#عکسوخاطراتشُهدا 🥀
✨من به خوردن آب نمیرسم!
سال ۶۱ بود و در آستانه #عملیات_بیت_المقدس .
چطوری اجازه گرفت و چی شد که اینقدر سریع آماده شد و برگه گرفت که با ما به جبهه بیاید ، نمیدانم. یعنی زمان آنقدر سریع گذشت که اصلاً فرصتی نبود تا موضوع را پیگیری کند.
از #قزوین که حرکت کردیم تقریبا دو ساعت بعد توی یکی از پادگانهای آموزشی #تهران بودیم. پس از یکی دو روز عازم #اهواز شدیم. دو سه روزی هم توی #پادگان_امیدیه منتظر بودیم که برای عملیات به خط برویم.
غروب بود ، شام را زودتر دادن، گفتن: بعد از خوردن غذا آماده رفتن شوید.
غذا را خورده و نخورده شروع به توزیع تجهیزات کردند همه به صف شدیم. فرمانده آمد و هرچه که باید میگفت، گفت.
تاکید کرد که بچهها تجهیزاتشان را چک کنند و اینکه حتماً #قمقمهها را پر آب کنند. چرا که منطقه #عملیاتی_بیت_المقدس ، توی دشت است و از آب خبری نیست.
از قزوین که راه افتادیم یک لحظه از #قاسم غافل نبودم. پرسیدم: قمقمهات را چرا آب نمیکنی؟ گفت: برای چه پر کنم من مطمئنم که به آب خوردن نمیرسم!!
تعجب کردم راستش اصلاً نمیفهمیدم منظورش چیست. آماده رفتن شدیم ساعت ۱۲ شب بود که به منطقه عملیاتی رسیدیم. بچهها خرد و خسته بودند راه زیادی را پیاده آمده بودند و اصلاً هم اجازه نداشتند که سر و صدا کنند چرا که دشمن در کمین بود.
شب که از نیمه گذشت ما با #خاکریز_عراقیها فقط یک کیلومتر فاصله داشتیم. بایستی این مسیر را خیلی آرام و بیصدا میرفتیم تا به خاکریز دشمن برسیم و آنها را غافلگیر کنیم.
ادامه دارد...