فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حضرتِ آقا:
⇜اینایے ڪه نوشتینـ دستتون
گرفتین کوچیکہ نمیتونم ببینمـ..👀!!
یکے از دانشجـوها:
⇜آقا نوشتہ جانمـ فداےِ رهبر✋🏻
👑حضرتِ آقا:خدانڪنه
#اللهمعجللولیکالفرج
@modafehh
گفتم
ڪلیدِقفلِشهـادتشڪستہاست
یااندراینزمــانہ
درِباغبستہاست ؟! ☘
خندیدوگفت
سـادهنباشایقفسپرست !!
دربستہنیست
بالوپرِمـاشڪستہاست ...
@modafehh
مناجات زیبا ترکی.mp3
2.7M
مناجات زیبا و دلسوزانه با آقا صاحب الزمان(عج)🌼
به زبان ترکی😔
آقا گَل مَه📄
#پنجشنبه_ها_و_دلتنگی_ارباب
@modafehh
وقتی رهبر میگه : تحصیل📚 ، تهذیب💚 ، ورزش🥇
📚تحصیل میشه نمره اول دانشگاه ، لیسانس حسابداری ، کاردانی نرم افزار
💚تهذیب میشه گریه های نماز شب تو اتاق تاریک
و اما 🥇ورزش
چیزی که کم راجبش از 🍁آقا حمید شنیدیم
ورزش میشه گرفتن مدرک دان 3 کاراته 🤼♂️
👈اینا یعنی وقتی رهبر یه حرفی میزنه سربازش باید بهش عمل کنه ...👉
چیزی که #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی خوب متوجه ش بود.
@modafehh
با عرض سلام و صبح بخیر 🌞
خدمت اعضای محترم کانال شهید پاییزی حرم
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی 🍁
الهی که به حق صاحب این روزی مبارک بهترین خیرها و برکات نصیب شما خوبان و خانواده های محترمتان شود😊
التماس دعا از تک تک عزیزان🍂🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃
#صبح_های_شهدایی
@modafehh
#سلام_امام_زمانم💚
🍀🌼🍀🌼🍀🌼
ياد آن شاعر دلداده به خیر
که دمادم میگفت
خبر آمد خبری در راه است
سرخوش آن دل که از آن آگاه است
🍀🌼🍀🌼🍀🌼
ولی ای کاش خبر می آمد
که خدا مى خواهد
پرده از غیبت مهدی زمان بر دارد
پرده از روزنه ی عشق و امید
پرده از راز نهان بردارد
🍀🌼🍀🌼🍀🌼
کاش روزی خبرآید که تسلای دلخلق خدا
از فراسوی افق می آید
مهدی، آن یوسف گم گشتهی زهرا و على
از شب هجر به کنعان دلم میآید
🍀🌼🍀🌼🍀🌼
#یا_صاحب_الزمان_(عج)
@modafehh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️واکنش مقام معظم رهبری به #القاب دادن به ایشان!
@modafehh
وای به وقتے که انتظارمون برای چیزای دیگه بیشتر از انتظارمون برای امامزمـ💚ـان باشه...!
#یاایهاالعزیز🌷
#دلنوشته
@modafehh
#شهید_برونسی
خدایا اگر میدانستم با مرگ من یک دختر در دامان حجاب میرود حاضر بودم هزاران بار بمیرم تا هزاران دختر در دامان حجاب بروند
#کلام شهید💛
@modafehh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هنر آن است که برای تو خرج شود ...🍃🍂
#نقاشی_با_قلم
@modafehh
#داستان_واقعی
#عاشقانه_ای_برای_تو_۱۰
نویسنده: شهید مدافع حرم
#شهید_سید_طاها_ایمانی
🌸بسم رب الشهدا والصدیقین🌸
قسمت دهم داستان دنباله دار عاشقانه ای برای تو:
✨#تعهد✨
🍃گل خریدن تقریبا کار هر روزش بود ... گاهی شکلات هم کنارش می گرفت ... بدون بهانه و مناسبت، هر چند کوچیک، برام چیزی می خرید ... زیاد دور و ورم نمیومد ... اما کم کم چشم هام توی محوطه دانشگاه دنبالش می دوید ...
🍃رفتارها و توجه کردن هاش به من، توجه همه رو به ما جلب کرده بود ... من تنها کسی بودم که بهم نگاه می کرد ... پسری که به خنثی بودن مشهور شده بود حالا همه به شوخی رومئو صداش می کردن ...
🍃اون روز کلاس نداشتیم ... بچه ها پیشنهاد دادن بریم استخر، سالن زیبایی و ...
🍃همه رفتن توی رختکن اما پاهای من خشک شده بود .. برای اولین بار حس می کردم در برابر یه نفر تعهد دارم ... کیفم رو برداشتم و اومدم بیرون ... هر چقدر هم بچه ها صدام کردن، انگار کر شده بودم ...
🍃چند ساعت توی خیابون ها بی هدف پرسه زدم ... رفتم برای خودم چند دست بلوز و شلوار نو خریدم ... عین همیشه، فقط مارکدار ... یکیش رو همون جا پوشیدم و رفتم دانشگاه ...
🍃همون جای همیشگی نشسته بود ... تنها ... بی هوا رفتم سمتش و بلند گفتم: هنوز که نهار نخوردی؟ ...
🍃امتحانات تموم شده بود ... قرار بود بعد از تموم شدن امتحاناتم برگردم ... حلقه توی جعبه جلوی چشمم بود ...
🍃دو ماه پیش قصد داشتم توی چنین روزی رهاش کنم و زیر قولم بزنم ... اما الان، داشتم به امیرحسین فکر می کردم ... اصلا شبیه معیارهای من نبود ...
🍃وسایلم رو جمع کردم ... بی خبر رفتم در خونه اش و زنگ زدم ... در رو که باز کرد حسابی جا خورد ... بدون سلام و معطلی، چمدونم رو هل دادم تو و گفتم: من میگم ماه عسل کجا میریم ...
🍃آغاز زندگی ما، با آغاز حسادت ها همراه شد ... اونهایی که حسرت رومئوی من رو داشتند ... و اونهایی که واقعا چشم شون دنبالش افتاده بود ...
🍃مسخره کردن ها ... تیکه انداختن ها ... کم کم بین من و دوست هام فاصله می افتاد ... هر چقدر به امیرحسین نزدیک تر می شدم فاصله ام از بقیه بیشتر می شد ...
✍ادامــــــه دارد ....
@modafehh
#داستان_واقعی
#عاشقانه_ای_برای_تو_۱۱
نویسنده: شهید مدافع حرم
#شهید_سید_طاها_ایمانی
🌷بسم رب الشهدا والصدیقین🌷
قسمت یازدهم داستان دنباله دار عاشقانه ای برای تو:
✨#زندگی_با_طعم_باروت✨
🍃از ایرانی های توی دانشگاه یا از قول شون زیاد شنیده بودم که امیرحسین رو مسخره می کردن و می گفتن: ماشین جنگیه ... بوی باروت میده ... توی عصر تحجر و شتر گیر کرده و ...
🍃ولی هیچ وقت حرف هاشون واسم مهم نبود ... امیرحسین اونقدر خوب بود که می تونستم قسم بخورم فرشته ای با تجسم مردانه است ...
🍃اما یه چیز آزارم می داد ... تنش پر از زخم بود ... بالاخره یه روز تصمیم گرفتم و ازش سوال کردم ... باورم نمی شد چند ماه با چنین مردی زندگی کرده بودم ...
🍃توی شانزده سالگی در جنگ، اسیر میشه ... به خاطر سرسختی، خیلی جلوی بعثی ها ایستاده بود و تمام اون زخم ها جای شلاق هایی بود که با کابل زده بودنش ... جای سوختگی ... و از همه عجیب تر زمانی بود که گفت؛ به خاطر سیلی های زیاد، از یه گوش هم ناشنواست ... و من اصلا متوجه نشده بودم ...
🍃باورم نمی شد امیرحسین آرام و مهربان من، جنگجوی سرسختی بوده که در نوجوانی این همه شکنجه شده باشه ... و تنها دردش و لحظه سخت زندگیش، آزادیش باشه ...
🍃زمانی که بعد از حدود ده سال اسارت، برمی گرده و می بینه رهبرش دیگه زنده نیست ... دردی که تحملش از اون همه شکنجه براش سخت تر بود ...
🍃وقتی این جملات رو می گفت، آرام آرام اشک می ریخت ... و این جلوه جدیدی بود که می دیدم ... جوان محکم، آرام، با محبت و سرسختی که بی پروا با اندوه سنگینی گریه می کرد ...
🍃اگر معنای تحجر، مردی مثل امیرحسین بود؛ من عاشق تحجر شده بودم ... عاشق بوی باروت ...
✍ادامــــــه دارد ....
@modafehh