•°🌱
سردار سر بريده ی دنيا،
°【 سلام عشق 】°
عاليجناب حضرت دريا، سلام عشق
شمس و قمر به گنبدتان
بوسه ميزنند♡
خورشيد کربلای معلی ، سلام عشق
#صبحتوݩحســینی♥️
#ازدورسلام🤚
••✾ @modafehh ✾••
سہ شنبہ: نـاهار :باقـر العلـوم؛ امام مــحمد باقـر ( درود خدا بـر او بـاد )
شـام: شیخ الائمہ؛ امـام صادق ( درود خـدا بـر او بـاد)
••✾ @modafehh ✾••
•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
#آیه_گرافی 👀✨ اللَّهُ يُنَجِّيكُمْ مِنْهَا وَمِنْ كُلِّ كَرْبٍ ثُمَّ أَنْتُمْ تُشْرِكُونَ بگو: خدا
#آیہ_گرافے
•
[وَأَقِيمُوا الصَّلَاةَ وَآتُوا الزَّكَاةَ ۚ وَمَا تُقَدِّمُوا لِأَنْفُسِكُمْ مِنْ خَيْرٍ تَجِدُوهُ عِنْدَ اللَّهِ ۗ إِنَّ اللَّهَ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ]
°•. °•. °•. .•° .•° .•°
نمازبخوانیدوصدقہدهید✨
هرڪارخوبےڪهمیڪنیدنتیجهاشرا
در،درگاهالهےخواهےدید🦋
بلہ،خداڪارهاتونومےبینہ❣
•
••✾ @modafehh ✾••
•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
»🌸« #منبر_مجازی #سخن_بزرگان🌿 اگر گناه نکنیم، ایمان بالا میرود. ایمان که بالا رفت، عقربهی دل،
[☔️⚡️]
اگر محجبہ ها
از سر شوق حجاب داشتہ باشند
وشوق آنها بہحجاب دیده شود
حجاب افزوده مےشود..🍁
#استاد_پناهیان✨!
#منبر_مجازی
#سخن_بزرگان
••✾ @modafehh ✾••
•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
#حدیث🔗 بھ آن که تمام ِ محبتش را نثار تو میکند، با تمام ِ وجود، خدمت کن..♥️ - امامهادی علیهالس
خاطره از #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🙂♥☁️
منو حمیدآقا باهم تو یه دانشگاه و کلاس بودیم. از اونجایی که منو حمیدجان و سیدجواد نسبت به بقیه مذهبی تر بودیم دوستای خوبی واسه هم شده بودیم. و همیشه توی انتخاب واحد باهم درس برمیداشتیم.
یه روز توی یکی از کلاس ها حمیدآقا کنفرانس داشت .
ایشون کنفرانس رو با آیه ای از قرآن شروع کرد و خیلیا خندیدن و جو کلاس رو متشنج کردند که هرکی جای ایشون بود استرس میگرفت
ولی حمیدآقا با تمام خونسردی کنفرانس رو ادامه دادند. گویی که همون آیه قرآن چنان آرامشی بهش داده که این چیزها واسش مهم نبود.
ایشون کنفرانس رو به خوبی ارائه دادند و بهترین نمره رو هم گرفتند...🌱
••✾ @modafehh ✾••
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_سوم
#قسمـت_نـود
های یادگار سیدمهدی؟چه میکرد با بغض گلوی نازنین دخترش؟صدای در آمد و زهرا خانوم وارد اتاق شد: آیه جان مادر، بیا پسرم کارت داره.
آیه که بلند شد، زهرا خانوم جایش کنار زینب سادات نشست و موهایش را نوازش کرد: اون موقع که سن و سال تو بودم، آرزوم بود پدر و مادرم میومدن منو از اون جهنم میبردن. زندگی الانمو نبین. روزگارمو بابای رها، سیاه کرده بود.
همش کتک، همش تحقیر، همش کار. بیشتر شبها نمیخوابیدم، بیهوش میشدم. باورت نمیشه که نرسیده به اون انباری نمور، روی زمین میوفتادم و صبح با لگدای شوهرم بیدار میشدم. زن سومش طاقت نیاورد و به یک سال نرسیده مرد. من سگ جون بودم. اما بیشتر از سی سال تو بدبختی دست و پا زدم. پشت و پناه نداشتم. فکر نکن بی
کس و کار بودما. کلی برادر خواهر تنی و ناتنی داشتم! اما همشون یادشون رفت من هستم. هنوز در عجبم که مادرم چطور فراموشم کرد.
دخترم، تو پشت داری، پناه داری!هر تصمیمی بگیری همه پشتت هستن.
آیه کنار تخت ارمیا ایستاد، حاج علی تسبیح به دست گوشه اتاق به مختعه تکیه زده بود و زیر لب ذکر میگفت.
ارمیا با همان نفس های یک خط در میان و کوتاهش پرسید: چیزی فهمیدی؟
آیه: نه خیلی، اما انگار یک مقداریش درباره من و تو هستش. انگار بخاطر ازدواج ما...
آیه سکوت کرد و ارمیا زیر لب گفت: لعنت خدا بر شیطون. دیگه چی؟
آیه: میگه همش بهش ایراد میگیره. خیلی نا امیده ارمیا! با محمدصادق حرف زدی؟
ارمیا: آره. فردا میاد. زنگ بزن به سید بگو آب دستشه بذاره زمین و بیاد.
تو هم با زینب چند روز برید تهران. نمیخوام فردا اینجا باشه!
⏪ #ادامہ_دارد...
📝@modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_سوم
#قسمـت_نود_یک
آیه: باشه. میدونستم صادق به درد زندگی با زینب نمیخوره، اما فکرشم
نمیکردم سه ماه نشده، زینب اینجوری بشه.
************************
رها تازه به خانه رسیده بود که احسان را پشت در خانه دید.
رها: سلام. چرا پشت در ایستادی؟ پسرا که باید خونه باشن!
احسان مغموم گفت: منتظر شما بودم.
رها لبخند زد و در را باز کرد. کلید خودرو اش را به احسان داد و گفت:
زحمت میکشی بیاریش تو حیاط؟ تا منم برم غذا رو گرم کنم تا این عموی شما نیومده، یکم اختلاط کنیم؟
احسان لبخند پر دردی زد و کلید را گرفت.
رها غذا را روی گاز گذاشته بود. به پسرهایش گفته بود در اتاق بمانند تا احسان راحت تر حرف هایش را بزند. روی صندلی میز غذاخوری مقابل
هم نشسته بودند و رها منتظر بود احسان ذهنش را متمرکز کرده و حرف بزند.
دقایقی بعد احسان دهان باز کرد: شیدا ازدواج کرد.
رها متعجب شد: مامانت؟
احسان پوزخند زد: مامان؟ یک بار بهش گفتم مامان، اون موقع ده سلام بود و گفته بود دیگه باید شیدا صداش کنم، بهش گفتم مامان! یک قاشق فلفل ریخت تو دهنم و نمیذاشت آب بخورم. نمیدونم چقدر طول کشید، اما من فقط جیغ میزدم. اونقدر جیغ زده بودم که تا چند روز نمیتونستم حرف بزنم. دیگه بهش نگفتم مامان. اون فقط شیداست.
رها آن روزها را به یاد داشت. دهان احسان تاول زده بود. امیر عصبانی بود و با شیدا دعوای سختی کرده بود. اما چه فایده؟ روح و روان و جسم احساِن کوچکشان زخمی عمیق برداشته بود.
رها: کی بهت گفت که ازدواج کرده؟
احسان: صبح زنگ زد گفت ازدواج کرده.
⏪ #ادامہ_دارد...
@modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
🍃من شهادت میدهم که خدایی جز خدای یگانه نیست.خدای من یکی است، شریکی هم ندارد. شهادت من، همرنگ شهادتِ خودِ خداست.
🍃من در توحید، همشهری فرشتگانم. همان طور که آنها به یگانگی حضرت حق شهادت میدهند، من هم فریاد میزنم این یگانگی را.
🍃واژههایی که من برای اقرار به توحید به کار میبرم، از فرهنگ توحیدیِ شما عالمان ربانی است. جز او خدایی نیست؛ خدای عزیز و حکیم.
📚امام نامه؛ گذری در کوچه پس کوچههای جامعۀ کبیره.
#امام_نامه
#دهه_ولایت
#عاشقانه_های_بارانی
#محسن_عباسی_ولدی
••✾ @modafehh ✾••