📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_دوم
#قسمـت_هفـتـاد_چهار
خدا بهم آیه ای رو داد که چادرش قید و بند داره! آیه ای که نمازش تماشا داره، آیه ای که لبخندش محجوبانه ست و صدای قهقهه هاش گوش فلک
رو کر نمیکنه؛ آیه و زینب همه آرزوی منن!
حاج یوسفی: دوست داشتن و بیتابی ها تو دیدم که این برام عجیبه، اونهمه عشق برای زنی که بچه داره؟
ارمیا کالفه شد: بچه داره، جذام که نداره حاجی!
حاج یوسفی: یه روزی همین بچه پشیمونت میکنه!
ارمیا: همین بچه باعث شد دل مادرش با دل من راه بیاد، من آیه رو از زینب دارم و اینو میدونم که اگه زینب نباشه دنیا رو نمیخوام؛ من عاشق
این مادر و دخترم!
زینب خودش را بیشتر به ارمیا چسباند و توجه ارمیا را خود جلب کرد.
زینب لب ورچیده بود و او را نگاه میکرد. ارمیا سرش را بلند کرد و دید همه ساکت نشسته و بدون توجه به غذاهایشان به آنها نگاه میکنند.
تنها آیه بود که چشمانش به بشقابش میخ شده بود؛ انگار بدون توجه صدایش بالا رفته بود و همه متوجه شده بودند.
ارمیا لب به دندان گرفت و با درد چشمهایش را بست و دقایقی بعدگفت:
_آیه!!!
آیه تکان نخورد... زینب هقهق کرد، طفلکش ترسیده بود. صدای هقهق زینب که بلند شد، آیه نگاهش را تا دخترش بالا آورد. دستانش را برای
دخترش باز کرد و زینب از روی پای ارمیا بلند شد و از روی سفره گذر کرد و خود را در آغوش مادر انداخت، آیه دخترش را نوازش میکرد.
حاج خانم گفت:
_حاج یوسفی منظوری نداشت؛ تو رو خدا ببخشید!
ارمیا بلند شد و سفره را دور زد. رها از کنار آیه بلند شد و ارمیا جایش نشست. مریم با تعجب نگاهشان میکرد. ارمیا آرام گفت:......
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 @modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_سوم
#قسمـت_هفتاد_چهار
یادش نمیرود وقتی جلوی آتلیه ایستادند و او را به داخل برده و داخل سالن عکس برداری پرت کرده و در را پشت سرش بستند چه حسی
داشت. نگاهش به عروس مقابلش افتاد و قبل از نگاه به صورت عروس، سرش را پایین انداخت و به سمت در برگشت: ببخشید خانوم. اشتباه
شد.
بعد به در کوبید و گفت: باز کن صدرا، اینجا یک خانوم هست. باز کن.
از پشت در صدای خنده می آمد و ارمیا غرق در خجالت، عرق میریخت که صدایی باعث شد لحظه ای خشکش بزند: ارمیا
صدای آیه بود. زیر لب زمزمه کرد: آیه!
دوباره از پشت سرش شنید: برگرد، منم!
ارمیا با شک و تردید به عقب برگشت و آیه اش را دید، در لباس سپید ساده، با دسته گل و تاج و تور. لبخند روی لبهایش نشست.
آن روز کلی عکس گرفتند، شب را در خانهمحبوبه خانوم جشن گرفتند.
آن روز یکی از ده روز برتر زندگی ارمیا شد.
ایلیا آلبوم را نگاه میکرد و از مادرش تعریف میکرد. به قامت پدر افتخار میکرد. از خوشگلی و خوشتیپی پدر و مادرش تعریف میکرد. اما ارمیا نگاه غم گرفته زینبش را میدید. نگاه حسرت بارش را. رو به دخترکش گفت:
زینب بابا چی شده؟
زینب سرش را به چپ و راست تکان داد: هیچی.
ارمیا دستش را گرفت: بهم بگو
آیه نگران نگاهشان میکرد. دلش شور میزد. دلش برای دل ارمیا شور میزد. دلش برای خواسته ی لبهای زینبش شور میزد.
گاهی باید به دلت بگویی (آرام بگیر، این قدر شور نزن! آنقدر شور و شیرین میزنی که بر سرم می آید).
بر سرش آمد همان دلشوره اش. نگاه ارمیا خاموش شد. لبهای زینبش لرزید، ایلیا اخم کرد و آیه دل زد.
⏪ #ادامہ_دارد...
@modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_چهارم
#قسمـت_هفتاد_چهار
آن شب مردی از سر غیرت و فریاد بی صدای غرورش روی زانو افتاد و با تمام وجود در دلش خدا را صدا زد... رها که گفت، احسان کبود شد.
مهدی فریاد زد و محسن همیشه آرام، آتش به جانش افتاد. صدرا سرشان داد زد: بسه دیگه. این رفتارهای شما چاره نیست. اگه غیرت دارین مشکل رو حل کنید، نه اینکه صورت مساله رو پاک کنید.
نگاه صدرا به احسان بود. احسانی که سخت نفس میکشید.
صدرا ادامه داد: چند تا مورد خوب اومدن برای خواستگاری که من بخاطر تو دست به سرشون کردم. تصمیمت چیه؟ اگه میخوای، بسم الله. اگر هم نه، بگو که با سیدمحمد صحبت کنم که خواستگارها رو ببینه و اونوقت هر چی خیره!
احسان بلند شد. دستانش مشت شده و صورتش کبود بود: فردا میرم دفتر امیر، تا راجع به خواستگاری صحبت کنیم. قرار خواستگاری رو
بذارید.
از خانه بیرون زد. دلش میخواست کمی قدم بزند اما بیشتر از همه دلش برای قرآن یادگاری ارمیا تنگ بود.
خود را به واحدش رساند و وارد شد. در را تازه بسته بود که در واحد بغلی باز شد. صدای آرام زینب سادات را شنید و گامهایی که روی پله برداشته شد.
زینب سادات: کجا میری ایلیا؟
ایلیا: صدای داد و فریاد مهدی بود. برم ببینم چی شده خب.
زینب سادات پر حرص گفت: مگه فوضولی؟
ایلیا دیگر جواب نداد و رفت.
در بسته شد.
احسان همانجا نشست. شاید گاهی ما نیاز به تلنگر داریم تا از قافله عقب نمانیم و این تلنگر برای احسان شبیه به مشتی بود که ناغافل خورد.
⏪ #ادامہ_دارد..
📗
📙📗
📗📙📗
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_هفتاد_چهار
فردای آن روز رفتیم همدان. صمد می گفت چند روزی سپاه کار دارم. من هم برای اینکه تنها نماند، بچه ها را آماده کردم. سمیة ستار را هم با خودمان بردیم.
توی راه بچه ها ماشین را روی سرشان گذاشته بودند. بازی می کردند و می خندیدند. سمیة ستار هم با بچه ها بازی می کرد و سرگرم بود.
گفتم: «چه خوب شد این بچه را آوردیم.»
با دلسوزی به سمیه نگاه کرد و چیزی نگفت.
گفتم: «تو دیدی چطور شهید شد؟!»
چشم هایش سرخ شد. همان طور که فرمان را گرفته بود و به جاده نگاه می کرد، گفت: «پیش خودم شهید شد. جلوی چشم های خودم. می توانستم بیاورمش عقب...»
خواستم از ناراحتی درش بیاورم، دستی روی کتفش زدم و گفتم: «زخمت بهتر شده.»
با بی تفاوتی گفت: «از اولش هم چیز قابلی نبود.»
با دست محکم پانسمان را فشار دادم.
ناله اش درآمد. به خنده گفتم: «این که چیز قابلی نیست.»
خودش هم خنده اش گرفت. گفت: «این هم یک یادگاری دیگر. آی کربلای چهار!»
گفتم: «خواهرت می گفت یک هفته ای توی یک کشتی سوخته گیر افتاده بودی.»
برگشت و با تعجب نگاهم کرد و گفت: «یک هفته! نه بابا. خیلی کمتر، دو شبانه روز.»
گفتم: «برایم تعریف کن.»
آهی کشید. گفت: «چی بگویم؟!»
گفتم: «چطور شد. چطور توی کشتی گیر افتادی؟!»
گفت: «ستار شهید شده بود. عملیات لو رفته بود. ما داشتیم شکست می خوردیم. باید برمی گشتیم عقب. خیلی از بچه ها توی خاک عراق بودند. شهید یا مجروح شده بودند. آتش دشمن آن قدر زیاد بود که دیگر کاری از دست ما برنمی آمد. به آن هایی که سالم مانده بودند، گفتم برگردید. نمی دانی لحظة آخر چقدر سخت بود؛ وداع با بچه ها، وداع با ستار.»
یک لحظه سرش را روی فرمان گذاشت. فریاد زدم: «چه کار می کنی؟! مواظب باش!»
زود سرش را از روی فرمان برداشت. گفت: «شب عجیبی بود. اروند جزر کامل بود. با حمید حسین زاده دونفری باید برمی گشتیم. تا زانو توی گل بودیم. یک دفعه چشمم افتاد به کشتی سوخته ای که به گل نشسته بود. حالا عراقی ها ردّ ما را گرفته بودند و با هر چه دم دستشان بود، به طرفمان شلیک می کردند. گلوله های توپ کشتی را سوراخ سوراخ کرده بود. از داخل آن سوراخ ها خودمان را کشاندیم تو. نزدیک های صبح بود. شب سختی را گذرانده بودیم. تا صبح چشم روی هم
نگذاشته بودیم. جایی برای خودمان پیدا کردیم تا بتوانیم دور از چشم دشمن یک کمی بخوابیم. نیرویی برایمان نمانده بود. حسابی تحلیل رفته بودیم.»
گفتم: «پس دلهره من و مادرت بی خودی نبود. همان وقتی که ما این قدر دلهره داشتیم، ستار شهید شده بود و تو زخمی.»
انگار توی این دنیا نبود. حرف های من را نمی شنید. حتی سر و صدای بچه ها و شیطنت هایشان حواسش را پرت نمی کرد. همین طور پشت سر هم خاطراتش را به یاد می آورد و تعریف می کرد.
از صبح چهارم دی توی کشتی بودیم؛ بدون آب و غذا. منتظر شب بودیم تا یک طوری بچه ها را خبر کنیم. شب که شد، من زیرپوشم را درآوردم و طرف بچه های خودمان تکان دادم. اتفاقاً نقشه ام گرفت. بچه های خودی مرا دیدند. گروهی هم برای نجاتمان آمدند، اما آتش دشمن و جریان آب نگذاشت به کشتی نزدیک بشوند.
رو کرد به من و گفت: «حسین آقای بادامی را که می شناسی؟!»
گفتم: «آره، چطور؟!»
گفت: «بندة خدا بلندگویی را گذاشته بود جلوی رود و طوری که صدایش به ما برسد، دعای صباح را می خواند. آنجا که می گوید یا ستارالعیوب، ستار را سه چهار بار تکرار می کرد که بگوید ستار! ما حواسمان به تو است. تو را داریم یک بار هم به ترکی خیلی واضح گفت منتظر باش، شب برای نجاتتان به آب می زنیم.»
#ادامه_دارد
📚 splus.ir/_nahele
https://eitaa.com/romanemazhabi