eitaa logo
مدافعان ظهور
387 دنبال‌کننده
10.6هزار عکس
4.3هزار ویدیو
74 فایل
ارتباط با خادم کانال @alishh.. با به اشتراک گذاشتن لینک کانال مدافعان ظهور،در ثواب راه اندازی آن و نشر مطالب شریک باشید ★ به بهانه یه لبخند مهدی فاطمه★ لینک کانال در پیام رسان ایتا👇 @modafeanzuhur ویا https://eitaa.com/joinchat/3280666642C9b9ebd02e0
مشاهده در ایتا
دانلود
ابر واژه بیانات استاد صمدی آملی حفظه الله در جلسه پنجم ماه رمضان ۱۴۰۲ @modafeanzuhur 🌹 کانال مهدوی مدافعان ظهور 🌹 https://eitaa.com/joinchat/3280666642C9b9ebd02e0
6-402-12-27.mp3
23.84M
🔷 ماه مبارک رمضان 1445 🔶 افاضات استاد صمدی آملی 🔰موضوع: سیری در معارف قرآنی و روایی 🔶 جلسه 6(شب هفتم)- 1402/12/27 🟢 آمل - حسینیه کوثر 🔹 هر شب ساعت ۲۱/۳۰ 🔸 پخش زنده از سایت تجلی اعظم ................................ @modafeanzuhur 🌹 کانال مهدوی مدافعان ظهور 🌹 https://eitaa.com/joinchat/3280666642C9b9ebd02e0
بریم قسمت ۵۶ داستان کاردینال رو با هم بخونیم از اینجای داستان به بعد هیجان به اوج میرسه و مقداری ترسناک میشه اونهایی که مشکل قلبی دارن یا از خانمهای باردار هستند لطفاً قسمتهای آینده رو نخونید
5⃣6⃣
📚 📖 *امیر خون از دماغِ زنِ آشپز همچنان در حال جاری شدن بود! حتم داشتم اگه من با سرم این ضربه رو زده بودم هیچچچچ بلایی سرِ طرف مقابل نمی اومد! اما صدف عابدینی چنان ضربه ای زده بود که علاوه بر زَنَک شیاد، حتی مباشر و همسرش هم به شدت تعجب کرده بودن! اونقدر که هر چقدر میگفتیم اصلاً کار ما نبوده باور نمیکردن ... مخصوصاً اینکه دست و پاهامون بسته بود و دهن هامون هم‌چسب زده بودن! شهریار اینبار با داد و فریاد گفت : - شما که داری ما رو می بینی تو چه وضعیت کوفتی هستیم! خوبه زن داداش تون هم خودش اعتراف کرد که صدف خانم با دست و بال بسته و چسب به دهن این حرکت خفنِ‌فوتبالی رو زده ...! بعد رو کرد به صدف و گفت : - بابا این فنی که زدی خیلی خفن بودها ...! من خودمم کف کردم خدایییش! صدف عابدینی با خجالت لبخندی زد و جواب داد : - من خواب بودم یهو از خواب پریدم دیدم این زنیکه با یه قیچی گنده اندازه ی ساطور روی سرم وایساده! خب هر کی دیگه جای منم بوده فکر میکرد میخواد بلا ملایی سرم بیاره!‌ مخصوصاً که رگ بریده ی آقا امیر هم‌ دیده بودیم! اصلاً اونی که طلبکاره باید ما باشیم که کار خیر براتون انجام دادیم و اون وقت شما هم رگ مون رو زدین هم میخواستن موهامون رو بِبُرین! اصلاً این موهای ما به چه دردتون میخوره؟! شهریار هم حرفش رو تصدیق کرد و گفت : - نکنه شما آدم خوارین و میخواین با اعضای بدن مون آش بپزید؟ از حالا بگم که من گوشتم تلخه! یه تار از مو و گوشت من رو توی هر تشت آشی هم بندازین همه رو به گند میکشونه! دیگه خود دانید! مباشر با یه حرکت به سمت ما اومد و دستمالی رو جلوی دهن شهریار گرفت. شهریار که حس میکرد میخوان خفه ش کنن مداوم‌دست و پا میزد اما چند دقیقه ی بعد بیهوش شد. دستمالِ بیهوش کننده سمت من هم‌اومد. مقاومتی نکردم چون میدونستم بی فایده ست. طعم‌ و حس خنکی که وارد ریه هام شد و چشم هایی که کم کم تار شدن ... تلاش کردم اشهدم رو بخونم. شاید واقعاً قصد داشتن سلاخی مون کنن ... **** نمیدونم چقدر گذشته بود! حس کردم به اندازه ی اصحاب کهف خوابیدم و توانایی بیدار‌شدن نداشتم. چشم‌هام رو به سختی باز کردم. مباشر یک طرف و آقای مقدم طرف دیگه مشغول مجادله بودن و از شدت بلندی صدای اونا بیدار شده بودم. مباشر رو به آقای مقدم گفت : - در هر حال من تمام این مشکلات رو از چشم شما می بینم! بی کفایتی شما الان ما رو به این روز انداخته! آقای مقدم با عصبانیت جواب داد : - بی کفایتی من؟! ظاهراً ارتباطات بیش از حد با عالم ماوراء بدجوری باعث شده حافظه تون رو از دست بدین! میشه جواب بدین تمام این مدت سر بزنگاه های مهم چه کسی به دادتون رسید؟ من که با این شغل مهم و حیاتی که مداوم در معرض دید و قضاوت و ... هستم ، شما رو ساپورت مالی و حمایت جانبی کردم! مباشر جواب داد : - هر اندازه که به این تشکیلات کمک کردین چندین برابرش نصیب تون شده! آقای مقدم صداش رو پایین آورد و گفت : - نصیبم شده؟! چند تا اطلاعات پوچ رو بهم‌دادین و بابتش تمام زندگیم‌ رو ازم گرفتین! خانواده م رو نابود کردین! اون موجودات موذی که شما به عنوان دوست ازشون یاد میکنید همه چیز من رو ازم گرفتن ...! مباشر با خونسردی روی مبل نشست وگفت : - مُلّا اون موقع خوب بهتون گوشزد کرد که اونا در ازای اطلاعات یا خدمتی که براتون انجام بدن ، دستمزد خودشون رو میگیرن! - دستمزد ...؟! این چه دستمزدیه باید پسر جوون من جنّی بشه و بخواد تغییر جنسیّت بده؟! فکر میکنید من از آزار و اذیت اون جانورهای بی همه چیز خبر نداشتم؟ هر شب به انواع و اقسام‌ روش ها حامد رو عذاب میدادن. اونقدر که دیوونه شد و پاش رو توی یه کفش کرد که من دخترم ...! مباشر چایی روی میز رو برداشت و گفت : - شما راه سخت تر رو باقی گذاشتین! مُلّا راه های خیلی راحت تری رو پیش روی شما گذاشت. اما اطلاعات رو گرفتین و به اون ها پشت کردین و لطمه ی این پشت کردن رو هم دیدین! متاسفانه انسان خیلی فراموشکار و ناسپاسه! 👇
مدافعان ظهور
📚 #کاردینال 📖 #قسمت_پنجاه_و_ششم ✍ #م_علیپور *امیر خون از دماغِ زنِ آشپز همچنان در حال جاری شدن
آقای مقدم دندون هاش رو به هم سایید و جواب داد : - حتماً توقع داشتین توی شورای شهر و مجلس یه قرآنِ خونی توی جیبم بزارم و شهر رو متر کنم؟! پیشنهادِ ارتباط با محارم هم ... نشد! یعنی نتونستم ... آخه کی میتونه سمتِ خواهر و دختر و عمه و خاله ش بره ...؟! هیچوقت نتونستم این بند از این احکام کوفتی رو درک کنم! راه دیگه تون چی بود؟! شایدم مثل مراجعه کننده هاتون تجویز میکردین حیوونات حرام گوشت رو تناول کنم تا به مذاق رفقاتون خوش بیاد و هر چه بیشتر از انرژی بدن مون استفاده بِبَرَن! مباشر از جاش پاشد و دست هاش رو به حالت تاکیدی بالا آورد و گفت : - شتر سواری دولا دولا نمیشه آقای نماینده!‌ بارها و بارها بهت گوشزد کرده بودیم که هیچ کسی به جایگاه بالایی نخواهد رسید مگر اینکه نیروی مافوق طبیعی به اون کمک کنه. نیروی سفید یا سیاه‌. انتخابش با خودتون بود! میتونستید مثل علماء واقعی و امثال بهجت ها کنج عزلت رو بگیرید و اونقدر به عالم روحانی نزدیک بشید که بتونید به خیلی از عوالم و قدرت ها برسید. گرچه خودتون هم میدونستید که نمیتونید به نیروی سفیدی برسید! شما که سرتاسر قلب تون پر از شقاوت و کینه و حسادت بود ... و البته هنوز هم هست! آینه ی عوالم خیلی خوب نشون دادن که شما توی بچگی ‌دست تون به قتل عمدی آلوده شد‌. و حتی هنوز هم از این بابت احساس رضایت میکنید! در این لحظه شهریار به سرفه افتاد ... به سرعت چشم هام رو بستم. نمیخواستم با فهمیدنِ این‌ که به هوش اومدم، ادامه ی صحبت هاشون رو از دست بدم. مباشر به آرومی گفت : - این دو تا جوون کافر بیش از حدی که باید بدونن میدونن. و تمام‌عواقب این ماجرا با شماست! عکس و موهاشون رو به مُلّا دادم تا قَدَحِ خاطراتشون رو مرور کنن که تا چه حد میدونن. اگر بیش از حد نیاز بدونن و برای ما خطرآفرین باشن، قطع به یقین باید از سر راه برشون داریم. آقای مقدم نیشخندی زد و گفت : - هیچ‌فکر نمیکردم که بتونید از روی یه عکس و چند تار مو خاطرات افراد رو بررسی کنید!!! مباشر پا رو پا انداخت و جواب داد : - برای این امر مهم، باید قرین های اون ها به ما کمک کنن! با توجه به اینکه خودشون از ماجرا بی خبرن، ممکنه قرین شون سکوت کنن! اگر هاله های روحانی شون زیاد و قوی باشه کاری ازمون ساخته نیست. مخصوصاً که اون پسره ی احمق حتی ۱ قطره هم از اون خون نخورد! آقای مقدم به دور دست خیره شد و گفت : - هنوزم‌ حرف های مادرم یادمه! اینکه تاکید میکرد عکس هاتون رو از چشم بد دور کنید و مو و ناخن هاتون رو چال کنید! اون موقع به حرفاش میخندیدم و حس میکردم چون بی سواده این حرفا رو میزنه! حالا میفهمم که میشه با یه عکس و چند تار مو چه کارایی که نکرد! از رفاقت با شما میترسم! مباشر به صورت مضحکی خندید و گفت : - نیروی سفید و سیاه در تلاطم همیشگی با هم هستن. شما خودتون انتخاب کردین که پول و قدرت و جاه طلبی رو دنبال کنید و خیییلی سریع به مقصد برسید. میتونستید راه سفید رو انتخاب کنید ؛ گرچه دوستانِ سفید مثل دوستان سیاه سریع العمل نیستن! هُوَ ، زمین رو برای لذت و آرامش نمیخواد! و ما رو در معرض خوردنِ سیب ممنوعه و رانده شدن از بهشت قرار داد. شهریار با سرعت بیشتری شروع به سرفه کرد. دلم میخواست دستام باز بود و میتونستم صداش رو خفه میکردم اما نشد. حرف هاشون اونقدر ذهنم رو درگیر کرده بود که هر بار میخواستم چیزی رو بفهمم با جمله ی بعدی شالوده ی مغزم از هم پاشیده میشد. از آقای مقدمی که حاضر شده بود برای رسیدن به جایگاهش پسرش رو فدا کنه حالم بهم میخورد. شاید حالا میتونستم‌ بهتر حرف های خانم مقدم رو درک کنم ...! حامد واقعاً تسخیر شده بود و با توجه به پیش زمینه ای که داشت و ضعف شخصیتی و روحیه لطیفش باعث شده بود به ناکجا آباد کشیده بشه ! شهریار که به هوش اومده بود طبق معمول خنگ بازی درآورد و پاهاش رو به زمین کوبید. توجه مباشر و آقای مقدم به سمت ما جلب شد. به سمت ما اومدن. همون لحظه برادرِ مباشر با عجله وارد شد و گفت : - مُلّا همین الان به وضعیت طبیعی برگشتن ... گفتن که ۲ تا از قرین ها سکوت کردن و اطلاعاتی ندادن. اما توی قدح خاطرات در مورد یکی از اون ها اطلاعات جالبی به دست آوردن که باید خودتون بیاین و بشنویید. ادامه دارد ...
إلهی،  بنده را با کاش چه کار و از لَیتَ و لعلَّ چه حاصل. فراز ۳۱۸ @modafeanzuhur
🌹دعای روز هشتم ماه مبارک رمضان🌹 🍀بسم الله الرحمن الرحیم🍀 اللهمّ ارْزُقنی فیهِ رحْمَةَ الأیتامِ وإطْعامِ الطّعامِ وإفْشاءِ السّلامِ وصُحْبَةِ الكِرامِ بِطَوْلِكَ یا ملجأ الآمِلین. خدایا روزیم كن در آن ترحم بر یتیمان و طعام نمودن بر مردمان و افشاء سلام و مصاحبت كریمان به فضل خودت اى پناه آرزومندان. التماس دعا @modafeanzuhur 🌹 کانال مهدوی مدافعان ظهور 🌹 https://eitaa.com/joinchat/3280666642C9b9ebd02e0