فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️نمایندگان مجلس طغیان نکنند!
🔴 نمایندهای که از مردم رای گرفته، حالا به مردم میگوید گروه فشار!
🔻چرا به مردم توهین میکنید؟
#شفافیت
کانال مدافعان ظهور👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3280666642C9b9ebd02e0
آدرس کانال مدافعان ظهور در وبسایت👇👇
https://eitaa.com/modafeanzuhur
مدافعان ظهور
📚 #کاردینال 📖 #قسمت_سی_و_هفتم ✍ #م_علیپور خاله زری با لبخند خانم مقدم رو توی آغوشش گرفت و فشارش
عمو عماد با نیشخند گفت :
- پَ چرا تصویب نمیکنید این شفافیت کوفتی رو؟
خلق الله خودشون رو کشتن از بس که نشستن و توییت زدن و هشتگ #شفافیت رو بالا آوردن!
بابا لامصب ها شما مگه قبل انتخابات قول ندادین؟
آقای مقدم چایی دومش رو با شیرینی ناپلئونی بالا داد و گفت :
- اونایی نمیخوان تصویب بشه که میخوان زیرآبی برن، حالا یا دنبال پول و پله و ملک و خونه و ماشینن ...
یا برای بچه هاشون اقامت میخوان و بالاخره باید زیر بلیط چند نفر برن تا جاده شون صاف و صوف بشه دیگه ...؟
خداروشکر که ما نه پول و پله شون رو میخوایم
نه اقامت و گرین کارت شون رو!
عمو عماد دستش رو بالا برد و به حالت استهزا گفت :
- مجری با شرافت ... حمایت حمایت!
مقدم جان من که میدونم تو تشنه ی خدمتی!
اما بیا و اینبار هادی رو جای خودت بفرست!
بزار یه کم بچه خدمت کنه!
آقای مقدم نگاه خریداری به هادی انداخت و گفت :
- همینطوری الکی نمیشه که!
زیرساخت لازم داره! اولاً که باید سری تو سرا در بیاره که اینم مستلزم شغل خوبه که به حمدخدا جور شد.
بعدش باید به همسر خوب و خانواده دار براش پیدا کنیم.
یه چندسالی خودش رو نشون بده قضیه حلّللله ...
اتفاقاً خودمم بدم نمیاد دیگه کنار بکشم.
راستش دیگه توان سابق رو ندارم.
یه کم کار عقب افتاده دارم که باید به سرانجام برسونم.
راستی نگفتی پسرات کجان؟
عمو عماد نگاهی به میز در حال چیدن انداخت و گفت :
- آرمین و نامزدش که مسافرتن و بعد از تعطیلات برمیگردن تا ان شاالله یه مراسم براشون بگیریم و برن سر خونه زندگی شون.
آرتین هم این روزا خیلی سرش شلوغه و مشغول ساخت یه فیلم کوتاهه.
گفت اگر بتونه خودش رو میرسونه!
ولی کار و بار این هنرمندا رو که میدونید هیچ معلوم نیست!
بفرمایید شام از دهن میفته ...
حیفه که این همه غذای خوشمزه و گرم رو چشم انتظار بزاریم.
به سمت میز رفتیم
خاله زری به سرعت دست خانم مقدم رو گرفت و کنار من نشوند.
تلاشم رو کردم که رسم ادب رو به جا بیارم و مثل مواقعی که بابا کنار مامان سر سفره می نشست،
اولاً برای خانم غذا بکشم و هواش رو داشته باشم.
مشغول خوردن بودیم که صدای در اومد.
خاله زری با عجله سمت آشپزخونه رفت و گفت :
- ای وای آرتین هم اومد. زود چایی رو براش گرم کنم.
هنوز صحبت هاش تمومنشده بود که در ورودی باز شد.
پسر جوونی که ظاهر امروزی و تیپ هنری داشت وارد شد.
به سمت ما اومد و سلام علیک کرد.
آقای مقدم با لبخند باهاش دست داد و گفت :
- ستاره ی سهیل شدی ... بیا که معلومه مادر زنت خیلی دوستت داره و به موقع اومدی.
آرتین کت بلندش رو روی صندلی گذاشت و با یه حرکت نمایشی که شبیه رفتار آلپاچینو بود نشست و گفت :
- آره مطمئنم که مادر زنم خیییلی دوستم داره!
صدای جمعیت حاضر به هوا رفت و گفتن :
- به به پس بگو که آقا عاشق شده که آفتابی نمیشه.
مهری خانم با لبخند گفت :
- کیه اون عروس خوشبخت که میخواد زن همچین هنرمندی بشه ... ؟
آرتین غذاش رو پس زد و از روی صندلی نیم خیز شد و گفت :
- اتفاقاً الان بهترین موقع هست که بگم من میخوام ازدواج کنم.
و عروس هم کسیه که همه تون میشناسید و دوسش دارین!
وقتشه که این روزای مخفی کاری برای همیشه تموم بشه ...
همه قاشق چنگال هاشون رو زمین گذاشتن و به آرتین زل زدن.
آرتین از روی صندلی پاشد و به سمت خروجی رفت و در رو باز کرد!
و رو به ما گفت :
- من میخوام با حوراء ازدواج کنم.
سکوت مرگ باری سالن رو گرفت.
صدای افتادن و شکستن لیوان سکوت رو به هم زد.
مهری خانم به صورتش کوبید و با ناله گفت :
- خدا مرگم بده ...!
در ورودی باز شد و دختر بی حجابی که موهای بلوندی داشت با خجالت وارد شد.
خاله زری از جاش پاشد و گفت :
- حوراء دیگه کیه؟!
خانم مقدم یهو از جاش پاشد و با ناباوری و گریه داد زد :
- حامد؟ حامد ... خودتی؟!
ادامه دارد ...
#م_علیپور