🍃به رسم هر روز صبح
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
@modafehh
سہ شنبہ: نـاهار :باقـر العلـوم؛ امام مــحمد باقـر ( درود خدا بـر او بـاد )
شـام: شیخ الائمہ؛ امـام صادق ( درود خـدا بـر او بـاد)
═✧❁🌷 @modafehh 🌷❁✧═
﴿ بسماللھالرحمنالرحیم ﴾
قرار هرروزھ ، انشاالله
قرائتدعاۍ "هفتمصحیفہسجادیہ"
کہامامخامنہاۍ
خواندنآنراتوصیہکردند...🌿
@modafehh
💓 پرسشهای خواستگاری
💕مسائل مذهبی
❣ تا چه اندازه خدا را در زندگی خود دخالت میدهید؟
❣ تلاش شما برای آشنایی با دینتان، چهقدر بوده و اصلا میزان آگاهی خودتان را از مسائل دینی، چگونه ارزیابی میکنید!
❣ تمایل مذهبیِ همسرتان تا چه اندازه برای شما اهمیت دارد؟
❣ عفت، حیا و غیرت یعنی چه؟
❣ این امور در زندگی شما چهقدر دخالت و اهمیت دارد؟
❣ رعایت حجاب را تا چه اندازه لازم میدانيد؟
❣ با توجه به آداب معاشرت، نظر شما دربارهٔ میزان ارتباط با یک نامحرم چیست؟
❣ اگر یکی از رفقایتان به منزل شما بیاید، دوست داری همسرتان با او چگونه برخورد کند؟
❣ شما میان نامحرمی که جز فامیل است با دیگر نامحرمان، تا چه اندازه تفاوت قائلید؟
❣ شرکت در مجالس مذهبی را تا چه اندازه جزو زندگی میدانید؟
❣ اگر همسرتان به احترام دیگران، در مجلسی نشست و نمازش قضا شد، چه حالی به شما دست میدهد؟
#عباسی_ولدی
#قبل_از_ازدواج
@modafehh
🔆💠🔅💠﷽💠🔅
💠🔅💠🔅
🔅💠🔅
💠🔅
🔅
🔴 برخی از علل تشدید کننده ریزش مو
✘ ایستاده شانه کردن
✘ شانه کردن در حمام
✘ شانه کردن هنگامی که مو خیس است.
✘ شانه کردن در خلاف جهت رشد مو
✘ استفاده از شانه های فلزی و پلاستیکی
✘ ایستاده حمام کردن
✘ فشار آب دوش حمام
✘ شست و شوی موها با آب داغ یا سرد
✘ بهم ریختن تعادل گرمایی سر
✘ استفاده از سشوار
✘ خشک کردن موها با شدت
✘ استرس و عصبانیت مداوم
✘ بهم ریختن تعادل طبع
✘ کم خونی، غلظت خون، کم کاری تیروئید، پروتئینوری، مشکلات کبدی و ...
⭕️ چند توصیه:
👈🏻 سر خود را با لعاب خیسانده گل ختمی سفید شست و شو دهید. ( نیم ساعت روی سر بماند و بعد بشویید. )
👈🏻 بعد از استحمام سر خود را بپوشانید.
👈🏻 در سرما سر خود را بپوشانید.
👈🏻 آبی که در حمام روی سر می ریزید، خنک تر از آبی باشد که بدن را با آن شست و شو می دهید.
@modafehh
🔅
💠🔅
🔅💠🔅
💠🔅💠🔅
🔆💠🔅💠🔅💠
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#پـارٺ_سیزدهم
صدای شهاب را شنید که از جایی نزدیک
به در خروجی میگفت:
_تا ده دقیقه دیگه دم دری، وگرنه من
میدونم و تو و اون مادرت!
وسایلتو جمع کن که بعد عقد میری
خونه ی عموی پسره! قراره بشی
زنعموش!همه که مثل مادرت خوش
شانس نیستن با پسر مقتول ازدواج
کنن!
رها روی زمین نشست و به چهارچوب
در تکیه داد. مادر با چشمان اشکبارش
نگاه میکرد.
غّصه نخور مادر! اشک هایت را
"برایم حرامم نکن! من به این سختیها
عادت دارم! من به این دردهای سینهام
عادت دارم!
من درد را میشناسم... مثل تو! من با این
دردها قد کشیدهام! گریه نکن مادرم! تو
که اشک میریزی حال دلم بد میشود! بدتر
از تمام روزهایی که پیش رو دارم!"
لباسهایش را جمع کرد. مادر مناسبترین
لباسش را پوشیده بود. این هم امر پدر
بود! خانواده مقتول خبر از خونبس بودن
مادر نداشتند!
اگر میدانستند که دختر یک خون بس
را به عنوان خونبس داده اند، هرگز
نمیپذیرفتند!
این دختر که جان پدر نبود... این دختر
که نفس پدر نبود! این دختر، این مادر،
در این خانه هیچ بودند، هیچ...
رها مادرش را در آغوش کشید:
_گریه نکن نفس من، گریه نکن جان رها!
من بلدم چطور زندگی کنم! من خونبس
بودن رو بلدم! مهم تویی مامانم! مهم
تویی! مواظب خودت باش!
فکر کن با احسان ازدواج کردم و رفتم!
باشه؟
زهرا خانم: چطور... آخه؟ چطور میتونم
فکر بدبختی تو نباشم؟ نرو رها! از این
خونه برو! فرار کن! برو پیش آیه؛ اما از
این مرد دور شو! این زندگی نحس رو
قبول نکن! منو ببین و قبول نکن! من
فردا و فرداهای توئم!
خونبس نشو رها!
رها بوسهای روی صورت مادر نشاند:
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 @modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#پـارٺ_چهاردهم
_اگه فرار کنم تو رو اذیت میکنن!
هم خودش، هم عمه ها! من طاقت درد
کشیدن دوبارهی تو رو ندارم مامان!
زهرا خانم دست به صورت دخترکش
کشید و با حسرت به صورتش نگاه
کرد:
_تو زن اون پیرمرد بشی من بیشتر درد
میکشم!
رها بغض کرده، پوزخندی زد:
_یه روز میام دنبالت! یه روز حق تو رو
از این دنیا میگیرم! یه روز لبخند به
این لبهای قشنگت میارم مادرم!
وقتی سوار ماشین پدر شد، مادر هنوز
گریه میکرد. چرا پدرش حتی اندکی
ناراحتی نمیکرد؟ چرا پدر بیتابی
دخترکش را نمیکرد!
چرا قلبش اینقدر سخت و سنگی بود
برای دخترک کوچکش؟
رها به احسان فکر کرد! چند سال بود
که خواستگارش بود. احسان،مردخوبی
بود. بعد از سالها پدر قبول کرد و گفت
عید عقد کنند. چند روز تاعیدمانده بود؟
شصت روز؟ هفتاد روز؟ امروز اصال چه
روزی بود؟
باید امروز را در خاطرش ثبت میکرد و
هر سال جشن میگرفت؟ باید این روز
را شادی میکرد؟ روز اسارت وبردگیاش
را؟ چرا رها نمیکنند این رهای خسته از
دنیای تیرگیها را؟ چرا احسان رفت؟ چرا
در جایی اینقدر دور کار میکرد؟ چرا
امروز و این روزها احسان نبود؟ چرا
مردی که قول داده پشت نبود؟ چرا
پشتش خالی بود؟
پدر ماشینش را پارک کرد.رها چشمهایش
را محکم بست و زمزمه کرد:
_محکم باش رها! تو میتونی!
نگاه نگرداند. سرش را به زیر انداخت،
نمیخواست از امروز خاطره ای در ذهنش
ثبت کند! دلش سیاهی میخواست و
سیاهی.
آنقدر سیاه که شومی این زندگی را
بپوشاند. به مادرش هم نگاه نکرد! این
آخرین تصاویر پر اشک وآه رانمیخواست
گوشهایش را فرمان نشنیدن داد؛
اما هنوز صدای بوق ماشینها را میشنید.
نگاهش را خیره ی کفشهای پدر کرد....
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 @modafehh
📗
📙📗
📗📙📗