی خورد انگار که یه دختر کم عقل شلخته باشه ولی اصلا اینطور نبود!
بلند شد لب تاب شو از توی وسایل ش اورد و باز کرد چند تا دکمه زد و گرفت جلوم.
ناباور بهش نگاه کردم.
همه جای خونه یعنی همه جای خونه حتی توی دستشویی ها هم دوربین بود و یه جاهای دیگه که من اصلا نمی دونستم کجای عمارته!
فرزاد بلند شد اومد پشت سرم و با دیدن دوربین ها ناباور به ارغوان نگاه کرد و دوباره به دوربین ها!
دقیقا همون زمان پدرش وارد اتاق ش شد و نگاهی به اطراف انداخت بادیگارد ها رو مرخص کرد از توی اتاق و تا کسی نبود در ها رو قفل سیستمی کرد و کوری رو زد کنار دیوار رو هل داد و در باز شد بعد هم رمز و زد و گاوصندوق باز شد خیلی بزرگ بود و کلی مواد داخل ش بود.
باید تا پخش نشده بود امروز کار رو تمام کنیم.
رو به ارغوان گفتم:
- تمام در های مخفی رو بلدی؟
سری تکون داد و گفت:
- اره همه چی رو بلدم.
همه رو به اضافه ی در های مخفی بهم گفت و اطاعات و فرستادم گفتم تا امشب معمور ها بیان و کار و تمام کنیم.
ارغوان گفت:
- اما اینا مسلح ان ممکنه بفهمن کار ماست مخصوصا که من و بابام داده به تو باید یه جا مخفی بشیم تا خود پلیسای دیگه بگیرنشون.
به بقیه نگاهی انداختم و سرهنگ گفت:
- درسته جایی رو سراغ داری دخترم؟
ارغوان سری تکون داد و گفت:
- اره به عقل هیچکس نمی رسه وسایل هاتونو جمع کنید تا بریم.
سریع همه وسایل رو جمع کردیم و از بالکن پایین رفتیم.
ارغوان قسمت ته عمارت می رفت و دقیقا الانا بود نیرو ها بریزن توی عمارت.
اخرای عمارت بودیم که ارغوان از روی زمین که کلی کاه روش بود یه دریچه وا کرد و رفت پایین ما هم پایین شدیم.
ارغوان چراغ و روشن کرد که با دیدن افراد پدرش جا خوردم.
وای همه اش تله بود؟
یعنی ارغوان دروغ گفته بود؟
هر کدوم سریع و سه یه جایی پشت کاه ها پناه گرفتیم و ارغوان هم دوید سمت من و اماده شلیک شدم فکر کردم می خواد بلایی سرم بیاره که صدای شلیک اومد و تیر توی بازوی ارغوان خورد و اتاق کنارم و از درد جیغ کشید.
ناباور بهش نگاه کردم!
باورم نمی شد پدرش بهش تیر زده باشه.
سریع سمت خودم کشیدمش و ترسیده به بازوش نگاه کرد.
باباش داد کشید:
- دختره ی عوضی تو منو فروختی اره حیف نون حیف که بزرگت کردم همون موقعه که زن م سر تو مرد باید خودم خاک ت می کردم
#جبهه_عاشقی .
#پارت55
#محمد
با صدای تیر ارغوان و کشیدم و عقب تر رفتیم.
لب زدم:
- هیییع ناله نکن نباید بفهمن کجا قایم شدیم.
ارغوان با دست جلوی دهن شو گرفت و به دیوار پشت سرمون اشاره کرد.
به دیوار نگاه کردم و اشاره کردم چی می گی.
با دست اشاره داد بزنم به دیوار.
زدم که دیدم دره و باز شد.
داخل رفتم و ارغون رو هم اوردم داخل.
دستشو برداشت و گفت:
- اینجا رو کسی بلند نیست.
سری تکون دادم و نور گوشی مو زدم به زخم ش نگاه کردم از درد عرق کرده بود.
نگران نگاهش کردم و گفتم:
- خوبی؟
بغض کرد و گفت:
- دردم می کنه خیلی.
لب زدم:
- تحمل کن زودی میام می برمت دکتر خوب؟
سری تکون داد و با درد چشامو بست.
از در اروم بیرون اومدم و درو بستم.
اروم اروم پشت ستون های کاه و علوفه اسب ها جلو رفتم دو تا بادیگارد بود که دو تا شو زدم و سریع منطقه امو عوض کردم.
صدای تیر اومد و چند تا دیگه از بادیگارد ها افتادن زمین.
فرزاد و اون قسمت پشت علوفه ها دیدم و بهش علامت دادم که با هم بریم جلو.
سری تکون داد برام و هر دو اروم و محتاط جلو رفتیم با دیدن پدرش و ۵ تا بادیگارد دیگه به فرزاد علامت دادم و با بسم الله شروع کرد به زدن و تا به خودش بیان هر ۵ تا رو زدیم و موند پدرش دوید بره پشت علوفه ها که پاهاشو نشونه گرفتم و دو سه تا زدم که افتاد زمین.
سعی کرد کشون کشون خودشو بکشه پشت علوفه ها و دست از شلیک کردن برنمی داشت.
دستشو نشونه گرفتم و زدم که اصلحه از دستش افتاد و ناله اش به اسمون رفت.
فرزاد دوید و با پا اصلحه رو دور کرد و با یه حرکت بیهوشش کرد.
بقیه هم بیرون اومدن و سریع دویدم سمت همون جا و درو باز کردم.
ارغوان بلند بلند ناله می کرد و بین خواب و بیداری بود.
خم شدم و بغلش کردم بیرن اومدم.
فرزاد با دیدن ارغوان عصبی شد وگفت:
- نامرد چطور دلش اومده دختر خودشو بزنه!
سرهنگ گفت:
- سریع باید ببریش بیمارستان.
بالا رفتیم و معمور ها همه جا پخش شده بودن.
از دور بهشون علامت دادیم که دکتر و پرستار با تخت سریع اومدن و ارغون و روش خوابوندم و گفتم:
- تیر خورده خون ازش رفته لطفا سریع رسیدگی کنید.
سریع سوار امبولانس ش کردن و خودمم جفت ش نشستم و حرکت کردن.
#ارغوان
چشم که باز کردم توی بیمارستان بودم.
نگاهی به اطراف انداختم بلاخره بجز عمارت بابا رنگ جای دیگه ای رو هم دیدم.
نیش ام وا شد و نشستم.
خواستم پاشم که یه چیزی ازم کنده شد و متعجب به تخت نگاه کردم که خون از دستم پاچید و سرم کنده شده بود.
ترسیده جیغ زدم که دیدم تخت کناریم از خواب پرید محمد بود که.
سریع بلند شد و همین جوری کفش هاشو پاش کرد دوید سمتم که بند کفشش رفت زیر پاش و سکندری خورد به جلو و محکم زد زیر من که روی تخت بودم و من از اون ور تخت پرت شدم پایین.
اخ استخون هام فکر کنم خورد شد.
انقدر تو شک بودم و زود اتاق افتاد که یادم رفت جیغ بکشم!
#جبهه_عاشقی .
#پارت56
#ارغوان
سریع سمتم اومد و روی زانو خم شد و گفت:
- چی شد چی شد خوبی؟حالت خوبه؟
بهش نگاه کردم و گفتم:
- نمی دونم.
کمکم کرد بلند بشم که با دیدن اطراف سریع کنارش زدم جوری که با پهلو خورد به میله لبه تخت و از درد روی پهلوش خم شد.
با ذوق جیغ کشیدم:
- اخ جووون ازادی.
از در زدم بیرون و با ذوق و شوق اطراف و نگاه کردم.
وای خدا چقدر دلم بیرون رو می خواست.
با نیش باز عین همین ندید پدید ها اطراف و نگاه می کردم و از در بیمارستان نزدم بیرون بازوم گرفته شد و دیدم محمده.
برم گردوند داخل و گفت:
- تیر خورده به بازوت نمی دونم چرا عقل ت جا به جاشده!
پرستار و صدا زد و توی اتاق بردتم روی تخت نشستم و گفتم:
- من می خوام برم بیرون می خوام برم پارک باید منو ببری منو می بری مگه نه؟
سری تکون داد و گفت:
- می برمت بزار حالت خوب بشه بازوت چطوره؟
اصلا حواسم به بازوم نبود استین مو زدم بالا باند پیچی بود و حالا که فکر می کنم یکم درد داشت.
اما اگه می گفتم درد دارم بیرون نمی بردتم پس گفتم:
- خوبم اصلا درد ندارم انگار تیر نخوردم.
یکم دقیق نگاهم کرد و گفت:
- حالا بگی درد داری هم باز می برمت بیرون نمی خواد دروغ بگی.
وا از کجا فهمید؟
پرستار اومد و با دیدن دستم گفت:
- وای چیکار کردی اگه سرم رگ تو پاره می کرد چی!
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- ارپیچی پیچ پیچی نخودچی .
یه جوری نگاهم کرد که انگار کم عقل ام.
رو به محمد گفت:
- خواهرتون شیرین عقل هستن؟
اخمی کردم و گفتم:
- همسرشم.
از روی تخت پایین اومدم و سمت محمد رفتم و نشستم روی تخت جفتش و گفتم:
- یه چیزی بهش بگو به من میگه شیرین عقل!
محمد به من نگاه کرد وگفت:
- همسرم شیرین عقل نیست با نمکه!
دروغ چرا کلی ذوق کردم.
دستامو دور بازوش حلقه کردم خون که از دستم جاری بود روی لباس ش ریخت به درک فعلا احساس من مهمه!والا¡
پرستار چشم غره ای بهم رفت که فکر کردم بابا شو ننه اشو چیزی شو سم خور کردم خودم خبر ندارم.
خون و پاک کرد و چسب زد روی دستم و گفت:
- به دکتر می گم بیاد!
منم گفتم:
- وظیفته!
با اخم نگاهم کرد و رفت بیرون.
محمد با خنده بهم نگاه کرد و گفت:
- ولش کن اخه چیکارش داری؟
بهش نگاه کردم و گفتم:
- قشنگ معلوم بود می خواست مخ تو رو بزنه دختره ی پرو.
محمد شونه ها مو گرفت و خم کرد روی تخت و پتو رو روم گذاشت و گفت:
- من خودم زن دارم به کسی توجه نمی کنم توهم عصبی نشو برات خوب نیست.
لبخند نمکی زدم که یه تای ابرو شو بالا داد و سرشو تکون داد یعنی چیه؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- حرفات به دل می شینه قشنگ خر خرم می کنه.
اول ش با چشای گرد شده نگاهم کرد و بعد بلند قهقهه زد.
نگاه چپی بهش انداختم
#جبهه_عاشقی .
#پارت57
#ارغوان
با اومدن دکتر خنده های محمد م تمام شد و دکتر گفت:
- همیشه به شادی خوب حالا مریض مون چطوره؟
نگاهی بهم انداخت و گفت:
- کلا معلومه ایشون از منم سالم ترن!.
چند تا چیز ازم پرسید و چک ام کرد و بعد هم ترخیصم کرد.
توی حیاط داشتم به اطراف نگاه می کردم و محمد رفته بود دارو هامو بخره.
بلاخره اومد و سمت یه ماشین بی ام وی رفت و سوار شدیم.
سریع شیشه رو پایین اوردم و چسبیدم به در که همه جا رو ببینم.
محمد حرکت کرد و نمی دونستم حتی کجا می ریم!
بین راه محمد گفت:
- ارغوان.
برگشتم و بهش نگاه کردم :
- بعله.
در حالی که نگاهش به جلو بود گفت:
- داریم می ریم خونه امون من مادر ندارم وقتی من به دنیا اومدم مادرم فوت کرده ....
بین حرف ش پریدم و گفتم:
- مثل من.
سری تکون داد و گفت:
- اره و دقیقا مثل بابات بابام منو دوست نداره!
متعجب گفتم:
- چون فکر می کنه مصبب مرگ مادرتی؟
سری تکون داد و گفت:
- دقیقا!ولی نامادری دارم و اون از پدرتم بدتره!خواستم بگم اگه چیزی بهت گفتن به دل نگیر برای من که عادیه خیلی زود خونه انتخاب می کنیم می ریم خونه خودمون باشه؟
سری تکون دادم وگفتم:
- یعنی برای من عروسی نمی گیری؟
سر تکون داد و گفت:
- می گیرم هر چی بخوای برات می گیرم نگران نباش.
با ذوق سری تکون دادم که جلوی یه عمارت وایساد و با کنترل درو باز کرد و ماشین و داخل برد.
اینم یه عمارت مجلل مثل مال بابا بود.
باغبون داشت به باغ و درخت ها رسیدگی می کرد و یه زن و مرد هم نشسته بودن توی الاچیق.
محمد قیافه جدی به خودش گرفته بود و می دونستم اصلا خوشحال نیست که اینجاست.
پیاده شدیم و سمت محمد رفتم و دستشو گرفتم بهم نگاه کرد و گفت:
- چرا یخی؟
به مامان و باباش نگاه کردم و گفتم:
- احساس خوبی نسبت بهشون ندارم.
محمد سری تکون داد و گفت:
- منم همین طور ولی خوب .
سمت شون رفتیم و وقتی بهشون رسیدیم محمد سلام کرد و بعد من سلام کردم.
نامادری ش بدون اینکه جواب سلام منو بده گفت:
- به به محمد خان پس تو هم رفتی تو کار دوست دختر بازی؟بابا از تو بعید بود چه چیزی هم تور کردی.
اصلا ازش خوشم نیومد و به محمد نزدیک تر شدم محمد با اخم گفت:
- همسرمه!
باباش پوزخندی زد و گفت:
- مبارکه.
محمد گفت:
- ممنون چند روزی اینجایی م تا خونه پیدا کنم بعد می ریم.
بابای محمد گفت:
- اتفاقا ما هم داریم می ریم مسافرت چند ماهیی حواست به اینجا باشه ۵ پرواز داریم.
محمد سری تکون داد و سمت عمارت داریم.
محمد پله ها رو بالا رفت و جلوی یه اتاق با در طوسی وایساد و درو با کلید وا کرد و داخل رفتیم.
یه اتاق بزرگ تخت دونفره که نه سه نفره!تلوزیون و کل امکانات .
محمد سمت کمد رفت و من درو بستم.
لباس در اورد و گفت:
- ارغوان من می رم حمام توهم یکم استراحت کن.
سری تکون دادم و گفتم:
- تو قرار بود منو ببری بیرون!
سر تکون داد و گفت:
- از حمام بیام یکم بخوابم می برمت تا شب بیرون خوبه؟
باشه ای گفتم و اون که رفت حمام منم کل اتاق و وارسی کردم.
داشتم کمد لباس هاشو نگاه می کردم که از حمام بیرون اومد یه تی شرت مشکی و شلوار سفید تن ش بود و یه حوله کوچیک دور گردن ش داشت موهاشو خشک می کرد.
نگاهی بهم انداخت و روی تخت دراز کشید و گفت:
- چیزی می خوای؟
سری به عنوان نه تکون دادم و گفتم:
- نه داشتم اتاق تو وارسی می کردم.
روی تخت نشستم و گفتم:
- تو پشیمون نیستی؟
پتو رو کشید روی خودش و چشماشو بست و گفت:
- از چی؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- خوب از اینکه منو زن خودت کردی؟حالا که عملیاتت تمام شده دیگه منو نیاز نداری پشیمو...
چشماشو باز کرد و گفت:
- من اصلا به خاطر عملیات تو رو نخواستم که حالا که تمام شده نخوامت اوکی؟
#جبهه_عاشقی .
#پارت58
#ارغوان
خیالم راحت شد و محمد گرفت خوابید.
داشت خوابم می برد که گوشی محمد زنگ خورد و تو جام نشستم.
محمد خابالود دستشو خم کرد و گوشی شو از روی عسلی برداشت.
جواب داد و بعد کمی قطع کرد بلند شد و لباس فرم پلیسی شو پوشید و گفت:
- کار پیش اومده برام اما نگران نباش شب حتما می برمت بیرون تا صبح.
سری تکون دادم و با عجله رفت.
عمرا من بمونم تا شب که تو بیای.
همین که دیدم ماشین ش رفت بیرون منم از عمارت بیرون اومدم تا دیدم کسی نیست زدم بیرون.
با ذوق و شوق و هیجان به اطراف نگاه می کردم و حس پرنده ای رو داشتم که از قفس ازاد شده.
واقعا هم ازاد شدم از اون عمارت که زندان بابا بود.
نمی دونستم حتی کجا دارم می رم و پول هم نداشتم گوشی هم نداشتم.
جهنم تهش می رم پیش اداره پلیس می گم گم شدم.
همین جور خیابون به خیابون و بازار به بازار می رفتم هوا تاریک شده بود و تازه از بازار بیرون اومده بودم و کوچه های تنگ و باریکی بود.
یکم چون شب بود ترسناک بود و یه لحضه پشیمون شدم که تنهایی اومدم بیرون اونم توی این تهران خطرناک که هزار تا بد ذات مثل بابای خودم توش هست! با دیدن دو تا مرد که توی روم داشتن می یومدن ترس ورم داشت نکنه بدزدنم؟
اما خیلی عادی سعی کردم به راه ام ادامه بدم و اونا هم گذشتن رفتن.
اخیش.
رسیدم به یه پارک خیلی گرسنه ام بود اما پول هم نداشتم ای کاش از محمد می گرفتم.
انقدر راه رفته بودم پاهام درد می کرد روی یه صندلی نشستم و به اطراف نگاه کردم کسی نبود به خاطر سرما و پارک تاریک و ساکت بود.
این بیشتر منو می ترسوند ای کاش یه گوشی داشتم به محمد خبر می دادم.
انقدر پارک فضا و جو ش ترسناک بود که نموندم و بلند شدم و به مسیر ادامه دادم تا بلکه یه پلیس پیدا کنم.
توی خیابون بودم که ماشین جلو پام ترمز کرد خوشحال شدم بلکه کسی به داد ام رسیده تا جایی ببرتم اما با دیدن پسر های مست توش اشهد مو خوندم و نموندم سریع شروع کردم به دویدن با ماشین دنبال ام اومد و تا رسید بهم شاگرد درو محکم باز کرد و کوبید بهم که پرت شدم توی جدول و لبه پیشونی م خورد به جدول.
جیغ دلخراشی کشیدم و دقیقا روی بازوی تیر خورده ام افتاده بودم و حس کردم لباس ام خونی شد.
#جبهه_عاشقی .
#پارت59
#ارغوان
دو نفر شون پیاده شدن و یکی شون بازومو با خشونت کشید و تا نگاه ش به صورت ام خورد گل از گلش شکفت و گفت:
- امیر ببین چی تور کردیم خفن لامصب حوری بهشیه!چشاش سگ رو هم رد کرده.
انقدر درد سر و بازوم زیاد بود و خون از سرم می ریخت که حس می کردم گیج ام و همه چیز دوتاست.
هلم داد توی ماشین و با سرعت حرکت کرد.
خون شر شر روی سر و صورت ام می ریخت و دردش بیشتر می شذ.
بازوم بدجور می سوخت و استین ام از خون خیس شده بود.
خیلی حس و درد بدی داشتم و از درد زیاد حس می کردم توی خلصه ام.
نمی دونم این عذاب چقدر طول کشید که بلاخره وایسادن و مثل وحشی ها یکی شون بازو شو کشید اوردتم پایین.
یه عمارت بزرگ بود و صدای اهنگ کر کننده ای به گوشم رسید.
داخل عمارت رفتیم و همه مست و پاتیل قاطی هم بودن چنان مست که اگه می کشتی شون هم متوجه نمی شدن.
کشیدنم سمت اتاق های بالا که صدای اژیر پلیس همه جا پیچید و هر کدوم یه طرف فرار کرد و این ها هم منو انداختن و با اه ای سمت پایین رفتن.
دستمو جلوی پیشونی م گرفتم و فشار دادم تا جلوی خون رو بگیرم.
صدای همهمه و پلیس ها همه جا پیچیده بود.
چند تا معمور اومدن بالا و یکیش با دیدن من یه خانوم رو صدا کرد و اون اومد کمکم بردتم پایین با دیدن محمد که داشت اسم می نوشت اسم همینایی که تو پارتی بودن گل از گلم شکفت و با گریه اسمشو صدا کردم متعجب سر بلند کرد و با دیدنم با بهت بلند شد دوید سمتم و دستمو از پیشونی م برداشت و هوار کشید:
- یا خدا چی شده پیشونت وای.
با دیدن همون پسرت بین صف اشاره کردم که یورش برد سمتشون
#جبهه_عاشقی .
#پارت60
#ارغوان
محمد یورش برد سمتشون و تا خورد زدتشون و بقیه همکاراش به زور عقب کشیدن ش کنار شون زد و سمتم اومد.
داد زد:
- خانوم همدانی .
یه خانوم پلیس با وسایل دکتری اومد و روی مبل نشستم سرمو خم کردم که خون های صورت مو پاک کرد و زخم مو ضد عفونی کرو و بست.
نگاهی به بازوم انداخت و باند پیچی شو عوض کرد.
محمد داشت اسم ها رو می نوشت و مدام نگران نگاهش سمت من بود تا بهتر شدم بلند شدم و سمت ش رفتم پیشش جفت میزش وایسادم.
بلند شد برام صندلی اورد و نشستم کنارش و نگاهی بهم انداخت و نگران گفت:
- خوبی؟درد داری؟
لب زدم:
- نه زیاد خوبم.
سری تکون داد و اسم بعدی رو نوشت که انگار چیزی یادش اومده باشه گفت:
- وایسا ببینم تو باید خونه باشی اینجا چیکار می کنی؟
اب دهنمو قورت دادم اخم هاش توی هم گره خورد و زل زد بهم منتظر جواب.
ترسیده گفتم:
- خوب چیزه یعنی دلم خیلی هوس بیرون کرد خودم پیاده اومدم بعد اینا تو راه منو گرفتت گ