#اعمالقبلازخواب 🌙🌚
پیـامبر اڪرم (ص) فرمودندهرشب قبل ازخواب:
1. قرآنراختمکنید {=٣بارسورهتوحید}
2.پیامبرانراشفیعخودگردانید: ۱بار⇩
{ الهمصلعلیمحمدوالمحمدوعجلفرجهم
اللهمصلعلیجمیعالانبیاءوالمرسلین}
3. مومنینراازخودراضیکنید: ۱بار⇩
{اللهماغفرللمومنینوالمومنات}
4. یکحجویکعمرهبهجاآورید: ۱ بار⇩
{سبحاناللهوالحمدللهولاالهالااللهواللهاکبر}
5.خواندن تسبیحات حضرت زهرا: ۱بار⇩
{از اهل ذکر به شمار میایید}
6.خواندن سوره قدر: ۷بار⇩
{تا صبح فرشتگاتی موکل میایند که به جای شما ذکر می گویند}
شبتـون شهــدایے♡ツ
✧❁🌷@modafehh🌷❁✧
۱۴ فروردین ۱۴۰۰
۱۵ فروردین ۱۴۰۰
نگاه شهـ🍃ـدا
حاڪی از این است
که بعدِ شان چه ڪرده ایم؟
دیگر شرمندگی ڪافی ست....
رهرو راهشان باشیم.....
نه شرمنده نگاهشان.....!
صبحت بخیر بردارم...🖐🏻
#شهید_حمید سیاهکالی مرادی🍃
#صبحتون_شهدایے
『 @modafehh 』
۱۵ فروردین ۱۴۰۰
یکشنبه:
نهار: مادرجان، حضرت زهرا(درود خدا بر او باد)
شام: غریب مدینه، امام حسن مجتبی(درود خدا بر او باد)
『 @modafehh 』
۱۵ فروردین ۱۴۰۰
#قرآن_کريم:🦋✨
وَ لا تَسْتَوِى الْحَسَنَةُ وَ لاَ السَّيِّئَةُ ادْفَعْ بِالَّتى، هِىَ أَحْسَنُ فَإِذَا الَّذى بَيْنَكَ وَ بَيْنَهُ عَداوَةٌ كَأَ نَّهُ وَلىٌّ حَميمٌ وَ ما يُلَقّاها إِلاَّ الَّذينَ صَبَروا و ما يُلَقّاها إِلاّ ذو حَظٍّ عَظيمٍ؛[سوره فصلت، آيه ۳۴ و ۳۵]
هرگز خوبى و بدى يكسان نيست، بدى را با خوبى دفع كن تا دشمنان سرسخت هم چون دوستان گرم و صميمى شوند. امّا جز كسانى كه داراى صبر و استقامتند به اين مقام نمى رسند، و جز كسانى كه بهره عظيمى (از ايمان و تقوا) دارند به آن نايل نمى گردند.
#آیه_گرافی
『 @modafehh 』
۱۵ فروردین ۱۴۰۰
۱۵ فروردین ۱۴۰۰
روایتی از زندگی شهید مدافع حرم؛ بابک نوری هریس
🔺#بیست_و_هفت_روز_و_یک_لبخند
🔺#فاطمه_رهبر
🔹#خط_مقدم
📚معرفی کتاب:
بیست و هفت روز و یک لبخند، روایتی است از زندگی شهید مدافع حرم، بابک نوری هریس به قلم سرکار خانم فاطمه رهبر از زبان خانواده و دوستان و همرزمان شهید. شهید نوری هریس دانشجوی بسیجی که داوطلبانه به صفوف رزمندگان مدافع حرم در سوریه ملحق شد و در عملیات آزاد سازی منطقه بوکمال در سن 25 سالگی، دعوت حق را لبیک گفت و به شهادت رسید.
#بابک_نوری_هریس
#معرفی_کتاب
『 @modafehh 』
۱۵ فروردین ۱۴۰۰
همسـر شهیــد :
به پـدر و مـادرش بسیـار احترام
میگذاشت.
خودم حس میکردم
عاملی که آقاحمید را لایق شهـادت
کرد، احتـرامی بـود که به والـدین
خود داشت.
مثلا یک بار که ایشان تصـادف کرده
بودند و برایشــان میسر نبـود که از
بسترشان تـکان بخورد، مادرشـان که
تـماس میگرفت به نشـانه احتـرام
وضعیت خود را تغییر میداد.
اگـر خوابیده بود مینشست
و اگر نشسته بود، میایستاد.
به حمید میگفتم مادرتان که شما را
نمیبیند چرا مینشینی یا میایستی؟
و او میگفت:
مادر مرا نمیبیند ولی خدا که مرا میبیند.
🌿🌿🌿
#شهیـد_حمید_سیاهکالی_مرادی
『 @modafehh 』
۱۵ فروردین ۱۴۰۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
…•°•🍃•°•…
[گره در کارها]
#بیانات_رهبری
『 @modafehh 』
۱۵ فروردین ۱۴۰۰
۱۵ فروردین ۱۴۰۰
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_دوم
#قسمـت_چهلسـہ
ارمیا که رفت، چیزی در خانه کم بود. نگاهش که به قاب عکسهامیافتاد، چیزی
در دلش تکان میخورد؛ روزهای سختی در
پیش رویش بود.
دو هفته از رفتن ارمیا گذشته بود و آخر
هفته همه در خانهی محبوبه خانم جمع
شده بودند. رها و سایه و آیه در حال
انداختن سفره بودند که صدای زنگ خانه
بلند شد.
زینب به سمت در دوید و گفت:
_بابا اومد...
آیه بشقاب به دست خشک شد. نگاهها به
در دوخته شد که ارمیا با دستی که وبال
گردنش شده بود و ساکش همراه دستان
کوچک زینب دردست دیگرش بود وارد
خانه شد.
صدایش سکوت خانه را شکست:
_سلام؛ چرا خشک شدید؟!
بشقاب از دست آیه افتاد. همهی نگاهها
به آیه دوخته شد. ارمیا ساک و دستهای
زینب را رها کرد و به سمت آیه شتافت:
_چیزی نیست، آروم باش! ببین من
سالمم؛ فقط یک خراش کوچولوئه
باشه؟ منو نگاه کن آیه... من خوبم!
نگاه آیه به دست ارمیا دوخته شده بودو
قصد گرفتن نگاه نداشت. رها لیوان آبی
مقابل آیه گرفت. ارمیا لیوان را با دست
چپش گرفت و به سمت لبهای آیه برد:
_یهکم از این بخور، باشه؟ من خوبم آیه؛
چرا با خودت اینجوری میکنی؟
کمی آب که خورد، رها او را روی مبل
نشاند. ارمیا روبه رویش روی زمین
زانو زد:
_خوبی آیه؟
آیه نگاه به چشمان ارمیا دوخت:
_چرا؟
ارمیا لبخند زد:
_چی چرا بانو؟
⏪ #ادامہ_دارد...
📝@modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
۱۵ فروردین ۱۴۰۰
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_دوم
#قسمـت_چهلچهـارم
_تو هم میگی بانو؟
_کمتر از بانو میشه به تو گفت؟
_چرا؟
_چی چرا؟ بگو تا جوابتو بدم!
آیه: چرا همهش باید دلم بلرزه؟
_چون دل یه ملت نلرزه!
آیه: نه سال دلم لرزید و جون به سر
شدم،دوباره لرزهی دلم شروع شد؟
ارمیا: مگه نمیخوای دل رهبرت آروم
باشه؟
آیه سری به تایید تکان داد. ارمیا هنوز
لبخندش روی لبش بود:
_دل دل نزن، من بادمجوِن بمم، آفت
ندارم؛ عزرائیل جوابم کرده بانو!
آیه: یه روزی سید مهدی هم گفت نترس
من بادمجون بمم، میبینی که بادمجون
که نبود هیچ، رطب مضافتی بود!
ارمیا: یعنی امیدوار باشم که منم یه روز
رطب مضافتی بشم؟
آیه اخم کرد. زینب خود را در آغوش
ارمیا جا کرد. ارمیا زینبش را نوازش
کرد و نگاهش هنوز به آیهاش بود.
اخمهایی که نشان از علاقه،ای هرچند
کوچک داشت. علاقهای که شاید برای
خاطر زینب نصیبش شده بود...
آیه: خدا نکنه، دیگه طاقت ندارم!
ارمیا: نفرینم میکنی بانو؟
آیه: تو تمام حرفای سید مهدی رو حفظ
کردی؟
ارمیا: چطور مگه؟
آیه: اونم همینو بهم گفت، وقتی گفتم
خدا نکنه سوریه برات اتفاقی بیفته...
ارمیا: من حتی خوب نمیشناختمش!
آیه: خیلی شبیه اون شدی!
ارمیا: خوبه یا بد؟
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 @modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
۱۵ فروردین ۱۴۰۰