👆👆👆
رفتم مسجد آقای #مروارید، نماز ظهر را خوانده بودند.
#جوانی آمد و مقابل من نشست، خم شد دستم را بوسید و #اشک ریخت. گفت: «من با منبرهای شما خیلی صفا کردم، ولی یک اتفاقی برایم افتاده، میخواهم این را برای شما بگویم». گفت: «مرحوم آقای #مولوی قندهاری که از دنیا رفت، من مطمئن بودم که در تشییع جنازه ایشان #حضرت حضور پیدا میکند، لذا به شوق و اشتیاق حضرت رفتم و سایه به سایه از اولین آناتی که مطلع شدم، کنار جنازه بودم، تا اینکه آمدیم توی #صحن.
به #صحن که آمدیم، دائماً حواسم به اطرافم بود که ببینم شخصیت فوقالعادهای یا کسی را میبینم... به نزدیکهای #حرم که رسیدیم، یک حالت سرزنشی نسبت به خودم شروع کردم: مگرتو کی هستی؟ با چه رویی میخواهی حضرت را ببینی؟ اصلاً چه توقعی داری؟
شروع کردم به بدیهای خودم بد و بیراه گفتن. ما کجا؟ آقا کجا؟ در حال #سرزنش خودم بودم که صدایی خیلی ملایم و آرام آمد: میخواهی #آقا را ببینی؟ برگشتم جهت #صدا را ببینم، دیدم ماشاءالله #حضرت در این جمعیت از همه به قول معروف یک سر و گردن بلندتر بود... و توصیفاتی از حضرت کرد از جمله اینکه گفت «موهای مبارکشان از زیر #عمامه تا بناگوششان بود، محاسن پرپشت. دقت کردم و در موهای سر و صورت #حضرت یک موی سفید ندیدم». این #جوان این را با یک حالت #انقلابی به من گفت و رفت.
من این #جوان را نه قبلش یادم میآید دیده باشم، نه بعد از آن. خیلی هم #آرزو دارم یک بار دیگر او را ببینم.
👇👇👇