eitaa logo
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
4.6هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
2هزار ویدیو
107 فایل
🌸🍃 #کانال_رسمی #شهیدمدافع‌حرم‌ #حمیدسیاهکالی‌مرادی (با نظارت خانواده ی شــهید عزیز)💚 🍁گفت به جای دوستت دارم چه بگویم : گفتم بگو : #یادت_باشد❣ کانال تلگراممون: @modafehhh خـادم کانال : @khadem_sh @khaleghiii
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت13 امیر و رضا اومدن روبه روی تخت ما یه تخت دیگه بود نشستن .... امیر : راستی فردا زودتر بریم گلزار که از اون طرف بریم بازار رضا : بازار چرا؟ امیر : خوب بریم خرید عید دیگه ؟ معصومه: اووو کو تا عید ،دو ماه مونده امیر : نزدیک عید شلوغ میشه،مثل پارسال باید مثل بادیگارد کنارتون وایستیم تا کسی بهتون بر خورد نکنه رضا خندید: نه اینکه خریداتون دودقیقه ای انجام میشه ،واسه همین گفت - من موافقم امیر : چه عجب،یه بار با من موافق بودی - خوب حرف حساب میزنی دیگه ،البته نصف خریدامونو الان میکنیم چیزایی هم که یادمون رفت و نزدیک عید ... امیر : هیچی ،رضا فردا باید باربری کنیم واسشون معصومه: وظیفتونه ،مگه یه خواهر بیشتر دارین امیر : اختیار دارین این حرفا چیه ،همین یکیش هم از سرمون زیادیه با صدای مامان هممون سرمونو سمت در ورودی چرخوندیم مامان: بچه ها بیاین میوه و چایی آوردم معصومه : اخ جون میوه بریم بچه ها همه بلند شدیم و رفتیم داخل خونه منم رفتم کنار بی بی نشستم عمو : بی بی جان بیا بریم خونه ما خوابیدن یه دفعه بلند گفتم - نه نه نه نه نه با نگاه همه فهمیدم که باز گند زدم بی بی : نه مادر ،امشب میخوام کنار آیه بخوابم معصومه: بی بی جون کم کم دارم حسودی میکنم به این آیه هااا.. بی بی لبخند زد و گفت: الهی قربونت برم فردا میام خونه شما کنار تو میخوابم معصومه با شنیدن این حرف نیشش تا بنا گوشش باز شد رضا زود تر بلند شد و عذر خواهی کرد و رفت ،چون مثل هر شب میخواست بره هیئت بعد از یکی دو ساعت زن عمو و عمو و معصومه هم خداحافظی کردن و رفتن به کمک امیر ظرفای میوه رو جمع کردیم بردیم گذاشتیم داخل آشپز خونه یه پیش بند هم گذاشتم گردن امیر امیر: این چیه - شستن ظرف شام با من بود ،شستن ظرف میوه با تو .... امیر: نخیرر ،مردی گفتن ،زنی گفتن ،بیا خودت بشور ،چند روز دیگه که رفتی خونه شوهرت،غذا درست کردن که بلد نیستی ،لااقل ظرف و خوب بشور که نگن این دختره بدرد چیزی نمیخوره... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت14 دنبال چیزی میگشتم که بزنم توی سرش که چشمم به یه ملاقه روی میز افتاد ملاقه رو برداشتم زدم تو سرش امیر : دیونه چیکار میکنی - آهااا..الان همین حرف و به سارا هم میزنی دیگههههه... امیر : خدا نکنه اون مثل تو باشه - دقیقن راست گفتی مثل من نیست مثل خودته یه تختش کمه.. امیر: عع آیه میگم به دوستت این حرف و زدیااا - جنابعالی اول راهکار پیدا کن واسه حرف زدن باهاش بعد هر چی دوست داشتی بهش بگو از آشپز خونه داشتم میرفتم بیرون که گفتم: راستی ،جلوش مثل عزاییل ظاهر نشو که همیشه یه سلاح سرد همراهشه خدای نکرده دخلتو نیاره ... رفتم توی اتاقم دیدم مامان یه لاحافم روی زمین نزدیک تختم پهن کرده بود لباسمو عوض کردم یه لباس راحتی پوشیدم موهامو باز کردم و روی تخت دراز کشیدم چند لحظه بعد بی بی وارد اتاقم شدم که نشستم روی تختم و نگاهش میکردم بی بی کنار تختم دراز کشید و منم به یاد قدیم رفتم کنارش دراز کشیدم بی بی هم مشغول نوازش کردن موهام شد بی بی: تو و رضا خیلی بهم میاین با شنیدن این حرف قندی توی دلم آب شد بی بی : دختر جان میدونی چشمات خیلی چیزا رو لو میده سرمو بلند کردمو نگاهش کردم - چیو؟ بی بی: عشقو چیزی نگفتم و بی بی هم یه بوسه ای به موهام زد بی بی: امشب که شما ها توی حیاط بودین ،با عموت و بابات صحبت کردم ،قرار شده تا قبل عید بیان خاستگاری تا هر چه زودتر محرم هم بشین ،تو هم اینقدر عذاب نکشی واسه دیدنش لبخندی زدمو و چیزی نگفتم یه ساعتی گذشت و بی بی خوابید من توی رویاهام غرق شده بودم که صدای پیامک گوشیم و شنیدم نگاه کردم امیر بود ،نوشته بود اگه بیداری بیا داخل حیاط آروم از جام بلند شدمو از اتاق رفتم بیرون از پله ها پایین رفتم و دیدم امیر روی تخت دراز کشیده و به آسمون زل زده رفتم کنارش نشستم - به چی نگاه میکنی امیر: آیه ،با سارا صحبت میکنی؟ - در باره چی؟ امیر برگشت با کلافگی نگاهم کرد : انیشتین ،در باره لایه اوزون باهاش صحبت کن ببین نظرش چیه با حرفش بلند زدم زیر خنده که دستشو گذاشت روی صورتم امیر: هیییسسس میخوای همه رو خبردار کنی - آخرش که چی ،همه باید بفهمن دیگه امیر: تا قبل از اینکه نظر سارا رو راجبه خودم ندونستم دلم نمیخواد کسی چیزی بفهمه - باشه امیر: صحبت میکنی دیگه؟ - باید ببینم فردا چه جوری از خجالتم در میای امیر: یعنی باج گیر خوبی هستیااااا یه دفعه صدای باز شدن در حیاط خونه عمو اینا رو شنیدم صدای خوندن مداحی رضا به گوشم میرسید که یه دفعه امیر موهامو کشید و جیغ کشیدم با مشتم زدم به بازوش... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بِسْمِ رَبِّ الکَّریِم🍃
🌱 صفحه پنجاه و یک قرآن کریم✨ هدیه به شهید حمید سیاهکالی مرادی ❤️
😊 يَا أَبَا الْقاسِمِ، يَا رَسُولَ اللّٰهِ، يَا إِمامَ الرَّحْمَةِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلَانَا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حَاجاتِنا، يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛💚 @modafehh
📌شنبہ ناهار: پیامبر خوبی ها؛ حضرت رسول الله (سلام و صلوات خدا بر او باد) شـام: آقا جانم حضرت امیر المومنین؛ (درود خـدا بر او باد)   ╔═🍃❤════╗ @modafehh ╚════🍃❤═╝
یہ‌استادداشتیم‌حرف‌قشنگۍ‌میزد.. مۍگفت‌اگہ‌بہ‌نامحرم‌نگاھ‌ڪرد؎؛ بدون‌همسرتم‌نگاھ‌میکنہ... دنبال‌هرچۍباشۍمتقابلا همسرت‌هم‌دنبال‌همونہ عیناًنہ؛ولۍدرباطن‌چرا.. مجردومتاهل‌هم‌ندارھ.. بروببین دوست‌دار؎همسرت‌چجور؎باشه.. خودتم‌همونطورباش..! -چوفاطمھ‌خواهۍ؛علۍباش..‼️
9.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📱 ؛ 👤 استاد ❌مهدوی نازنازی 🔸 اصلی‌ترین معضل افراد مهدوی... 🔺 نود درصد افراد از این مسیر برمیگردن، پاکار نمیمونن
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ 📗 🥀 🕯 خطبه‌های امام بامردم برای محیا شدن جنگ دوباره با شامیان وقتی مردم در از اطراف امام متفرق شدند و به کوفه برگشتند حضرت به کوفه آمد و پیوسته مردم را به جهاد با شامیان فرا می‌خواند تا آن سال به سر آمد. امام در به مردم می‌گفت: ای بندگان خدا شما را چه شده است که وقتی شما را امر به حرکت برای می‌کنم به زمین می‌چسبید از جایتان تکان نمی‌خورید آیا به زندگی دنیا به جای ثواب آخرت راضی شده‌ای. عجیب است شما در وقت شیران بیشه‌اید و زمانی که به فراخوانده می‌شوید روباهان مکارید. شما نه قابل اتکایی هستید که موجب پیروزی شود و نه عزتمندی که بتوان به آن پناه برد. ای مسلمانان ، ای فرزندان مهاجرین برای نبرد به سوی پیشوایان کفر و باقی ماندگان و حرکت کنید اما مردم رهسپار جنگ نمی‌شدند. آنگاه سران و بزرگان را دعوت کرد و از آنها پرسید: چه چیزی از حرکتشان شده؟ برخی آوردند و کردند ، برخی با جنگ بودند و تنها تعداد کمی از آنها بودند. امام می‌گفت: کار شما و شامیان شگفت آور است از خدا سرپیچی می‌کند اما آنها از او اطاعت می‌کنند و از خدا اطاعت می‌کند شما از او نافرمانی می‌کنید. وقتی به شما می‌گویم برای جنگ با دشمنتان حرکت کنید میگویید نمی‌گذارد آیا تصور می‌کنید دشمنان را مثل شما احساس نمی‌کنند. (و بسیار سخنان دیگر که برای مطالعه بیشتر به کتاب الغارات مراجعه نمایید) @modafehh
روز بیست و ششم چله یک تسبیح صلوات هدیه از طرف شهید حمید 😊 به آقا صاحب الزمان ❤️ ۱۵ روز تا شهادت💔 @modafehh