eitaa logo
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
4.5هزار دنبال‌کننده
9هزار عکس
2.1هزار ویدیو
108 فایل
🌸🍃 #کانال_رسمی #شهیدمدافع‌حرم‌ #حمیدسیاهکالی‌مرادی (با نظارت خانواده ی شــهید عزیز)💚 🍁گفت به جای دوستت دارم چه بگویم : گفتم بگو : #یادت_باشد❣ کانال تلگراممون: @modafehhh خـادم کانال : @khadem_sh
مشاهده در ایتا
دانلود
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ سایه به کمک حاج خانم و دو تا از کارکنان شیرینی فروشی، مریم را به سمت راه پله بردند. طبقه ی بالا خانه ی حاج یوسفی بود که از درون قنادی هم پله میخورد به درون خانه راه داشت. حاج یوسفی نسخه را از دست محمد گرفت و به یکی از کارگران داد و مقداری پول هم دستش داد تا نسخه را بگیرد. بعد رو کرد به ارمیا: _شرمنده شدیم، دوستاتن؟ _یه جورایی برادرمن! محمد با حاج یوسفی دست داد: _خوشوقتم حاج آقا، تعریف شما رو زیاد شنیدم! ارمیاخان به من لطف داره؛ حالاخانومت کو پسرم؟ محمد ناگهان گفت: _آخ یادم رفت بهت بگم... زینب بیدار شده و گریه میکنه، فکر کرده بازم رفتی؛ برو که فکر کنم تا حالا خودشو کشته. ارمیا ابرو در هم کشید: _خدانکنه، این چه حرفیه! رو کرد به حاج یوسفی: _برم ببینم چی شده، با اجازه! سایه به محمد نزدیک شد: _تبش خیلی بالاست محمد - چیکار کنیم؟ محمد گوشه ی چادر سایه را در دست گرفت: _الان داروها رو میارن؛ سرمشو آماده میکنم تو براش وصل کن. چندتا آمپول داره که باید تو سرم بریزم. َمردش نگاه میکرد. حاج خانم با سینی شربت وارد سایه با لبخند وارد به پذیرایی شد. مریم را در اتاق خواب خوابانده بودند. شربت را روی میز گذاشت و دوباره رفت. حاج یوسفی شربت را تعارف میکرد که حاج خانم با ظرف شیرینی وارد شد. پشت سرش ارمیا همراه با زنی جوان و....... ⏪ ... 📝 @modafehh 📗 📙📗 📗📙📗
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ آیه تعجب کرد: پس چرا نگفتی؟ ِ ارمیا : کم بار زندگی رو دوش تویه؟ کم زحمتم برای تو رو بچه هاو پدر مادرت؟ آیه ویلچرا را گوشه پیاده رو متوقف کرد، مقابل ارمیا ایستاد و گفت: کدوم زحمت؟کدوم بار؟ما همه بخاطر دوست داشتنته که پیشتیم! این همه سال بخاطر ما از جون و جونیت گذشتی، کار کردی، امنیت ساختی!حالا حرف از زحمت میزنی؟ این همه سال بار من و زندگی من رو دوش تو بود، هنوزم هست! تو مرد خونه ای!هنوز حقوق تو داره خرِج مارو میده، بیمه ی تو داره هزینه درمان ما رو میده. خونه نشینی این فکرا رو انداخته تو سرت؟ ارمیا دست آیه را گرفت و گفت: چرا شاکی میشی؟ خب ببخشید! زود هل بده بریم حرم که دلم تنگه، وقت کم میارم. آیه به سمت حرم رفت. دلش از مظلومیت این مرد آتش میگرفت. ارمیا زیادی خوب بود. زیاد بود برای آیه. اصلا انگار برای این دنیا هم زیاد بود.آیه روی سکوی نشست. اول نگاهی به حیاط حرم انداخت بعد به ایواِن آینه نگاه کرد.خطاب به ارمیا گفت: روز اولی که با سیدمهدی بیرون اومیدیم. اومدیم اینجا!روی همین سکو نشستیم! ارمیا نگاهش دور شد: یادمه فردای تدفینش، اومدی اینجا!همه نگرانت شدن. آیه: از دست دادن سخته!اینو از منی بپرس که خیلی از دست دادم. ارمیا: میدونم. اما بی کسی سخت تره! اینو از منی بپرس که عمری، بی کس بودم! آیه: به رفتن فکر نکن ارمیا! من از پس زندگی بر نمیام. زندگی منو کله پامیکنه. من بی تو کم میارم. ارمیا: صبور باش! تو قوی ترین زنی هستی که دیدم. بعد از رفتن سید مهدی، خم شدی؛ اما نشکستی. ⏪ ... 📝@modafehh 📗 📙📗 📗📙📗
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ بعد از بحث های فراوان قرار شد احسان و مهدی و با اصرار فراوان ایلیا به قم و به دنبال زینب سادات بروند. سیدمحمد که از بیمارستان آمده بود خسته بود و چشم هایش دو کاسه خون شده بود، رها و صدرا هم که بعد از آمدن به خانه درگیر گم شدن زینب سادات بودند، زهرا خانم هم که پا درد به او اجازه سفر نمیداد. شبانه به راه افتادند. ******** زینب سادات خود را مقابل قبر پدر رساند. نگاهش به نوشته روی قبر خیره ماند. »سرهنگ شهید سیدمهدی علوی« کنار قبر نشست و اشک از چشمانش جاری شد. زینب سادات: سلام بابا جون. خوش میگذره؟ چرا بد بگذره؟ مامان و بابات پیشت هستن، مامان آیه و بابا حاجی! رفیقات، عمو یوسف و بابا ارمیا! اونجا برای خودت همه رو جمع کردی. کمی صدایش بالا رفت و هق هقش بیشتر شد: من رو چرا نبردی؟ نگفتی دخترم تنها چکار کنه؟ غیرتت این بود بابا؟ که مزاحم ناموس خودت بشن؟ رفتی تا ناموس این مملکت آروم باشه؟ پس من چی؟ حق من چیه؟ من نباید آروم باشم؟ حق بی پدر من کجاست؟ چرا من تنهام؟ چرا رهام کردید؟ مگه خودت بابا ارمیا رو نفرستادی برام؟ مگه خودت مهرشو به دل بچگی های من ننداختی؟ چرا بابا؟ چرا ازم گرفتیدش؟ به کی بگم دردمو؟ به کی بگم مزاحم ناموست میشن؟ بابا من با ایلیا چکار کنم؟ من مادر بودن بلد نیستم! من نمیدونم با دلتنگیهای خودم چکار کنم. نمیدونم با غریبی ایلیا چکار کنم. بابا غیرتت کجاست؟ بیا پشت و پناه دخترت باش! منو به امید کی گذاشتی و رفتی؟ بابا برگرد! برگرد پشتم باش! بزن تو گوشش و بگو دور دخترمو خط بکش! بابا ازت شاکی ام! خدا! خدا شکایت تو رو به کی ببرم؟ به کی بگم یک دختر حقش بی پدری و ..... ⏪ ... 📗 📙📗 📗📙📗
دیگر غروب شده بود و دلهره و نگرانی ما هم بیشتر. نمی دانستیم باید چه کار کنیم. به خانه برگردیم، یا همان جا بمانیم. چاره ای نداشتیم. به این نتیجه رسیدیم، برگردیم. در آن لحظات تنها چیزی که آراممان می کرد، صدای نرم و حزن انگیز خانمی بود که خوب دعا می خواند و این بار ختم «اَمّن یجیب» گرفته بود. نزدیکی خانه های سازمانی که رسیدیم، دیدیم چند مرد نگران و مضطرب آن دور و بر قدم می زنند. ما را که دیدند، به طرفمان دویدند. یکی از آن ها صمد بود؛ با چهره ای خسته و خاک آلوده. بدون هیچ حرف دیگری از اوضاع پادگان پرسیدیم. آنچه معلوم بود این بود که پادگان تقریباً با خاک یکسان شده و خیلی ها شهید و مجروح شده بودند. چند ماشین جلوی در پارک شده بود. صمد اشاره کرد سوار شویم. پرسیدم: «کجا؟!» گفت: «همدان.» کمک کرد بچه ها سوار ماشین شدند. گفتم: «وسایلمان! کمی صبر کن بروم لباس بچه ها را بیاورم.» نشست پشت فرمان و گفت: «اصلاً وقت نداریم. اوضاع اضطراریه. زود باش. باید شما را برسانم و زود برگردم.» همان طور که سوار ماشین می شدم، گفتم: «اقلاً بگذار لباس های سمیه را بیاورم. چادرم...» معلوم بود کلافه و عصبانی است گفت: «سوار شو. گفتم اوضاع خطرناک است. شاید دوباره پادگان بمباران شود.» در ماشین را بستم و پرسیدم: «چرا نیامدید سراغمان. از صبح تا به حال کجا بودید؟!» همان طور که تندتند دنده ها را عوض می کرد، گاز داد و جلو رفت. گفت: «اگر بدانی چه وضعیتی داشتیم. تقریباً با دومین بمباران فهمیدم عراقی ها قصد دارند پادگان را زیرورو کنند، به همین خاطر تصمیم گرفتم گردانم را از پادگان خارج کنم. یکی یکی بچه ها را از زیر سیم خاردارها عبور دادم و فرستادمشان توی یکی از دره های اطراف. خدا را شکر یک مو از سر هیچ کدامشان کم نشد. هر سیصد نفرشان سالم اند؛ اما گردان های دیگر شهید و زخمی دادند. کاش می توانستم گردان های دیگر را هم نجات بدهم. شب شده بود و ما توی جاده ای خلوت و تاریک جلو می رفتیم. یک دفعه یاد آن پسر نوجوان افتادم که آن شب توی خط دیده بودم. دلم گرفت و پرسیدم: «صمد الان بچه هایت کجا هستند؟ چیزی دارند بخورند. شب کجا می خوابند؟» او داشت به روبه رو، به جادة تاریک نگاه می کرد. سرش را تکان داد و گفت: «توی همان دره هستند. جایشان که امن است، اما خورد و خوراک ندارند. باید تا صبح تحمل کنند.» دلم برایشان سوخت، گفتم: «کاش تو بمانی.» برگشت و با تعجب نگاهم کرد و گفت: «پس شما را کی ببرد؟!» گفتم: «کسی از همکارهایت نیست؟! می شود با خانواده های دیگر برویم؟» توی تاریکی چشم هایش را می دیدم که آب انداخته بود، گفت: «نمی شود، نه. ماشین ها کوچک اند. جا ندارند. همه تا آنجا که می توانستند خانواده های دیگر را هم با خودشان بردند؛ وگرنه من که از خدایم است بمانم. چاره ای نیست، باید خودم ببرمتان.» بغض گلویم را گرفته بود، گفتم: «مجروح ها و شهدا چی؟!» جوابی نداد. گفتم: «کاش رانندگی بلد بودم.» دوباره دنده عوض کرد و بیشتر از قبل گاز داد. گفت: «به امید خدا می رویم. ان شاءالله فردا صبح برمی گردم.» چشم هایم در آن تاریکی دودو می زد. یک لحظه چهرة آن نوجوان از ذهنم پاک نمی شد. فکر می کردم الان کجاست؟! چه کار می کند. اصلاً آن سیصد نفر دیگر توی آن دره سرد بدون غذا چطور شب را می گذرانند. گردان های دیگر چه؟! مجروحین، شهدا! فردای آن روز تا به همدان رسیدیم، صمد برگشت پادگان ابوذر و تا عید نیامد. 📚 splus.ir/_nahele https://eitaa.com/romanemazhabi