فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خادم باشے...
عاشق باشے...
مگر دلت آرام میگیرد؟!
مدام بے قرارِ
قرار عاشقے هستے..
تقدیم به تمامی خادمین شهدا که با تمام وجود در مسیر شهدا قدم برداشته و نام شهدا را زنده نگه داشتن.💚
@modafehh
شهید حمید سیاهکالی مرادی به عنوان خادم الشهدا برای شهدا و زائرانشان خدمت میکردند.اخلاق بسیار خوبی داشت هر وقت به سراغش میرفتیم با لبخند پذیرا بود و داداش از دهانش نمی افتاد.عادت داشت برای نماز شب بلند میشد .یکبار از حمید آقا تقاضا کردم من رو هم بیدار کنن ولی از بس خسته بودم ایشان دلش نمی آمد من رو بیدار کنه و خودش نماز را میخواند.یک روز دیدیم نیست کلی دنبالش گشتیم بعد متوجه شدیم با چند تا از بقیه دوستان خادم رفتن معراج الشهدا اهواز برای خادمی و شبها هم اونجا میخوابه.گاهی میرفت شهر و برای بچه ها بستنی میخرید و میاورد تا خستگیمون خارج بشه.....خیلی با صفا بود. الحق که او رفته و ما جا مانده ایم.
به روایت دوست و همرزم شهید.
#کانال_رسمی_شهید_سیاهکالی_مرادی
@modafehh
مےٺونسـٺبگهٺصمیـمنظـامبود!
مےٺونسٺبگهمنخودمهمامـروز ٺازهصبـحفهمیـدم !
مےٺونسٺبگهیهسربازیهگوشهاے اشٺبـاهڪردهبریدخرخودشرو بگیـرید
امــا..
عیـنمـردوایسـاد!
هممسئولیـٺقبـولڪرد
هممسئولیٺبقیـهروخریـد..!
#سردارحاجےزاده
#هواپیمااوڪراین
#شجاعٺپذیرشاشٺباه
#بصیرٺ
·
@modafehh
زیارت عاشورا(1).mp3
17.37M
#زیارت عاشورا🌷
@modafehh
﷽
#رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز
#زندگے_نامه
شهید سیدعلی حسینی
•┈┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#قسمت_چهاردهم
《 عشق کتاب 》
🖇زینب، شش هفت ماهه بود ... علی رفته بود بیرون ... داشتم تند تند همه چیز رو تمیز میکردم که تا نیومدنش همه جا برق بزنه ...✨
نشستم روی زمین، پشت میز کوچیک چوبیش ... چشمم که به کتابهاش📚 افتاد، یاد گذشته افتادم ... عشق کتاب و دفتر و گچ خوردنهای پای تخته ... توی افکار خودم غرق شده بودم که یهو دیدم خم شده بالای سرم ... حسابی از دیدنش جا خوردم و ترسیدم ... چنان از جا پریدم که محکم سرم خورد توی صورتش ...😱
حالش که بهتر شد با خنده گفت😁 ... عجب غرقی شده بودی... نیم ساعت بیشتر بالای سرت ایستاده بودم ...
منم که دل شکسته💔 ... همه داستان رو براش تعریف کردم... چهرهاش رفت توی هم ... همین طور که زینب توی بغلش بود و داشت باهاش بازی میکرد ... یه نیم نگاهی بهم انداخت ...🤔
🔸- چرا زودتر نگفتی؟ ... من فکر میکردم خودت درس رو ول کردی ... یهو حالتش جدی شد ... سکوت عمیقی کرد ... میخوای بازم درس بخونی❓...
از خوشحالی گریهام گرفته بود😭 ... باورم نمی شد ... یه لحظه به خودم اومدم ...
- اما من بچه دارم ... زینب رو چی کارش کنم❓ ...
- نگران زینب نباش ... بخوای کمکت میکنم ...😊
🔹ایستاده توی در آشپزخونه، ماتم برد ... چیزهایی رو که میشنیدم باور نمیکردم ... گریه ام گرفته بود😭 ... برگشتم توی آشپزخونه که علی اشکم رو نبینه ... علی همون طور با زینب بازی میکرد و صدای خنده های زینب، کل خونه رو برداشته بود ...👧
خودش پیگر کارهای من شد ... بعد از 3 سال ...
📂پروندهها رو هم که پدرم سوزونده بود ... کلی دوندگی کرد تا سوابقم رو از ته بایگانی آموزش و پرورش منطقه در آورد ... و مدرسه بزرگسالان ثبت نامم کرد ...
🔸اما باد، خبرها رو به گوش پدرم رسوند ... هانیه داره برمیگرده مدرسه ...✨✨✨
✍ ادامه دارد ...
@modafehh
•┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈•