مداحی آنلاین - آقام امام کاظم - سید رضا نریمانی.mp3
11.12M
🌸 #میلاد_امام_کاظم(ع)
💐فرزند هفتم از نسل دریا
💐بابای هفت تا آسمون مهتاب دنیا
🎤 #سید_رضا_نریمانی
👏 #سرود
#مداحی
••✾ @modafehh ✾••
💐بسم الله الرحمن الرحیم💐
#معرفی_کتاب 📚
کتاب هایی که تا کنون درباره شهید و شهادت نوشته شده اغلب درباره سیر و سلوک و سیره رفتاری مردانیست که در جنگی که حدود ۳۰ سال پیش اتفاق افتاده جانشان را از دست داده اند. راض بابا اما درباره دختر نوجوانی است که در سال ۸۷ در حادثه ای تروریستی در شیراز به شهادت می رسد. کتاب مجموعه ای خاطرات از زبان دوستان و خانواده شهید راضیه کشاورز است که از زمان وقوع انفجاری که باعث زخمی شدن شدید وی شده آغاز می شود و تا زمان به شهادت رسیدن وی ادامه می یابد. مطالعه این کتاب اگرچه برای کسانی که موضوع شهادت علاقه دارند توصیه می شود اما دختران نوجوان و همین طور خانم هایی که در زندگی به دنبال الگویی امروز و از جنس خود هستند، قطعا از خواندن آن لذت بیشتری خواهند برد.
••✾ @modafehh ✾••
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_سوم
#قسمـت_نود_هشت
محمدصادق میومد. به من گفت زینب رو ببرم تا خودش و سیدمحمد این جریان رو تموم کنن.
محسن گفت: زینب اگه میدیدش، دوباره دلش براش میسوخت و ادامه میداد.
رها شاکی گفت: شما این همه وقت این چیزا رو میدونستید و به ما نگفتید؟ منظورت چیه که دلش میسوخت؟
محسن: زینب تو رودربایستی قبول کرد بیان.
وقتی هم حرف زدن، صادق کلی عز و جز کرد که سالهاست دوستت دارم و حق من نیست که بهم
فرصت ندی. گفته بود چند وقت نامزد کنیم، تا منو بهتر بشناسی.
مهدی ادامه داد: زینب هم دلش سوخت و قبول کرد. بعدشم که صادق هی میگفت اگه نامزدی رو بهم بزنی آبروت میره و مثل یک زن مطلقه ای
برای مردم. زینب میترسید از اینکه آبروی شما بره.
محسن گفت: صادق همش گولش میزنه.
آیه دستش را روی سرش گذاشت. دخترکش آنقدر دلش سوخت که دلش را خاکستر کرد...
صدای زنگ تلفن بلند شد. همه نگاه ها روی احسان رفت. با عذر خواهی جواب داد و بلند شد: ببخشید باید برم بیمارستان.
صدرا دستش را فشرد و گفت: به حرف هایی که زدیم فکر کن!
احسان با لبخند سری به تایید تکان داد و با همه خداحافظی کرد و رفت.
دوباره صدای زنگ تلفن و آیه ای که گفت:
ارمیاست...
***
سید محمد، محمدصادق را به دیوار کوبید. آرنج دست راستش را روی گلویش گذاشت و غرید: تو چه غلطی کردی؟
محمدصادق در حالی که سعی میکرد دست سیدمحمد را پس بزند گفت:
دستت رو بکش عقب! فکر نکن زورت زیاده، احترامتو نگه داشتم.
سیدمحمد پوزخند زد و در حالی که رهایش میکرد گفت: احترام نگه داشتی؟ امانت برادرم خون گریه میکنه! کدوم احترام؟
⏪ #ادامہ_دارد...
@modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_سوم
#قسمـت_نود_نه
حاج علی مداخله کرد: بشین سید!بذار حرف بزنه ببینم چکار کرده!
سیدمحمد گفت: اون چک اول رو که زدم از طرف ارمیا بود. یکی هنوز طلب منه!
محمدصادق غرید: من نه با شما حرف دارم نه آقا ارمیا. زینب کجاست؟این چه الم شنگه ایه که راه انداخته؟
ایلیا در حالی که ویلچر ارمیا را هل میداد، وارد پذیرایی شدند.
ارمیاگفت: این بود امانت داریت؟این بود نذاری آب تو دل دخترم تکون بخوره؟
محمدصادق روی همان مبلی که روز خواستگاری نشسته بود نشست و با لبخند تمسخر آمیزی گفت: دخترم؟ تا اونجا که میدونم، شما فقط یک پسر دارید! و زینب هیچ ربطی به شما نداره!حتی اجازه ازدواجشم دست شما نیست!
ایلیا غرید: با همین حرفات باعث شدی زینب هر شب گریه کنه!
سیدمحمد دوباره به سمتش پرید و َچک دوم را زد: نامردی رو از کی یادگرفتی؟بابات که مرد بود! تو چرا نامرد شدی؟
محمدصادق، سید محمد را هل داد و داد زد: چه نامردی؟زینب باید تو واقعیت زندگی کنه!باید بدونه که به کی تکیه کنه. شما اونو یک آدم
ضعیف بار آوردید. دختر لوس و خود رای!
ارمیا در سکوت تماشا میکرد. بعد نگاهش را به حاج علی داد. حاج علی که پلکی زد و تاییدش کرد، ارمیا با آرامش گفت: برو بیرون و دیگه هیچ وقت اینجا برنگرد. حتی اتفاقی اطراف زینب نبینمت. الانم بخاطر برادریم با مسیح هیچی نمیگم بهت. اما اگه بار دیگه ببینمت، کاری میکنم که باقی سالهای خدمتت رو جایی بگذرونی که عرب نی نیندازد! میدونی که حرفم بیشتر از مسیح برش داره. پس زینب رو فراموش میکنی و دیگه هرگز اسمتم طرفش نمیاد!
بعد رو به سیدمحمد گفت: اگه زحمتت نیست راه خروج رو نشونش بده.
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 @modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
•°🌱
یا اࢪباب دلـم ❤️
دوریت خواست به ما خوب بفهماند که
جز غم فاصله از یار مگر غم داریم
نم باران بزند در کف بین الحرمین
عاشقانه تر از این لحظه مگر هم داریم
✨✨ شبتون حسینی✨✨
••✾ @modafehh ✾••
•°🌱
ای کاش دوست داشتنت
فقط مختص حالات اضطرارمان نباشد...
ای کاش دعاهایِمان برای آمدنت
فقط برای جمعههای دلتنگی نباشد...
ای کاش بی قراریهایِ مان
فقط برای غروب نفسگیرِ جمعه نباشد...
ای کاش چشم انتظاریهایِ مان
همیشگی باشد...
ای کاش که ای کاشهایِمان
فقط در زمان نا امیدی نباشد...
ای کاش بیشتر دوستت بداریم
مهربانترین پدر...
#اݪسلامعلیڪیابقیةاللھ..✨°
••✾ @modafehh ✾••
یکشنبه:
نهار: مادرجان، حضرت زهرا(درود خدا بر او باد)
شام: غریب مدینه، امام حسن مجتبی(درود خدا بر او باد)
••✾ @modafehh ✾••
#تلنگـــــر🛡
⚰ هویت ما پس از مرگ
وقتی می میریم،
مارا به اسممان صدا نمی زنند
و درباره ما می گویند: جسد کجاست؟
و بعد از غسل دادن، می گویند: جنازه کجاست؟
و بعد از خاکسپاری می گویند: قبر میت کجاست؟
همه لقب ها و پُست هایی که در دنیا داشتیم، بعد از مرگ فراموش مي شود.
مدير، مهندس، مسئول، دکتر، بازرس و...
پس فروتن و متواضع باشیم...
••✾ @modafehh ✾••
سردار #حاج_حسین_یکتا :
مسابقهی ما برای نزدیکی
به امام زمان علیهالسلام است!
چون قرار است که خداوند
آخرالزمانیها را تربیت کند.
#امام_زمان عجالله
••✾ @modafehh ✾••
•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
#آیہ_گرافے • [وَأَقِيمُوا الصَّلَاةَ وَآتُوا الزَّكَاةَ ۚ وَمَا تُقَدِّمُوا لِأَنْفُسِكُمْ مِنْ خَي
#آیہ_گرافے
[🗯]
[يَعِظُكُمُ اللَّهُ أَنْ تَعُودُوا لِمِثْلِهِ أَبَدًا إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ]
.
خدانصیحتتانمیڪندکهدیگر
ازاین کارهایزشتمرتڪبنشوید؛البتهاگرواقعاً ایماندارید!
نور/¹⁷
[♥]
••✾ @modafehh ✾••