eitaa logo
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
4.8هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
2هزار ویدیو
107 فایل
🌸🍃 #کانال_رسمی #شهیدمدافع‌حرم‌ #حمیدسیاهکالی‌مرادی (با نظارت خانواده ی شــهید عزیز)💚 🍁گفت به جای دوستت دارم چه بگویم : گفتم بگو : #یادت_باشد❣ کانال تلگراممون:@modafehhh خـادم کانال : @khadem_sh 🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید سیدعلی حسینی •┈┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈• 🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸 《 تو عین طهارتی 》 🖇بعد از تولد زینب و بی‌حرمتی‌ای که از طرف خانواده خودم بهم شده بود ... علی همه رو بیرون کرد ... حتی اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه ... حتی اصرارهای مادر علی هم فایده ای نداشت ... 😔 🔹خودش توی خونه ایستاد ... تک تک کارها رو به تنهایی انجام می‌داد ... مثل پرستار ... و گاهی کارگر دم دستم بود ... تا تکان می‌خوردم از خواب می‌پرید ... اونقدر که از خودم خجالت می کشیدم😥 ... اونقدر روش فشار بود که نشسته ... پشت میز کوچیک و ساده طلبگیش، خوابش می‌برد 😴😴... بعد از اینکه حالم خوب شد ... با اون حجم درس و کار ... بازم دست بردار نبود ... 🔸اون روز ... همون جا توی در ایستادم ...فقط نگاهش می‌کردم ... با اون دست‌های زخم و پوست کن شده داشت کهنه‌های زینب رو می‌شست ... دیگه دلـــ❤️ــم طاقت نیاورد ... 🔻همین طور که سر تشت نشسته بود... با چشمهای پر اشک رفتم نشستم کنارش ... چشمش که بهم افتاد، لبخندش کور شد ... - چی شده؟ ... چرا گریه می کنی؟😭😭 ... تا اینو گفت خم شدم و دست‌های خیسش رو بوسیدم😘 ... خودش رو کشید کنار ... - چی کار می کنی هانیه؟ ... دست هام نجسه❌ ... 🔸نمی تونستم جلوی اشک‌هام رو بگیرم ... مثل سیل از چشمم پایین می اومد ... 😭😭 - تو عین طهارتی علی ... عین طهارت ... هر چی بهت بخوره پاک میشه ... آب هم اگه نجس بشه توی دست تو پاک میشه ... 🍃✨ من گریه می‌کردم ... علی متحیر، سعی در آروم کردن من داشت... اما هیچ چیز حریف اشک‌های من نمی‌شد ..😭😭 ✍ ادامه دارد ... @modafehh •┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈•
۱۳ 🌸این داستان ⇦ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ■ امتحانات ثلث دوم از راه رسید😐 ... توی دفتر ... از قول مادر یکی از شهدا نوشته بودم ... - ... بچه مسلمون همیشه باید در کار درست، اول و پیش قدم باشه👌 ... باید شتاب کنه و برای انجام بهترین ها پیشتاز باشه ... خودش همیشه همین طور بود... توی درس و دانشگاه ... ... توی و ... 👈این یکی از شعارهای سرلوحه زندگی من شده بود ... علی الخصوص که 2 تا شاگرد اول دیگه هم سر کلاس مون بودن... رسما بین ما 3 نفر ... یه رقابت غیررسمی شکل گرفته بود ... که همه حسش می کردن ... حتی بچه های بیخیال و همیشه خوش کلاس ... رقابتی که کم کم باعث شد ... فراموش کنم، اصلا چرا شروع شده بود ...😐 یک و نیم نمره داشت ... همه سوال ها رو نوشته بودم ... ولی جواب اون اصلا یادم نمی اومد🤔 ... تقریبا همه برگه هاشون رو داده بودن ... در حالی که واقعا اعصابم خورد شده بود😖 ... با ناامیدی از جا بلند شدم ... - خدا بهت رحم کنه مهران که غلط دیگه نداشته باشی ... و الا اول و دوم که هیچ ... شاگرد سوم کلاس و پایه هم نمیشی ...☹️ غرق در سرزنش خودم بلند می شدم که ... چشمم افتاد روی برگه جلویی ... و جواب رو دیدم ... مراقب اصلا حواسش نبود ...😳 هرگز تقلب نکرده بودم ... اما حس و اول بودن ... حس اول بودن بین 120 دانش آموز پایه چهارم ... حس برتری ... حس ... نشستم ... و بدون هیچ فکری ... سریع جواب رو نوشتم ... با 😏 از جا بلند شدم ... برگه ام رو تحویل دادم و رفتم توی حیاط ...😐 یهو به خودم اومدم ... ولی دیگه کار از کار گذشته بود ... یاد جمله افتادم ... اگر تقلب باعث ... روی پله ها نشستم و با ناراحتی سرم رو گرفتم توی دستم... - خاک بر سرت مهران 😞... چی کار کردی؟ ... کار انجام دادی ... هنوز آروم نشده بودم که ... صبحت امام جماعت محل مون... نفت رو ریخت رو آتیش ...😟 - فردا روز ... اگر با همین شرایط ... یه قدم بیای جلو ... بری مقاطع بالاتر ... و به جایی برسی ... بری سر کار ... اون لقمه ای هم که در میاری حرامه ... خانواده ها به بچه هاتون تذکر بدید ... فردا این بچه میره سر کار حلال ... و با تلاش و زحمت پول در میاره ... اما پولش حلال نیست ... لقمه می بره سر سفره زن و بچه اش ... تک تک اون لقمه ها حرامه ...😰 گاهی یه غلط کوچیک می کنی ... حتی اگر بقیه راه رو هم درست بری ... اما سر از ناکجا آباد در میاری🙁 ... می دونی چرا؟ ... چون توی اون پیچ ... از مسیر زدی بیرون ... حالا بقیه مسیر رو هم مستقیم بری ... نتیجه؟ ... باید پیچ رو برگردی ...😕 حالا برید ببینید اثرات لقمه حرام رو ... چه بلایی سر نسل و آدم ها و آینده میاره ...😭 کلمات و جملاتش ... پشت سر هم به یادم می اومد ... و هر لحظه حالم خراب تر می شد ...😭😰 . ....🌴🍁 @modafehh
با خنده اومد طرفم ... زن بور اروپایی نگرفتم که بره لای چادر ... زن گرفتم به همه پز بدم تا چشم هاشون در بیاد که زن های خودشون به زور هزار قلم آرایش، شبیه تو هم نمیشن... دوباره رفت توی اتاق ... این بار قدرت حرکت کردن نداشتم که دنبالش برم ... راستی یه دستم توی صورتت ببر ... اینطوری بی هیچی هم زیاد جالب نیست ... همچین که چشم هاشون بزنه بیرون... دیگه نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم ... یه سال تموم خون دل خورده بودم اما حالا کارش به جایی رسیده بود که می خواست من رو جلوی بقیه، نما نما کنه ... همون طور که به دیوار تکیه داده بودم، چند لحظه چشم هام رو بستم ..... پشت سر هم حرف می زد اما دیگه گوش نمی کردم ... خدایا! خودت گفتی اطاعت از همسر تا جایی درسته که گناه نباشه ... اما از اینجا دیگه گناهه ... دیگه قدرت صبر کردن و لبخند زدن ندارم ... من قدرت اصلاح شوهرم رو ندارم ... چشم هام رو باز کردم و رفتم توی اتاق ... بدون اینکه حرفی بزنم و خیلی جدی ... کت و شلوار رو برداشتم و زدم به چوب لباسی و روش کاور کشیدم ... برگشت سمتم ... -چکار می کنی آنیتا؟ ... مگه بهت نگفتم این رو بپوش؟ ... چرا گفتی ...... منم شنیدم ... تو همون روز اول دیدی من چطور آدمی بودم ..... من همینم . نمی دونم امل یعنی چی .. خوبه یا بد ... اما می دونم، هرگز حاضر نمیشم این طوری لباس بپوشم ... آرایش کنم و بیام بین دوست های تو .. و با اون زن ها که مثل .. فاحشه های اروپایی آرایش می کنن؛ رفت و آمد کنم ... حسابی جا خورده بود ... باورش نمی شد ... داشتم برای اولین بار باهاش مخالفت می کردم... گریه ام گرفته بود ... همه چیز رو تحمل کردم ... همه چیز رو ... اما دیگه این یکی رو نمی تونم ... دیگه نتونستم جلوی اشک هام رو بگیرم... چند لحظه با تعجب بهم نگاه کرد .... هنوز توی شوک بود... ادامه دارد... @modafehh
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ _این حرفا رو نزن، برو زودتر تا این زن داداش فراری من فرار نکرده! ارمیا نفس عمیقی کشید و با افسوس گفت: _هنوز ازم فراریه، خجالت نیست،میفهمم که به خاطر زینب راضی شده،اما همینم خداروشکر! کلید موتور را در دست محمد گذاشت و تشکر کرد.در را که برای آیه باز کرد با شرمندگی گفت: _به خدا شرمنده‌ام! تو همه چیز داری و من هیچ چیزی ندارم به پات بریزم! آیه هیچ نداشت که بگوید. سوار ماشین محمد شد؛انتخاب سید مهدی بود دیگر! تمام مسیر را آیه سکوت کرده بود. ارمیا چندبار خواست صحبت کند که پشیمان شد. آیه نگاهش را به خیابان دوخته بود. آخر تمام این خیابانها از او خاطره داشتند.از مردی که رفت و زنش‌شرمنده ی تمام خاطرات شد. قطره اشکی بر گونه‌اش افتاد. دستش را روی پلاک درگردنش گذاشت. دراین زندگی زنت نفس کم داردِ کجایی تمام زندگی‌همسرت دیگر نای زندگی ندارد؛ کاش من به جای تو رفته بودم! کاش من رفته بودم و تو زندگی میکردی! آخر خودم هم به خودم حق نمیدهم که دوباره ازدواج کنم! اگر دخترکت بزرگ شود و بگوید "من بچه بودم! تو چرا پذیرفتی؟" چه پاسخش دهم؟ چگونه دفاع کنم از این کارم؟" ارمیا ماشین را مقابل خانه متوقف کرد و نگاهی به صورت خیس از اشک همسرش انداخت. "گریه نکن بانو! گریه نکن‌اشکهایت دلم را میسوزاند! گریه نکن! من آنقدرها هم بد نیستم!" ارمیا پیاده شد و در را برای آیه باز کرد. آیه که از ماشین خارج شد، ارمیا سرش را پایین انداخت و آرام، طوری که آیه تنها بشنود گفت: ⏪ ... 📝 @modafehh 📗 📙📗 📗📙📗
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ دختر آیه، متین و با حجب و حیا بود، آرام و صبور بود. بر خلتف کودکی های پر شیطنتش، دختری شده بود پر از نجابت مادرش! وارث آیه، وارث ارمیا و وارث سیدمهدی بود و رسم وارث بودن را خوب بلد بود. ****************** احسان از آمدن این همسایه های جدید معذب شد. در حالی که زمان کمی را در خانه بود، اما خود را غریبه ای میان جمعشان میدید. به صدرا گفت: فکر کنم بهتر باشه من برگردم خونه. صدرا به کارش ادامه داد: خسته ای؟ خب برو بالا استراحت کن. احسان: نه، منظورم برگشت به خونه امیر هست. صدرا اخم کرده، عینکش را از چشم برداشت: چرا؟ احسان: دیگه خیلی مزاحم شدن. تمام زحمت های من با رهایی هستش. دیگه خیلی شرمنده ام. هر وقت میام خونه رو مرتب کرده و لباسهامو شسته و اتو کرده تو کمد گذاشته. خودش سرکار میره، شما و پسرا هم هستید الانم که مادرش و بچه ها اومدن. من شدم بار اضافه. صدرا: رها بودنت رو دوست داره. هر شب میگه خداروشکر احسان اینجاست و خیالم راحته! در ثانی، امیر خونه رو فروخت. احسان شوکه شد: فروخت؟ صدرا به صندلی تکیه داد: آره. فروخت. داره ازدواج میکنه. گفت دوست نداره دوباره به این خونه و خاطرات شیدا برگرده. احسان: ازدواج؟ با کی؟ صدرا از ندانستن شانه ای بالاانداخت و گفت: نمیدونم. دیگه هم حرف رفتن رو نزن. تو پسر منی. الانم برو پیش بچه ها که فردا دادگاه مهمی دارم. احسان بلند شد و شب بخیری گفت و رفت.صدرا وارد خانه شد و با صدای بلند گفت: مهدی! مهدی کجایی؟ بدو بیا! ⏪ ... 📝 @modafehh 📗 📙📗 📗📙📗
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 نوشته:عذراخوئینی _خواب دیدم باداداشم وبچه هاداریم میریم امامزاده حسن ،نزدیک در ورودی خیلی شلوغ بودانگارنذری پخش می کردند جلوترکه رفتم سیدهاشم رودیدم که ظرف غذاروبه دست مردم میدادمنوکه دیدبرام دست تکون داد.چون حالم خوب نبودیه گوشه ای نشستم ازبین جمعیت خودش روبه من رسوند سرحال وقبراق بود.روزمین نشست گفتم:_ لباسات خاکی میشه،باخنده گفت فدای سرت اشکالی نداره.یکی ازبچه هاروصداکردتاچندتاغذابیاره_این نذری برای سلامتیته دلم نمی خوادغصه بخوری ومریض بشی باورکن حال من خیلی خوبه.پارچه مشکی که دستش بودروبه طرفم گرفت_اینوبرسون دست دخترمون،یه غذاهم براش ببر.بهش بگوخیلی خوشحالم می کنه که شبهاسلام زیارت عاشوراروبه نیابت ازمن می خونه. چشم چرخوندم تالیلاروپیداکنم اماگفت:فاطمه جان منظورم اون یکی دخترمونه گلاره!. به اینجای حرفش که رسیداشکام بی اختیار جاری شد خودش هم پابه پای من گریه می کرد _بخاطرهمین ازداداشم خواستم نذری بدیم تمام هزینه هاش روخودم حساب کردم اماخواستم به کسی نگه.این خواب روهم فقط پیش توتعریف کردم. شدت گریم هرلحظه بیشترمیشد به سمت آشپزخونه رفتم ومشتی اب به صورتم زدم منودخترخودش خطاب کردلایق این همه محبت نبودم خداهرلحظه شرمندم می کرد. روتخت کنارحیاط نشستم نگاهم به دیگ نذری بود بخاطرمداومتی که توخوندن زیارت عاشوراداشتم تقریباحفظ کرده بودم گاهی اوقات که یادم می رفت تاچشمام رومی بستم به ذهنم می اومد اروم زیرلب تکرارکردم:السِّلامُ عَلَیکَ یااباعَبدِاللّه..... هرکلمه ای که می خوندم مثل ابربهاراشک می ریختم.باصدای مهتاب دختردایی لیلا ازحس وحال قشنگم بیرون اومدم. _زیارت عاشوراروحفظی؟!. نگاهم بین مهتاب وسیدچرخید تودلم گفتم چقدربهم میان!. یه برق خاصی توچشماش بود ازصورت بهت زده اش وتعجبی که تونگاهش بودفهمیدم که اونم توقع همچین چیزی رونداشت!.لیلاکه صداش کردچندقدمی برداشت مکثی کردامایکدفعه به عقب برگشت وبدون هیچ حرفی سمت دررفت همه تعجب کردند مهتاب دنبالش رفت امادیگه رفته بود.... غذاهاروباکمک هم توظرف های یک بارمصرف ریختیم وهمه روپشت نیسان گذاشتیم سیدهنوزنیومده بود نگرانش شده بودیم چندباری به گوشیش زنگ زدنداماجواب نداد... رفتم جلوی اینه اتاق، چادری که همرام اورده بودم رو سرم کردم همیشه توکیفم بودانگارمطمئن بودم یه روزی برای همیشه انتخابش می کنم فاطمه خانم جلونشست وماهم پشت نیسان جاشدیم تجربه جالبی بودتاحالاسوارنشده بودم سوزسردی به صورتم خورد گوشه چادرموبه دست گرفتم وتانزدیکی چشمم پوشوندم که سرمااذیتم نکنه بااین حال احساس خوبی داشتم به امامزاده که رسیدیم همگی پیاده شدیم وغذای نذری رویکی یکی دست رهگذرهامیدادیم دوتابچه بالباس های کهنه وظاهری ژولیده دورترایستاده بودند وبه مانگاه می کردند براشون غذابردم خیلی ذوق کردند خواستم برگردم که یهوخشکم زد!قدرت پلک زدن هم نداشتم....برای چندثانیه سیدهاشم رودیدم عکس اعلامیش هنوزتوخاطرم بود _چی شده؟!.به عقب برگشتم این باربادیدن سیدترسیدم چقدرغمگین وخسته بنظرمی رسید. _کسی اذیتتون کرده؟.نکنه همون پسره اومده؟!. نمی دونم چرادوست داشت بابی رحمی ازارم بده.بادلخوری گفتم:_اونی که غروب دیدیدپسرعمه ام بوددلیلی نداره تااینجابیاد!برای اینکه اذیتم کنه همچین حرفی زد.ولی ازشماتوقع نداشتم زخم زبون بزنید. صدام کرد اهمیتی ندادم _منظوری نداشتم شرمنده!. این چشمام همیشه لوم میداد.چندثانیه ای نگام کرد.یکدفعه گفت:_می دونم نسبت به من چه احساسی دارید اماازتون می خوام فراموشم کنید....یعنی چطوری بگم.... دیگه ادامه حرفش رونشنیدم.روموبرگردوندم تااشکام رونبینه قلبم باتمام وجودله شدای کاش می مردم واین حرف رونمی شنیدم.خوشبحال مهتاب، حسادت به دلم چنگ زد هرچندازاول هم لایقش نبودم یابقول بهمن ظاهرم روتونستم عوض کنم گذشتم روچی کارمی کردم.ازروی حرص گفتم:_ایشالابه پای هم پیربشید.به راهم ادامه دادم حتی برنگشتم عکس العملش روبیینم... 🌱@modafehh
فصل هفتم دو ماه از ازدواج ما گذشته بود. مادر صمد پا به ماه شده بود و هر لحظه منتظر بودیم درد زایمان سراغش بیاید. عصر بود. تازه از کارهای خانه راحت شده بودم. می خواستم کمی استراحت کنم. کبری سراسیمه در اتاقم را باز کرد و گفت: «قدم! بدو... بدو... حال مامان بد است.» به هول از جا بلند شدم و دویدم به طرف اتاقی که مادرشوهرم آنجا بود. داشت از درد به خود می پیچید. دست و پایم را گم کردم. نمی دانستم چه کار کنم. گفتم: «یک نفر را بفرستید پی قابله.» یادم آمد، سر زایمان های خواهر و زن برادرهایم شیرین جان چه کارهایی می کرد. با خواهرشوهرهایم سماور بزرگی آوردیم و گوشة اتاق گذاشتیم و روشنش کردیم. مادرشوهرم هر وقت دردش کمتر می شد، سفارش هایی می کرد؛ مثلاً لباس های نوزاد را توی کمد گذاشته بود یا کلی پارچة بی کاره برای این روز کنار گذاشته بود. چند تا لگن بزرگ و دستمال تمیز هم زیر پله های حیاط بود. من و خواهرشوهرهایم مثل فرفره می دویدیم و چیزهایی را که لازم بود، می آوردیم. بالاخره قابله آمد. برایش دعا می خواندم. کمی بعد، صدای نازک و قشنگ گریة نوزادی توی اتاق پیچید. همة زن هایی که دور و بر مادرشوهرم نشسته بودند، از خوشحالی بلند شدند. قابله بچه را توی پارچة سفید پیچید و به زن ها داد. همه خوشحال بودند و نفس هایی را که چند لحظه پیش توی سینه ها حبس شده بود با شادی بیرون می دادند، اما من همچنان گوشة اتاق نشسته بودم. خواهرشوهرم گفت: «قدم! آب جوش، این لگن را پر کن.» خواهرشوهر کوچک ترم به کمکم آمد و همان طور که لگن را زیر شیر سماور گذاشته بودیم و منتظر بودیم تا پر شود، گفت: «قدم! بیا برادرشوهرت را ببین. خیلی ناز است.» لگن که تا نیمه پر شد، آن را برداشتیم و بردیم جلوی دست قابله گذاشتیم. زن ها بلندبلند حرف می زدند. قابله یک دفعه با تشر گفت: «چه خبره؟! ساکت. یکی از بچه ها به دنیا نمی آید. دوقلو هستند.» دوباره نفس ها حبس شد و اتاق را سکوت برداشت. قابله کمی تلاش کرد و به من که کنارش ایستاده بودم گفت: «بدو... بدو... ماشین خبر کن باید ببریمش شهر. از دست من کاری برنمی آید.» دویدم توی حیاط. پدرشوهرم روی پله ها نشسته و رنگ و رویش پریده بود. با تعجب نگاهم کرد. بریده بریده گفتم: «بچه ها دوقلو هستند. یکی شان به دنیا نمی آید. آن یکی آمد. باید ببریمش شهر. ماشین! ماشین خبر کنید.» 📚 https://eitaa.com/romanemazhabi