🔺🔹🔹🔺
#داستــان_دنبـــاله_دار_نسـل_سوخته
#قسمت_پنجــــــــم🔻
(این داستان👈اولین پله های تنهایی)
ــــ.ــــ.ــــ.ــــ.ــــ.ــــ.ـــــ.ـــــ.ـــــ
🔶مات و مبهوت ... پشت در خشکم زده بود ... نیم ساعت ⌚️دیگه زنگ کلاس بود ... و من حتی نمی دونستم باید سوار کدوم خط بشم🚌 ... کجا پیاده بشم ... یا اگر بخوام سوار تاکسی بشم باید ...🚕
همون طور ... چند لحظه ایستادم ... برگشتم سمت در که زنگ بزنم🛎 ... اما دستم بین زمین و آسمون خشک شد ...
- حالا چی می خوای به مامان بگی؟ 🤔... اگر بهش بگی چی شده که ... مامان همین طوری هم کلی غصه توی دلش داره... این یکی هم بهش اضافه میشه ...😥
دستم رو آوردم پایین ... رفتم سمت خیابون اصلی ... پدرم همیشه از کوچه پس کوچه ها می رفت که زودتر برسیم مدرسه ... و من مسیرهای اصلی رو یاد نگرفته بودم ...🔷
مردم با عجله در رفت و آمد بودن ... جلوی هر کسی رو که می گرفتم بهم محل نمی گذاشت ... ندید گرفته می شدم ... من ... با اون #غرورم☹️ ...
یهو به ذهنم رسید از مغازه دارها بپرسم ... رفتم توی یه مغازه ... دو سه دقیقه ای طول کشید ... اما بالاخره یکی راهنماییم کرد باید کجا بایستم ...
با عجله رفتم سمت ایستگاه ... دل توی دلم نبود ... یه ربع دیگه زنگ رو می زدن و در رو می بستن ...😟
اتوبوس رسید🚌 ... اما توی هجمه جمعیت ... رسما بین در گیر کردم و له شدم ...
به زحمت از لای در نیمه باز کیفم رو کشیدم داخل ... دستم گز گز می کرد ... با هر تکان اتوبوس... یا یکی روی من می افتاد ... یا زانوم کنار پله له می شد...😫
توی هر ایستگاه هم ... با باز شدن در ... پرت می شدم بیرون ...😰
چند بار حس کردم الان بین جمعیت خفه میشم ... با اون قدهای بلند و هیکل های بزرگ ... و من ...😭
بالاخره یکی به دادم رسید ... خودش رو حائل من کرد ... دستش رو تکیه داد به در اتوبوس و من رو کشید کنار ... توی تکان ها ... فشار جمعیت می افتاد روی اون ...
دلم سوخته بود و اشکم به مویی بند بود ... سرم رو آوردم بالا ...
- متشکرم ... #خدا_خیرتون_بده ...
اون لبخند زد ... اما من با تمام وجود می خواستم گریه کنم ...😊
.
#ادامــــــــــہ دارد...🍃
@modafehh
🌸بسم رب الشهدا و الصدیقین🌸
#داستان_تمام_دنیای_من
#قسمت_اول
نویسنده:شهید طاها ایمانی
ﺣﺘﻲ وﻗﺘﻲ ﻣﺸﺮوب ﻧﻤﻲ ﺧﻮردم ﺑﻴﺪار ﺷﺪن ﺑﺎ ﺳﺮدرد و ﺳﺮﮔﻴﺠﻪ ﺑﺮام ﻋﺎدى ﺷﺪه ﺑﻮد ... ﻛﻢ ﻛﻢ ﺣﺲ ﻣﻲ ﻛﺮدم درس
ﻫﺎ رو ﻫﻢ درﺳﺖ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻧﻤﻴﺸﻢ ... و...
ﻫﺮ دﻓﻌﻪ ﻳﻪ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﺑﺮاى اﻳﻦ ﻋﻼﺋﻢ ﭘﻴﺪا ﻣﻲ ﻛﺮدم ...وﻟﻲ ﻓﻜﺮش رو ﻧﻤﻲ ﻛﺮدم ﺑﺪﺗﺮﻳﻦ ﺧﺒﺮ زﻧﺪﮔﻴﻢ ﻣﻨﺘﻈﺮم ﺑﺎﺷﻪ
ﺑﺎﻻﺧﺮه رﻓﺘﻢ دﻛﺘﺮ ... ﺑﻌﺪ از ﻛﻠﻲ آزﻣﺎﻳﺶ و ﺟﻠﺴﺎت ﭘﺰﺷﻜﻲ... ﺗﻮى ﭼﺸﻤﻢ ﻧﮕﺎه ﻛﺮد و ﮔﻔﺖ ...
ـﻣﺘﺎﺳﻔﻴﻢ ﺧﺎﻧﻢ ﻛﻮﺗﺰﻳﻨﮕﻪ ... ﺷﻤﺎ زﻣﺎن زﻳﺎدى زﻧﺪه ﻧﻤﻲ ﻣﻮﻧﻴﺪ ... ﺑﺎ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﺷﺮاﻳﻂ و ﻣﻮﻗﻌﻴﺖ اﻳﻦ ﺗﻮﻣﻮر ... در ﺻﺪ
ﻣﻮﻓﻘﻴﺖ ﻋﻤﻞ ﺧﻴﻠﻲ ﭘﺎﻳﻴﻨﻪ و ﺷﻤﺎ از ﻋﻤﻞ زﻧﺪه ﺑﺮﻧﻤﻲ ﮔﺮدﻳﺪ ... ﻫﻤﻴﻦ ﻛﻪ ﺳﺮﺗﻮن رو...
ﻣﻐﺰم ﻫﻨﮓ ﻛﺮده ﺑﻮد ... دﻳﮕﻪ ﻛﺎر ﻧﻤﻲ ﻛﺮد ... دﻧﻴﺎ ﻣﺜﻞ ﭼﺮخ و ﻓﻠﻚ دور ﺳﺮم ﻣﻲ ﭼﺮﺧﻴﺪ ...
ـﺧﺪاﻳﺎ! ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ٢١ ﺳﺎﻟﻤﻪ ... ﭼﻄﻮر ﭼﻨﻴﻦ ﭼﻴﺰى ﻣﻤﻜﻨﻪ؟... ﻓﻘﻂ ﭼﻨﺪ ﻣﺎه؟ ... ﻓﻘﻂ ﭼﻨﺪ ﻣﺎه دﻳﮕﻪ زﻧﺪه ام . !!
ﺣﺎﻟﻢ ﺧﻴﻠﻲ ﺧﺮاب ﺑﻮد ... ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺧﻮﻧﻪ ... ﺑﺪون اﻳﻨﻜﻪ ﭼﻴﺰى ﺑﮕﻢ دوﻳﺪم ﺗﻮى اﺗﺎق و در رو ﻗﻔﻞ ﻛﺮدم ... ﺧﻮدم رو
ﭘﺮت ﻛﺮدم ﺗﻮى ﺗﺨﺖ ... ﻓﻘﻂ ﮔﺮﻳﻪ ﻣﻲ ﻛﺮدم ... دﻟﻢ ﻧﻤﻲ ﺧﻮاﺳﺖ اﺣﺪى رو ﺑﺒﻴﻨﻢ ... ﻫﻴﭻ ﻛﺴﻲ رو...
ﻳﻜﺸﻨﺒﻪ رﻓﺘﻢ ﻛﻠﻴﺴﺎ ... ﺣﺘﻲ ﻓﻜﺮ ﻣﺮگ و ﺗﺎﺑﻮت ﻫﻢ ﻣﻦ رو ﺗﺎ ﺳﺮ ﺣﺪ ﻣﺮگ ﭘﻴﺶ ﻣﻲ ﺑﺮد ... ﻫﻔﺘﻪ ﻫﺎ ﺑﻪ ﺧﺪا اﻟﺘﻤﺎس ﻛﺮدم ... ﻧﺬر ﻛﺮدم ... اﻣﺎ ﻧﺬرﻫﺎ و اﻟﺘﻤﺎس ﻫﺎى ﻣﻦ ﻫﻴﭻ ﻓﺎﻳﺪه اى ﻧﺪاﺷﺖ ... ﻧﺎ اﻣﻴﺪ و ﺳﺮﮔﺸﺘﻪ، اوﻧﻘﺪر ﺑﻬﻢ رﻳﺨﺘﻪ ﺑﻮدم ﻛﻪ دﻳﮕﻪ ﻛﻨﺘﺮل ﻫﻴﭻ ﻛﺪوم از رﻓﺘﺎرﻫﺎم دﺳﺖ ﺧﻮدم ﻧﺒﻮد ... و ﭘﺪر و ﻣﺎدرم آﺷﻔﺘﻪ و ﮔﺮﻓﺘﻪ ... ﭼﻮن ﻋﻠﺖ اﻳﻦ ﻫﻤﻪ درد و ﻧﺎراﺣﺘﻲ رو ﻧﻤﻲ دوﻧﺴﺘﻦ...
ﻳﻪ ﻫﻔﺘﻪ دﻳﮕﻪ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﻣﻨﻮال ﮔﺬﺷﺖ ... ﺑﻪ ﺧﻮدم ﮔﻔﺘﻢ...
ـﺗﻮ ﻳﻪ اﺣﻤﻘﻲ آﻧﻴﺘﺎ ... ﻣﮕﻪ ﭼﻘﺪر از ﻋﻤﺮت ﺑﺎﻗﻲ ﻣﻮﻧﺪه ﻛﻪ اون رو ﻫﻢ دارى ﺑﺎ ﻧﺎﻟﻪ و ﮔﺮﻳﻪ ﻫﺪر ﻣﻴﺪى؟ ... ﺑﻪ ﺟﺎى
اﻳﻨﻜﻪ داﺋﻢ ﺑﻪ ﻣﺮگ ﻓﻜﺮ ﻣﻲ ﻛﻨﻲ، اﻳﻦ روزﻫﺎى ﺑﺎﻗﻲ ﻣﻮﻧﺪه رو ﺧﻮش ﺑﺎش ...
ﻫﻤﻴﻦ ﻛﺎر رو ﻫﻢ ﻛﺮدم ... درس و داﻧﺸﮕﺎه رو ﻛﻨﺎر ﮔﺬاﺷﺘﻢ ... ﻳﻪ ﻟﻴﺴﺖ درﺳﺖ ﻛﺮدم از ﺗﻤﺎم ﻛﺎرﻫﺎﻳﻲ ﻛﻪ دوﺳﺖ داﺷﺘﻢ اﻧﺠﺎم ﺷﻮن ﺑﺪم ... و ﺷﺮوع ﻛﺮدم ﺑﻪ اﻧﺠﺎم دادن ﺷﻮن ... داﺋﻢ ﺗﻮى ﭘﺎرﺗﻲ و ﻣﻬﻤﻮﻧﻲ ﺑﻮدم ... ﺑﺪون ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﺣﺮف دﻛﺘﺮﻫﺎ، ﻫﺮ ﭼﻴﺰى رو ﻛﻪ ازش ﻣﻨﻊ ﺷﺪه ﺑﻮدم؛ ﻣﻲ ﺧﻮردم ... اﻧﮕﺎر ﻣﻲ ﺧﻮاﺳﺘﻢ از ﺧﻮدم و ﺧﺪا اﻧﺘﻘﺎم ﺑﮕﻴﺮم ... از دﻧﻴﺎ و ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ ﻣﺘﻨﻔﺮ ﺑﻮدم ... دﻳﮕﻪ ﺑﻪ ﻫﻴﭽﻲ اﻳﻤﺎن ﻧﺪاﺷﺘﻢ ...
#ادامه دارد...
@modafehh
•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
#داستان_تمام_زندگی_من #قسمت_نوزدهم متین خبردار شده بود ... اومد سفارت اما اجازه ملاقات بهش ندادن .
#داستان_تمام_زندگی_من
#قسمت_بیستم
ولی شوهر من، مسلمان نبود... -مگه شوهر شما ایرانی نبود؟... چرا ...... ایرانی بود...
-مگه شوهر شما مسلمان نبود؟...
نه، پدرشوهرم مسلمان بود ...
گیج می خورد نمی فهمید چی دارم بهش میگم ...
من اصلا متوجه منظور شما نمیشم .... میشه واضح حرف بزنید...
فکر می کنم این شما هستی که باید واضح صحبت کنی... من به خاطر سرنوشت تلخ شما واقعا متاسفم .. اما واقعا ما تلخ ترین سرنوشت زنان دنیا رو داشتیم؟ ... چیزی که من متوجه نمیشم اینه ... چرا ازم می خوای برم جلوی دوربین تلوزیون و حرف بزنم؟ ... زنان زیادی توی دنیا، سرنوشتی مشابه یا بدتر از من دارن ... چرا با اونها حرف نمی زنید؟...
کلافه شده بود ... از هر طرف که جلو می رفت، من دوباره برمی گشتم سر نقطه اول ... اون از من می خواست حقیقت رو بگم ... ولی مهم این بود که چه کسی و برای چه اهدافی قصد داشت از این حقیقت استفاده کنه
چیزی که اون روز، من موفق نشدم از توی حرف های اون به دست بیارم... چند روز بعد، دوباره چند نفر خانم دیگه اومدن ... بین تمام حرف های اونها یه چیز مشخص بود ... اونها اسلام رو هدف گرفته بودن ... موضوع، خشونت و ظلم عليه جامعه زنان نبود...
اونها می خواستن من بیام جلوی دوربین ها و تمام اتفاقاتی رو که برای من افتاده بود رو به اسلام نسبت بدم
همین طور که داشتن حرف می زدن ... با آرامش به پشتی صندلی تکیه دادم...
متاسفم ..... من نمی تونم با شما همکاری کنم... با تعجب بهم نگاه کردن...
چرا خانم کوتیزنگه؟...
- چون کسی که مسلمان بود ... من بودم، نه همسرم ... من، پدرشوهر و مادرشوهرم مسلمان بودیم ولی اون نبود...
#ادامه دارد...
@modafehh
•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
#داستان_تمام_زندگی_من #قسمت_بیستم ولی شوهر من، مسلمان نبود... -مگه شوهر شما ایرانی نبود؟... چرا ..
#داستان_تمام_زندگی_من
#قسمت_بیست ویکم
اما در ایران، زنان زیادی مثل شما هستن . زنانی که از حق مسلم آزادی برخوردار نیستن... خنده ام گرفت ...
و اتفاقا زنانی هم هستن که اونقدر آزادن که به خودشون اجازه میدن ... خارج از چارچوب دین و اخلاق ، با یه مرد متاهل، ارتباط داشته باشن ... مهم آزادی نیست ... مهم مرزهای آزادیه ... مرزهای آزادی شما کجا تعریف میشه؟...
تیر گروه دوم هم به سنگ خورده بود ...
من مهره پیاده نظام بازی شطرنج اونها نبودم .. شطرنجی که نمی دونستم شاه و وزیرش چه افرادی هستن من توی این سه سال، به اندازه کل عمرم سختی کشیدم ...... تلخی تک تک لحظه هاش رو فراموش نکرده بودم .... اما برای من مفاهیم عمیقی زنده بود...
خودم وضعیت درستی نداشتم اما به شدت نگران اخبار ایران بودم .. اخباری که از شبکه های خارجی پخش می شد وحشتناک بود . از طرفی هم شبکه های خبری ایران رو نمی تونستم ببینم ... پرس تی وی هم ممنوع بود و اجازه پخش نداشت ... اخباری که از طرف خود ایران مخابره می شد، سانسور یا قطع می شد ... ما نمی تونستیم اون رو از روی ماهواره ببینیم ... و من مجبور می شدم اخبار ایران رو جداگانه از روی اینترنت دنبال کنم ...
برای من، تک تک اون روزها ... روزهای ترس و وحشت بود ... روزهایی که هر لحظه با خودم فکر می کردم؛ آخرین روزهای حکومت ایرانه ...
تا اینکه سخنرانی اون روز آقای خامنه ای پخش شد ... وقتی پای تریبون گریه کرد ... با هر قطره اشکش، من هم گریه می کردم...
نمی تونستم باور کنم ... حکومت و انقلابی که روزهای آخرش رو می گذروند ... دوباره جان گرفت و زنده شد به خصوص زمانی که دیوید میلیبند ، نخست وزیر وقت انگلستان گفت ...
ما همه چیز را پیش بینی کردیم .. جز اینکه خدا هم یک ایرانی است ... اون روز ... من از شدت خوشحالی ... فقط گریه می کردم...
چند روز بعد دوباره اومدن سراغم ... این بار واضح برای معامله کردن بود ...
#ادامه دارد...
@modafehh
•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
#داستان_تمام_زندگی_من #قسمت_بیست ویکم اما در ایران، زنان زیادی مثل شما هستن . زنانی که از حق مسلم
#داستان_تمام_زندگی_من
#قسمت_بیست و دوم
بهم گفتن که من یه زخم خورده ام ..... و اگر باهاشون همکاری کنم یه تیر و دو نشانه ... هم انتقامم رو می گیرم و هم هر چی بخوام برام مهیا می کنن ...
کار، موقعیت اجتماعی، ثروت، جایگاه ... حتی اگر بخوام از لهستان برم و هر جای دنیا که بخوام زندگی کنم .. زندگی خودم و پسرم رو تضمین می کنن ... و دیگه نیاز نیست نگران هیچ چیزی باشم ...
در خواست هاشون رده بندی داشت ... درجه اول، اگر فقط زندگیم رو تعریف کنم و اجازه بدم اونها روش مانور کنن و هر چی می خوان بگن ...
درجه دوم، همکاری کنم و خودم هم توی این سناریو، نقش بازی کنم ...
درجه سوم، خودم کارگردان این سناریو بشم و تبدیل به پرچم دار این حرکت علیه ایران بشم ...
و آخرین درجه، برائت از اسلام بود ...
اگر نسبت به اسلام اعلام برائت کنم و بگم پشیمون شدم..... تبدیل به یه قهرمان بین المللی میشم ... بهم مدال شجاعت و افتخار میدن ... زندگیم رو چاپ می کنن ... ازش فیلم یا سریال می سازن ...
حتی توی سازمان ملل و مدافعان حقوق بشر بهم پیشنهاد جایگاه کاری کردن ...
به خاطر استقامتی که به خرج داده بودم ... و رد کردن تمام اون فرستاده ها ... حالا به یک باره ... قدرت، ثروت، شهرت ... با هم به سمت من اومده بود ... هر چقدر من، بیشتر سکوت می کردم و فکر می کردم ... اون ها برگ های بیشتری رو برای وسوسه و فریفتن من، رو می کردن...
من برای همکاری، به دلیل می خوام ..... شما کی هستید؟ و از این کار من چه سودی می برید که تا این حد براش خرج می کنید؟...
پیشنهاد خوبی نبود؟ ... اگر خوب نیستن، خودتون بهش اضافه کنید... -چرا ..... واقعا وسوسه انگیزه ..... اما می خوام بدونم کی هستید و چقدر می تونم بهتون اعتماد کنم؟ ...
چه اهمیتی داره ..... تازه زمانی که ما منافع مشترک داشته باشیم می تونیم همکاران خوبی باشیم... و اگر این منافع به هم بخوره؟ ...
#ادامه دارد...
@modafehh
•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
#داستان_تمام_زندگی_من #قسمت_بیست و دوم بهم گفتن که من یه زخم خورده ام ..... و اگر باهاشون همکاری
#داستان_تمام_زندگی_من
#قسمت و سه
تا زمانی که شما با ما همکاری کنید ... توی هر کدوم از اون بخش ها ... ما قطعا منافع مشترک زیادی خواهیم داشت...
-منافع شما چیه؟ ... در ازای این شوی بزرگ، چه سودی می برید؟
اینو گفتم و به صندلی تکیه دادم...
من برای اینکه سود خودم رو بسنجم و ببینم به اندازه حقم برداشتم یا نه ... باید ببینم میزان سود شما چقدره ... خنده رضایت بخشی بهم نگاه کرد ...
-لرزه های کوچکی که به ظاهر شاید حس نشن ... وقتی زیاد و پشت سر هم بیان ... بالاخره یه روز محکم ترین ساختمان ها رو هم در هم می کوبن ...
و ارزش نابودی این ساختمان .........
مراقب می کنه ..... شما هم بخشی از این لرزه ها هستید ... برای حفظ
منافع ماست .. چیزی که این دیوارها ازش منافع ما، این دیوارها باید فرو بریزه ...
از حالت لم داده، اومدم جلو...
فکر نمی کنم اونقدر قوی باشم که بتونم این دیوار رو به لرزه در بیارم...
-وقتی دیوارهای باغ بریزه ... نوبت به اصل عمارت هم میرسه ... و شما این قدرت رو دارید ... این دیوار رو به لرزه در بیارید خانم کوتزینگه... -اگر جلوی این دیوارها گرفته نشه ... روز به روز جلوتر میاد... امروز تا وسط اسرائیل کشیده شده ... فردا، دیگه مرزی برای کشور شما و بقیه کشورها نمی مونه ... و انسان های زیادی به سرنوشت های بدتری از شما دچار میشن ... شما به عنوان به انسان در قبال مردم خودتون و جهان مسئول هستید... جواب تمام سوال هام رو گرفته بودم .... با عصبانیت توی چشم هاش زل زدم ...
اگر قرار به بدگویی کردن باشه ..... این چیزیه که من میگم.... من با یک عوضی ازدواج کردم ... کسی که نه شرافت یک ایرانی رو داشت ... که آرزوش غربی بودن؛ بود ... نه شرافت و منش یک مسلمان ... اون، انسان بی هویتی بود که فقط در مرزهای ایران به دنیا اومده بود . مثل سرباز خودفروخته ای که در زمان جنگ، به خاطر منفعت خودش، کشور و مردمش رو می فروشه ...
#ادامه دارد...
@modafehh
•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
#داستان_تمام_زندگی_من #قسمت و سه تا زمانی که شما با ما همکاری کنید ... توی هر کدوم از اون بخش ها .
#داستان_تمام_زندگی_من
#قسمت بیست و چهارم
با عصبانیت از جا بلند شدم ... رفتم سمت در و در رو باز کردم ...
-برید و دیگه هرگز برنگردید ... من، خدای خودم رو به این قیمت های ناچیز نمی فروشم...
هر سه شون با خشم از جا بلند شدند ... نفر آخر، هنوز نشسته بود ... اون تمام مدت بحث ساكت بود ...
با آرامش
از جا بلند شد و اومد طرفم ...
در ازای چه قیمتی، خداتون رو می فروشید؟ ...
محکم توی چشم هاش زل زدم ...
شک نکنید ... شما فقیرتر از اون هستید که قدرت پرداخت این رقم رو داشته باشید ...
مطمئنید پشیمون نمی شید؟...
-بله ... حتی اگر روزی پشیمون بشم، شک نکنید دستم رو برای گدایی جای دیگه ای بلند می کنم ...
کارتش رو گذاشت روی میز ...
-من روی استقامت شما شرط می بندم...
هنوز شب به نیمه نرسیده بود و من از التهاب بحث خارج نشده بودم که صدای زنگ تلفن بلند شد ... از پذیرش هتل بود... -خانم کوتزینگه، لطفا تا فردا صبح ساعت ۸ اتاق رو تحویل بدید ... و قبل از رفتن، تمام هزینه های هتل رو پرداخت کنید... وسایلم رو جمع کردم .... آرتا رو بغل کردم ... موقع خروج از اتاق، چشمم به کارت روی میز افتاد ... برای چند لحظه بهش نگاه کردم ... رفتم سمتش و برش داشتم...
- خدایا! اون پیشنهاد برای من، بزرگ بود ... و در برابر کرم و بخشش تو، ناچیز ... کارت رو مچاله کردم و انداختم توی سطل زباله ...
پول هتل رو که حساب کردم ... تقریبا دیگه پولی برام نمونده بود ... هیچ جایی برای رفتن نداشتم ... شب های سرد لهستان ... با بچه ای که هنوز دو سالش نشده بود ... همین طور که روی صندلی پارک نشده بودم و به آرتا نگاه می کردم ... یاد شهید چمران افتادم ... این حس که هر دوی ما، به خاطر خدا به دنیا پشت کرده بودیم بهم قدرت داد
#ادامه دارد...
@modafehh
•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
#داستان_تمام_زندگی_من #قسمت بیست و چهارم با عصبانیت از جا بلند شدم ... رفتم سمت در و در رو باز کرد
#داستان_تمام_زندگی_من
#قسمت بیست و پنجم
به خدا توکل کردم و از جا بلند شدم ... وارد زمین بازی شدم... آرتا رو بغل کردم و راهی کاتوویچ شدیم ...جز خونه پدرم جایی برای رفتن نداشتم ..... اگر از اونجا هم بیرونم می کردن...
تمام مسیر به شدت نگران بودم و استرس داشتم ...
خدایا کمکم کن ... یا مریم مقدس؛ به فریادم برس ..... پدر من از کاتلویک های متعصبه ... اون با تمام وجود به شما ایمان داره .... کمکم کنید ... خواهش می کنم...
که بهم افتاد خورد .. قلبم اومده بود توی دهنم
رسیدم در خونه و زنگ در رو زدم ... مادرم در رو باز کرد ... چشمش ... شقیقه هام می سوخت ...
چند دقیقه بهم خیره شد ... پرید بغلم کرد ... گریه اش گرفته بود...
اوه؛ خدایای من، متشکرم ... متشکرم که دخترم رو زنده بهم برگردوندی...
بعد از چند لحظه، متوجه آرتا شد ... اون رو از من گرفت ... با حس
خاصی بغلش کرد ...
- آنیتا ... فقط خدا می دونه . توی چند ماه گذشته به ما چی گذشت ... می گفتن توی جنگ های خیابانی تهران، خیلی ها کشته شدن ... تو هم که جواب تماس های من رو نمی دادی ...... من و پدرت داشتیم دیوونه می شدیم ...
تهران، جنگ نشده بود ...
یهو حواسم جمع شد...
-پدر؟ ... نگران من بود...
چون قسم خورده بود به روی خودش نمی آورد اما مدام اخبار ایران رو دنبال می کرد ... تظاهر می کرد فقط اخباره اما هر روز صبح تا از خبرها مطلع نمی شد غذا نمی خورد ...
همین طور که دست ارتا توی دستش بود و اون رو می بوسید ... نفس
عمیقی کشید ...
به خصوص بعد از دیدن اون خواب، خیلی گریه کرد ... به من چیزی نمی گفت و تظاهر می کرد به خواب بی خود و معناست اما واقعا پریشان بود...
#ادامه دارد...
@modafehh
•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
#داستان_تمام_زندگی_من #قسمت بیست و پنجم به خدا توکل کردم و از جا بلند شدم ... وارد زمین بازی شدم..
#داستان_تمام_زندگی_من
#قسمت بیست و ششم
خیالم تقريبا راحت شده بود ... یه حسی بهم می گفت شاید بتونم به مدت اونجا بمونم ... هر چند هنوز واکنش پدرم رو نمی دونستم اما توی قلبم امیدوار بودم... | مادرم با پدر تماس نگرفت ... گفت شاید با سورپرایز شدن و شادی دیدن من، قسمش رو فراموش کنه و بزاره اونجا
بمونم...
صدای در که اومد، از جا پریدم ... با ترس و امید، جلو رفتم ..... پاهام می لرزید ولی سعی می کردم محکم جلوه کنم .. با لبخند به پدرم سلام کردم ...
چشمش که به من افتاد خشک شد ... چند لحظه پلک هم نمی زد ... چشم هاش لرزید اما سریع خودش رو کنترل کرد ...
چه عجب، بعد از سه سال یادت اومد پدر و مادری هم داری...
در رو بست و اومد تو ... وارد حال که شد چشمش به آرتا افتاد ... جلوی شومینه، نشسته بود بازی می کرد
-خوبه شبیه تو شده، نه اون شوهر عوضیت...
مادرم با دلخوری اومد سمت ما ...
حرف نمی زدی
این تمام احساستت بعد از سه سال ندیدن دخترته؟ ... خوبه هر بار که زنگ می زد خودت باهاش ... اون وقت شکایت هم می کنی...
تا زمان شام، نشسته بود روی مبل و مثلا داشت روزنامه می خوند ... اما تمام حواسم بهش بود ... چشمش دنبال آرتا می دوید ...... هر طرف که اون می رفت، حواسش همون جا بود ... میز رو چیدیم ... پرده ها رو کشیدم و حجابم رو برداشتم ...
-کی برمی گردی؟...
مادرم بدجور عصبانی شد ...
واقعا که ... هنوز دو ساعت نیست دیدیش...
هیچ وقت ...
مادرم با تعجب چرخید سمت من ... همین طور که می نشستم، گفتم...خیالم تقريبا راحت شده بود ... یه حسی بهم می گفت شاید بتونم به مدت اونجا بمونم ... هر چند هنوز واکنش پدرم رو نمی دونستم اما توی قلبم امیدوار بودم... | مادرم با پدر تماس نگرفت ... گفت شاید با سورپرایز شدن و شادی دیدن من، قسمش رو فراموش کنه و بزاره اونجا
بمونم...
صدای در که اومد، از جا پریدم ... با ترس و امید، جلو رفتم ..... پاهام می لرزید ولی سعی می کردم محکم جلوه کنم .. با لبخند به پدرم سلام کردم ...
چشمش که به من افتاد خشک شد ... چند لحظه پلک هم نمی زد ... چشم هاش لرزید اما سریع خودش رو کنترل کرد ...
چه عجب، بعد از سه سال یادت اومد پدر و مادری هم داری...
در رو بست و اومد تو ... وارد حال که شد چشمش به آرتا افتاد ... جلوی شومینه، نشسته بود بازی می کرد
-خوبه شبیه تو شده، نه اون شوهر عوضیت...
مادرم با دلخوری اومد سمت ما ...
حرف نمی زدی
این تمام احساستت بعد از سه سال ندیدن دخترته؟ ... خوبه هر بار که زنگ می زد خودت باهاش ... اون وقت شکایت هم می کنی...
تا زمان شام، نشسته بود روی مبل و مثلا داشت روزنامه می خوند ... اما تمام حواسم بهش بود ... چشمش دنبال آرتا می دوید ...... هر طرف که اون می رفت، حواسش همون جا بود ... میز رو چیدیم ... پرده ها رو کشیدم و حجابم رو برداشتم ...
-کی برمی گردی؟...
مادرم بدجور عصبانی شد ...
واقعا که ... هنوز دو ساعت نیست دیدیش...
هیچ وقت ...
مادرم با تعجب چرخید سمت من ... همین طور که می نشستم، گفتم...
#ادامه دارد...
@modafehh
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_پنجاه_یک
با اوقات تلخی گفت: «من درد می کشم، تو تحمل نداری؟! جان من قدم! زود باش دارم از درد می میرم.»
دوباره سنجاق را به کبودی پشتش نزدیک کردم. اما باز هم طاقت نیاوردم. گفتم: «نمی توانم. دلش را ندارم. صمد تو را به خدا بگیر خودت مثل آن ده بیست تا درش بیاور.»
رفتم توی حیاط. بچه ها داشتند بازی می کردند. نشستم کنار باغچه و به نهال آلبالوی توی باغچه نگاه کردم که داشت جان می گرفت.
کمی بعد آمدم توی اتاق. دیدم صمد یک آینه دستش گرفته و روبه روی آینة توی هال ایستاده و با سنجاق دارد زخم پشتش را می شکافد. ابروهایش درهم بود و لبش را می گزید. معلوم بود درد می کشد. یک دفعه ناله ای کرد و گفت: «فکر کنم درآمد. قدم! بیا ببین.»
خون از زخم پایین می چکید. چرک و عفونت دور زخم را گرفته بود. یک سیاهی کوچک زده بود بیرون. دستمال را از دستش گرفتم و آن را برداشتم. گفتم: «ایناهاش.»
گفت: «خودش است. لعنتی!»
دلم ریش ریش شد. آب جوش درست کردم و با آن دور زخم را خوب تمیز کردم. اما دلم نیامد به زخم نگاه کنم. چشم هایم را بسته بودم و گاهی یکی از چشم هایم را نیمه باز می کردم، تا اطراف زخم را تمیز کنم. جای ترکش اندازة یک پنج تومانی گود شده و فرو رفته بود و از آن خون می آمد. دیدم این طوری نمی شود. رفتم ساولن آوردم و زخم را شستم. فقط آن موقع بود که صمد ناله ای کرد و از درد از جایش بلند شد. زخم را بستم. دست هایم می لرزید. نگاهم کرد و گفت: «چرا رنگ و رویت پریده؟!»
بلوزش را پایین کشیدم. خندید و گفت: «خانم ما را ببین. من درد می کشم، او ضعف می کند.»
کمکش کردم بخوابد. یک وری روی دست راستش خوابید. بچه ها توی اتاق آمده بودند و با سر و صدا بازی می کردند. مهدی از خواب بیدار شده بود و گریه می کرد. انگار گرسنه بود. به صمد نگاه کردم. به همین زودی خوابش برده بود؛ راحت و آسوده. انگار صد سال است نخوابیده.
مجروحیت صمد طوری بود که تا ده روز نتوانست از خانه بیرون برود. بعد از آن هم تا مدتی با عصا از این طرف به آن طرف می رفت. عصرها دوست هایش می آمدند سراغش و برای سرکشی به خانواده شهدا به دیدن آن ها می رفتند. گاهی هم به مساجد و مدارس می رفت و برای مردم و دانش آموزان سخنرانی می کرد. وضعیت جبهه ها را برای آن ها بازگو می کرد و آن ها را تشویق می کرد به جبهه بروند. اول از همه از خانواده خودش شروع کرده بود. چند ماهی می شد برادرش، ستار، را به منطقه برده بود. همیشه و همه جا کنار هم بودند. آقا ستار مدتی بود ازدواج کرده بود. اما با این حال دست از جبهه برنمی داشت.
نزدیک بیست روزی از مجروحیت صمد می گذشت. یک روز صبح دیدم یونیفرمش را پوشید. ساکش را برداشت. گفتم: «کجا؟!»
گفت: «منطقه.»
از تعجب دهانم باز مانده بود. باورم نمی شد. دکتر حداقل برایش سه ماه استراحت نوشته بود.
گفتم: «با این اوضاع و احوال؟!»
خندید و گفت: «مگر چطوری ام؟! شَل شدم یا چلاق. امروز حالم از همیشه بهتر است.»
گفتم: «تو که حالت خوب نشده.»
لنگان لنگان رفت بالای سر بچه ها نشست. هر سه شان خواب بودند. خم شد و پیشانی شان را بوسید. بلند شد. عصایش را از کنار دیوار برداشت و گفت: «قدم جان! کاری نداری؟!»
زودتر از او دویدم جلوی در، دست هایم را باز کردم و روی چهارچوب در گذاشتم و گفتم: «نمی گذارم بروی.»
جلو آمد. سینه به سینه ام ایستاد و گفت: «این کارها چیه خجالت بکش.»
گفتم: «خجالت نمی کشم. محال است بگذارم بروی.»
#ادامه دارد
📚 splus.ir/_nahele
https://eitaa.com/romanemazhabi