eitaa logo
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
4.7هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
2هزار ویدیو
107 فایل
🌸🍃 #کانال_رسمی #شهیدمدافع‌حرم‌ #حمیدسیاهکالی‌مرادی (با نظارت خانواده ی شــهید عزیز)💚 🍁گفت به جای دوستت دارم چه بگویم : گفتم بگو : #یادت_باشد❣ کانال تلگراممون:@modafehhh خـادم کانال : @khadem_sh 🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
#شهیدانه •💔🥀• ڪلام شھید غلامعلی رجبی مداح و شاعر اهل بیت "علیه‌السلام" •|بہترین هدیه برای من اشڪ چ
🌱 شھید بابک نوری هریس سر پست بود کتاب هاش دستش بود و میخوند تا یه روز اومد گفت : فرمانده امشب من شهید میشم گفتم بابک همینجوری بچه ها رو داریم فدا میکنیم تو نگو همون هم شد بابک همون شب شهید شد و به آرزویش رسید تولدت مبارڪ خوشتیپ آسمانے✨🌼 شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی
🚶🏻‍♂ ‏فیلم‌های‌اسرائیلی ‌‌واقعا‌غمگینه‌؛‌‌‌طرف‌عاشق‌میشه‌به‌دختره‌ قول‌میده‌ تاآخرعمرش‌باهاش‌‌بمونه‌تشکیل‌خانواده‌بدن‌و ... درحالی‌که‌تو ‌میدونی‌اونابیست‌وپنج‌سال‌بعدرو نمیبیند :)! شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی
زمـــــان حمـــــٰام : 🛁 ناشتا و با شکم خالی حمام رفتن، سبب خشکی مزاج زیاد می شود و تن را لاغر و ناتوان می کند. حمام رفتن با شکم تازه سیر شده، موجب فربه ( چاق ) شدن بدن می شود؛ زیرا مواد‌‌غذایی به سطح تن روی می آورد، لیکن ممکن است در اندام هایی مانند کبد و معده راه بندان هایی رخ دهد؛ چرا که غذاهای ناپخته بر اثر هوای حمام به سوی این اندام ها روی می آورند. ↫زمان مناسب حمام قبل از گرسنگی و بعد از اولین هضم غذا می باشد. در این حالت تن، فربهی ( چاقی ) را به اعتدال می یابد. شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ ماشین ها جلوی خانه پارک شدند. همه از ماشین پیاده شدند. احسان پیاده شد و در را بازکرد. مهدی به ایلیا گفت در را باز کند تا ماشین را داخل حیاط بگذارد. زینب سادات به دنبال احسان وارد خانه شد. با صدای در، رها و زهرا خانم و سایه در ورودی خانه رها را باز کرده و منتظر بودند. با دیدن احسان و زینب سادات به سمت زینب هجوم آوردند و او را در آغوش کشیدند. در این میان، حضور محمدصادق اخم به چهره زینب سادات آورد اما حرفی که زد، همه را هاج و واج باقی گذاشت. محمدصادق که با نفرت به زینب سادات زل زد و گفت: نگران این خانم بودید؟ ایشون که بهش خوش گذشته! یک روز میگه مهدی داداشمه و کارهاشو توجیه میکنه، امروز چی؟ اینم داداشتونه خانم؟ احسان گفت: حرف دهنت رو بفهم! محمدصادق از خانه بیرون زد و با صدای بلندی گفت: خواستگاریمو پس میگیرم. سیدمحمد در پی محمدصادق رفت اما صدای زینب مانع شد: بذار بره عمو! بذار شرش کم بشه! صدرا غرید: اون به تو تهمت زد! زینب سادات لبخند آیه مانندی زد و گفت: جواب این حرفشو باید بابام بده! بابام حقمو میگیره! بعد عذرخواهی کرد و به سمت واحد خودشان رفت. * محمدصادق پریشان و ناراحت از خانه بیرون زد. دلش به زینب سادات خوش بود. دلش خوشبختی میخواست. حسی از سالهای دور کودکی. حس خواستن دختر پاک و نجیبی که دردهای او را میشناخت. دلش خوش بود به نجابت چادرش. دلش شکسته بود. زینبش را طور دیگری میخواست. زینبش برای همیشه باورهایش را شکست. ⏪ ... 📗 📙📗 📗📙📗
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ چقدر تلاش کرده بود تا رفتارش را تغییر دهد، تا دل دختری را بدست آورد که آرزوی همه زندگی اش بود. دلشکسته خود را به هتل رساند. دلشکسته خود را روی تخت انداخت و دل شکسته به خواب رفت. مردی مقابلش ایستاد. خوب او را میشناخت. چشمان خشمگین مرد، به چشمانش خیره شد. سیلی اول که به صورتش خورد درد در تمام تنش پیچید. صدای مرد را بدون تکان لبهایش، شنید: این رو بخاطر اشکهای امروز دخترم زدم. ضربه بعدی، محمدصادق را روی زمین انداخت: این بخاطر تهمتی بود که به دخترم زدی. این همه سال، هیچ وقت ازم شکایت نکرد! اما تو کاری کردی نه تنها شکایت کنه، که اشک بریزه و بگه پشت و پناهش باشم. من هیچ وقت چشم از دخترم برنداشتم. محمدصادق، آیه و ارمیا را پشت سیدمهدی دید. نگاهشان پر از غم واندوه بود. دستی روی شانه محمدصادق نشست. نگاهش را به فرد پشت سرش انداخت. پدرش بود. صدایش را درون ذهنش شنید: شرمندمون کردی! محمدصادق از خواب پرید. صورتش میسوخت. تپش قلبش شدید بود. عرق روی تمام تنش نشسته بود. مقابل آینه ایستاد. دو طرف صورتش قرمز بود. دستی روی قرمزی ها کشید. روی زمین نشست و با صدای بلند گریه کرد. دلش از خودش، از قضاوت های عجولانه اش، از بی پروایی کلامش گرفته بود. دلش از خودش گرفته بود. خودش که تمام آرزوهایش را خاکستر کرده بود. خودش که چوب عادت های غلطش را خورده بود. به سجده افتاد و با گریه گفت: خدایا! زینب رو ازم نگیر! تمام دلخوشیم رو ازم نگیر!.... ⏪ ... 📗 📙📗 📗📙📗
هیچ شبی، پایان زندگی نیست! از ورای هر شب،🍂 دوباره خورشید طلوع می کند و بشارت صبحی دیگر می دهد.🌝 این یعنی امید هرگز نمی میرد… امیدتان روز افزون🌿 🌙✨ شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی
🌹بسم‌ربّ‌الشہدا‌الصدیقین🌹
..🌸🌱 ❍‌‌حلال‌تمام‌مشڪلاتےا؎عشق تنهاتوبهانہ‌؎حياتےا؎عشق ❍برگردڪہ‌روزمرّگےماراڪشت الحق‌ڪہ‌سفينة‌النجاتے ا؎عشق شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی
‍ الــــــــهی... گناه میڪنیم ، توبه میڪنیم😔 توبه میشـــ ـــڪنیم ،😔 گناه میڪنیم و باز توبه😔 الهــــــــــی از این رفت و برگشت ها خســــ ــته ایم😔 ڪمڪ ڪن همیشه فقط به سمت تـــღــــو بیایم اَسْتَغْفِرُ اللّهَ رَبِّی وَ اَتُوبُ اِلَیهِ
پنج شنبہ: ناهار : جواد الائـمہ؛امام محمد تقی (درود خدا بر او باد) شـام : هادی دلـها ؛امام علی النقی(درود خـدا بر او باد) شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
#آیه_گرافے🌸🌱 ۞﴿إِنَّ النَفْس لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ به بدی‌ها امر می‌کند﴾۞ به درستی که نَفْس (سرک
◾️🕊🌿 ۞﴿والله یحبّ الصابرین﴾۞ و خدا، صابران را دوست دارد🌱 -غم مخور ، صبر داشته باش این دنیا به امیرالمومنین وفا نکرده است ما که جای خود داریم...♥️ "آل عمران/¹⁴⁶" شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی
🌿 خد‌ارو‌فراموش‌نکن‌همانطور‌که‌ اوتو‌رافراموش‌نمیکند‌ . درهمان لحظاتۍ‌که‌حس‌میکنۍ‌همه‌تورا نادیده‌گرفته‌وبه‌فراموشۍ‌سپرده‌اند خداست‌که‌دستت‌رامیگیرد . شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
🌿:)
∞🌿🕊∞ ♥ ساعات آخر ٍ، همسرم گفت «دوری از تو برایم سخت است ، من آنجا در کنار دوستانم و پشت نمی توانم بگویم دوستت دارم ، نمی توانم بگویم دلم برایت تنگ شده، چه کنم؟». یاد همسر یکی از شهدا افتادم، به حمید گفتم: «هر زمان دلت شد بگو یادت باشه و من هم خواهم گفت یادم هست…» این طرح را پسندید و با هنگام پایین رفتن از پله های خانه بلندبلند می گفت: «یادت باشه، یادت باشه» و من هم با لبخند درحالی که اشک می ریختم و آخرین لحظات بودن با معشوقم را در ذهن حک می کردم پاسخ می دادم «یادم هست …یادم هست …» و حمیدم رفت… 📝به روایت همسر بزرگوار شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ احسان نماز صبحش را خواند. قرآن ارمیا را در دست گرفت و صفحه ای را خواند. بعد قرآن را بوسید و به سجده رفت: خدایا! کمکم کن هم ُکف زینب سادات بشم. کمک کن دست رد به سینه ام نزنه! بعد بلند شد، کمی عقب رفت و به تخت تکیه داد. یاد صدای گرفته و قدم های سست زینب سادات، وقتی از کنار قبر پدرش بلند شده بود، دلش را لرزاند. جرات نگاه کردن به صورتش را نداشت. میدانست دیدن آن چشمان سرخ، کار دست دلش میدهد. بانو! دست دلم نیست. تو را از همه خواستنی های دنیا بیشتر میخواهم. بانو! دست دلم نیست که دست روی تو میگذارد! اصلا خودت را دیده ای؟ اصلا حواس نگاهت به خودت هست؟ اصلا میدانی که چقدر خواستنت زیباست؟ محمدصادق در کوچه قدم میزد. بعد از آن رویای صادقه، دیگر نمیتوانست پلک بر هم بگذارد. منتظر بود زینب سادات را ببیند. نگاه پر از ِگله ارمیا و آیه، نگاه پر از خشم سیدمهدی و نگاه شرم زده پدر، از مقابل چشمانش دور نمیشد. هرگاه دستش را روی جای سیلی میگذاشت، درد را احساس میکرد. خدایا! چه کنم؟ من فقط دلبسته ام. دل به نازدانه سیدمهدی! نازدانه ارمیا! نازدانه آیه! دلش با سختی رفتار من نرم نمی شود. چه کنم که ذات من سخت است و ذات او به لطافت بهار؟ خدایا! دلم را نشکن. از تمام دنیا، تنها زینب را برای خودم میخواهم. زینب... زینب سادات بی خبر از پریشانی مردی در کوچه به انتظار نشسته، آرام خوابیده بود. به آرامی خواب کودکی هایش، به آرامی لالایی های مادرانه آیه، به آرامی آغوش امن و پدرانه ارمیا. امشب سرش را با خیال راحت زمین گذاشت. امشب راحت خوابید. آنقدر که در تمام عمرش راحت نبود. امشب آیه بود و ارمیا و سیدمهدی. امشب میان خواب های مخملی اش، پدر نازش را کشید. مادرا پای درد و دلهایش نشست و ارمیا؛ ارمیای .... ⏪ 📗 📙📗 📗📙📗
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ همیشه آرام، همیشه مظلوم و همیشه پدر برای زینب، نگاهش به دخترش بود. زینب از خواب با صورتی غرق در اشک شادی و دلتنگی بیدار شد. مقابل قاب عکس های روی دیوار اتاقش ایستاد. جواب لبخند پدر را با لبخند داد. یاد حرف های سیدمهدی در خوابش افتاد، سیدمهدی: میدونم برات کم گذاشتم دخترم. اما من کسی رو برات فرستادم که از خودم هم بهتر برات پدری کرد. و نگاه زینب سادات به چشمان همیشه محجوب ارمیا افتاد. ارمیایی که جلو آمد و دست زینب سادات را گرفت: شرمنده که تنها موندی. نترس، کسی هست که منتظره تا اجازه بدی پشت و پناه و تکیه گاهت باشه! کسی که راه سختی داره میره تا به تو برسه. زینب جانم! آیه باش! مثل آیه بخشنده باش! مثل آیه تکیه گاه باش! مثل آیه بال باش! و دست مادر که روی شانه اش نشست و صدایش در جان و دلش پیچید: تو از آیه بهتری! تو زینت پدری، دخترم! تو زینبی! زینب! زینب به لبخند مادرش در قاب چشم دوخت و گفت: تو اسطوره منی مامان! اسطوره من! اسطوره ام باش مادر... دستی به قاب عکس ارمیا کشید: من خیلی خوشبخت بودم که شما پدری کردی برام. ممنون بابا! ممنون! زینب سادات با نشاط تر از هر روز دیگری، از اتاق خارج شد. سر به سر مامان زهرا گذاشت. خندید و خاطره گفت. لبخند های مامان زهرا را ذخیره ذهن و جانش کرد و روزش را با دعای خیر آغاز کرد. آغاز کرد، بی خبر از بی تابی های محمدصادق، نگرانی ها و دلشوره های احسان. شروع کرد اما... همه چیز هیچ وقت همیشه خوب نمی ماند. همیشه کسی هست که با اعصاب و روانت بازی کند. تازه از خانه بیرون آمده بود و میخواست به سمت خودرواش برود که تلفن همراهش زنگ خورد. نگاهش را به شماره .... ⏪ ... 📗 📙📗 📗📙📗
چــهـار ســـالــه بــود ڪــه "تــبــعــیـــد" شــد و بــیــســت و هشــت ســالــه ڪــه "شــهیـــد" عــمـــر امـــامــتـــشــ فــقــط شــش ســال بــود تـــمـــام آمـــار و ارقـــام ، حـــاڪــے از غـــربـــت اســـت ... 🖤
#حسیــݩ‌‌جاݩ♥️ کسی که قبرحسین را ندید و رفت ز دنیا به نزد فاطمه ریزد ز دیده اشک‌ندامت به‌روزحشر که‌جمله فقیر وکاسه بدستند خدا به‌زائر تو میدهد مقام زعامت #شبتون_حسینی🌙 شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی
🍁 دل شوره دارم.... براے‌خودݥ✋🏻 براے‌ثانیہ اےکہ‌قرار‌میشود‌بیایے... وَمن هَنوزباٺـوقرننهافاصلہ‌دارم...🥀:) شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی
جـمـعـــــہ: ناهار: امام حسن عسکری(درود خدا بر او باد) شام: حضرت ولیعصر (درود خدا بر او باد) شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی
•🥋🥇• شهید سیاهکالی اهمیت خاصی به ورزش قائل بودند بیش از ده سال به عنوان مربی دفاع شخصی صدها شاگرد را تربیت کردند و در مسابقات مختلف کشوری حائز رتبه های برتر شدند معتقد بودند یار امام زمان باید هم از نظر روح و روان هم از نظر قوای جسمانی آمادگی لازم را داشته باشد با ورزش سعی می کردند نوجوانان را به سمت هیئت و مسجد و کارهای خوب سوق بدهند شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی