#دلم_برای_شهید_نوشت
داداش حمیدفدایی عمه سادات شهادتت مبارک🌸داداش گلم توروقسم میدم به عمه سادات دست مارو هم بگیر😭😭
#دلم_برای_شهید_نوشت
خیلی خوبی واقعا مثل برادر یه برادر دلسوز و مهربون که به موقع به داد خواهرکوچیکش میرسه چه برای نجات دخترای سوریه چه یکی مثل من که یه روز اینقدر از ناراحتی حالم بد بود و با دیدن ع***چهره آسمانیت حالم خوب شد این آرامش یعنی شما به خدا خیلی وصلی 😍
#دلم_برای_شهید_نوشت
تو مشهدالرضا بیادتم.... اگه میشه بیادم باش.🥹 محتاج دعاتم شهید بزرگوار
پیام ها خیییلی زیاده سعی میکنیم تا شب بازم دل نوشته هاتون رو بگذاریم😊✨🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نگرانی های امام صادق
از دوران آخرالزمان...🥺🌱❤️🔥
#پیشنهاد_دیدن
خدایا عاقبتمون رو ختم به خیر بفرما🥀
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨
📗 #چکیدهکتابالغارات
🥀 #بهسفارشحاجقاسم
🕯 #منبر_دوازدهم فساد و فرار برخی از اصحاب امام به سمت معاویه ( ۳ )
امام در ملع عام ۱۰۰ ضربه شلاق به #نجاشی زد.
وقتی امام نجاشی را حد میزد #یمنیهایی که با حضرت بودند بسیار ناراحت شدند به ویژه #طارقبنعبدالله.
بعد از حد خوردن نجاشی و ناراحتی عبدالله،زمانی که شب فرا رسید هر دو به سرعت به سمت معاویه رفتند و نجاشی که شاعری بزرگ بود در اشعاری امیرالمومنین را هجو کرد.
💢#معقل که یکی از فرماندهان امام بود در جنگی توانست حدود ۵۰۰ #اسیر را دستگیر کند.
در راه بازگشت به کوفه به #مصقلهبنهُبَیره که از سوی امام فرماندار #اردشیرخره بود،رسید.
مصقله از گریه و زاری اسیران دلش به رحم آمد و خواست آنها را بخرد و شروع کرد با معقل برای خرید آنها مذاکره کنند آنها توافق کردند که به مقدار ۵۰۰ هزار درهم اسیران را به بفروشد.
بعد از آن معقل نزد امام آمد و ماجرا را بازگو کرد امام نیز کار او را تایید کرد.
اما مدتی گذشت و مصقله پول اسیران را پرداخت نکرد. امام او را به کوفه فراخواند و از او طلب پول اسیران را کرد مصقله ۲۰۰ هزار درهم پرداخت کرد و بقیه را نتوانست بپردازد.
اما امام مُصِر بود که آن را از او بگیرد،اما مصقله از این موضوع ناراحت بود و میگفت: به خدا قسم، اگر #معاویه یا #عثمان چنین طلبی از من داشتند آنرا به من میبخشیدند. همانا عثمان سالیانه #هزاردرهم از #مالیاتآذربایجان را به #اشعثبنقیس میبخشید
یک شب مصقله پنهانی از کوفه فرار کرد و به معاویه پیوست.
⚖معادل سازی⚖
۳۰۰هزاردرهم=۴.۱۴۹.۰۰۰.۰۰۰ تومان
#منبع_کتاب_الغارات
@modafehh
•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
سلام رفقا میدونم خیلی از شما به خاطر دور بودن از مزار شهید حمید نشد که بیاین مزارشون🥺💔 ولی شکک نکنی
#دلم_برای_شهید_نوشت
سلام داداش حمید... نمودنم صدامو داری میشنوی یا نه؟ ولی خیلی دوست داشتم بیام سر مزارت.... ولی از راه دور به ما نگاهی بکن😔
#دلم_برای_شهید_نوشت
کمکم کن بتونم مثل خودتون عاشق خدا باشم
#دلم_برای_شهید_نوشت
خیلی دلتنگم دوست دارم منم مثل تو شهید شم داداش حمید و بیام ببینمت نمیخوام کم بیارم فقط به خاطر شما🌺🌺شما یکی از بهترین اتفاقای زندگیم بودین ممنون که منو برای رفاقت انتخاب کردین ،زودتر از خودم. از طرف بدترین رفیقت که فقط موقع گرفتاری ها به یادته🥲🥲🤧
#دلم_برای_شهید_نوشت
سلام داداش حمید... نمودنم صدامو داری میشنوی یا نه؟ ولی خیلی دوست داشتم بیام سر مزارت.... ولی از راه دور به ما نگاهی بکن😔
#دلم_برای_شهید_نوشت
داداش حمید چند روزه عجیب هواتو کردم ، نشد که بیام مزار ، بطلب، بخواه که به زودی بیام
•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
بِیتِ مَن دَر آتَش ومِصراعِ مَن اُفتادهبود
بیاَدَبها خوب سوزاندَند دیوانِ مَرا ..!💔
•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
- بهحریمِفاطمیهبدهرُخصتِوُرودَم🖤'
سلام رفقا
بابت رمان دیشب عذرخواهم بجای رمان گام های عاشقی یه رمان دیگه گذاشته شده بود
ادامه رمان گام های عاشقی خدمت شما😊🌱
مرسی که همراهمون هستید🌹
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت35
بعد نیم ساعت رسیدیم دانشگاه
امیر : آیه من میرم دنبال سارا میبرمش آرایشگاه ،بعد میام دنبال تو
- باشه
وارد محوطه شدم
زیاد کسی تو محوطه نبود
یه دفعه چشمم به دو تا اتوبوس افتاد که انگار با گل شستشو ش دادن
رفتم نزدیکتر ،خیلی جالب بود برام
انگار همه چیز فراهم شده بود برای رفتن به سرزمین جنگ و خون
یه دفعه حضور کسی و پشت سرم احساس کردم
برگشتم نگاه کردم هاشمی بود
- سلام
هاشمی : سلام ،چه طوره ؟ خوب شده؟
- اره خیلیییی ،فکر کی بود ؟
هاشمی: خودم
( باورم نمیشد همچین چیزی به مغزش برسه )
همین لحظه خانم منصوری به همراه چند تا از بچه ها اومدن سمت ما
منصوری: آیه جان نامه ها رو آوردی؟
- اره
کیفمو گذاشتم روی زمین و زیبش و باز کردم نامه ها رو بیرون آوردم که یه دفعه ،هاشمی یکی از نامه ها رو برداشت و نگاه کرد
هاشمی : خیلی عالی شده ،آفرین
- خیلی ممنون
به کمک بچه ها شروع کردیم به بسته بندی کردن وسیله ها
نامه ها رو هم بردیم داخل اتوبوس ها چسبوندیم به پشتی صندلی ها
وقتی که کار تمام شد
چند تا عکس گرفتم از صندلی ها
و رفتم سمت بچه ها
تا ظهر کارامون طول کشید
که گوشیم زنگ خورد
نگاه کردم امیر بود
- جانم امیر
امیر: آیه کجایی ؟
من تو محوطه دانشگاهم
- من تو نماز خونه ام انتهای محوطه سمت راست
امیر: باشه
بعد از قطع شدن تماس وسیله هامو جمع کردم
- خانم منصوری ،من باید برم ،داداشم اومده دنبالم
خانم منصوری: برو عزیزم ،خسته نباشی
- خیلی ممنون
بلند شدم برم که امیر در نماز خونه رو باز کرد
رفتم سمت امیر
که یه دفعه هاشمی گفت: امیر تویی
امیرم برگشت سمت صدا گفت:
سید اینجا چیکار میکنی ؟
امیر کفشاشو درآورد و رفت سمت هاشمی ،همدیگه رو بغل کردن
منم با تعجب نگاهشون میکردن
این دوتا از کجا همدیگه رو میشناسن !
بعد از کمی صحب کردن با هم ،خداحافظی کردن و از نماز خونه بیرون رفتیم
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم
یعنی داشتم از فضولی میمردم
- امیر ! این هاشمی رو از کجا میشناسی ؟
امید: آقا سید و میگی! تو هیئت باهاش آشنا شدم ،خیلی پسر خوب و خون گرمیه
- ولا ما که جز اخم چیزه دیگه ای ازش ندیدیم
امیر : نه بابا ،اتفاقأ خیلی هم شوخ طبعه
- بله خیلیی...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت36
رسیدیم خونه و من بدو بدو رفتم سمت اتاقم لباسامو عوض کردم رفتم حمام دوش گرفتم و برگشتم تو اتاقم
سشوار و برداشتم موهامو خشک کردم
همینجور در حال غر زدن بودم و موهامو خشک میکردم
امیر وارد اتاق شد
امیر: تو خسته نمیشی اینقدر غر میزنی...
- ببین تو رو خدا ،بعد از قرنی مخ داداشمون تکون خورده داره زن میگیره ,الان دقیقه نود دارم اماده میشم
امیر : میخوای کمکت کنم ؟
- نه تو رو خدا ،یه بار کمک کردی ،هنوز آثارش روی کردنم هست از سوختگی سشوار
امیر : باشه پس من برم دنبال سارا
- میخوای همرات بیام تنها نباشی
امیر: اون روز که میخواستم همراهم باشی نبودی ،الان مزاحم نمیخوام ...
-بچه پرو
امیر خندید و رفت از داخل کمد پیراهنمو برداشتم یه پیراهن یاسی بلند خیلی ساده بود
لباسمو پوشیدم ،چادرمو سرم کردم
یه چادر رنگی هم گذاشتم داخل نایلکس که رسیدم محضر چادرمو عوض کنم
یه نگاهی به خودم داخل آینه کردم
یه عطرم زدم به لباسمو از اتاق رفتم بیرون
همه داخل حیاط نشسته بودن
کفش مجلسیمو از داخل جا کفشی برداشتمو پوشیدم سوار ماشین بابا شدیم و حرکت کردیم
برگشتم نگاه کردم عمو اینا هم دارن پشت سر ما میاد بعد نیم ساعت رسیدیم محضر
خانواده ی سارا اومده بودن
به خاطر اینکه عقد و محضر گرفتیم دعوتی زیاد نداشتیم ولی واسه شام دعوتی زیاد داشتیم
بعد از احوالپرسی از خانواده سارا رفتم یه گوشه چادرمو عوض کردم
که معصومه اومد کنارم
معصومه: آیه بریم از سفره عقد چند تا عکس بگیریم؟
منم با ذوق گفتم : بریم
بعد از گرفتن یه عالمه عکس با ژستهای مختلف ،عروس و داماد تشریف آوردن
چهره سارا به خاطر چادری که سرش بود مشخص نبود با دیدن چهره خندون امیر ، خوشحال بودم
بعد از چند دقیقه عاقد شروع کرد به خوندن خطبه عقد که سارا سومین بار بله رو گفت ،بعد از بله گفتن امیر همه صلوات فرستادن و بعضی ها هم دست میزدن...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
حلالم کن.mp3
6.31M
با وضو وارد مراسم شوید ؛
هروز با وضو باشید ؛
قرائت قرآن رو داشته باشید..
زیارت خاصهی حضرت رو
داشته باشید ..
گناه رو ترک کنید،
مراقب آفات زبان باشید ..
حتما در قنوت نماز شبتان
صلوات حضرت زهرا را بفرستید؛
هدیه کنید مستحبات روزانه را به
حضرت ؛
حتما روزانه یک خلوت با حضرت
داشته باشید و سعی کنید اشک
داشته باشید ..
روضه های دو سه نفره فراموش
نشه ..
اگر در مدرسه فعالیت دارید
حتما سعی کنید مراسم
بگیرید _ بردهای مدرسه
برای حل شبهات فاطمیه
[مسائل مهم فاطمیه ..]
بهترین حرکت و فعالیتِ ..
موکب فاطمیه داشته باشید ؛
مجلس روضه های خانگی
داشته باشید ..
موکب در خانه داشته باشید
حلوا یا خرما و آرد درست کنید
و روی آن روضه بذارید و باهاش
اشک بریزید و بعد به همسایهها
بدهید[همراه با یک نوشته یا .. ]
هدایت شده از •|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
یکشنبه:
نهار: مادرجان، حضرت زهرا(درود خدا بر او باد)
شام: غریب مدینه، امام حسن مجتبی(درود خدا بر او باد)
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
╔═🍃❤════╗
@modafehh
╚════🍃❤═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زورِ خدا از همه بیشتره... 🌱
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨
📗 #چکیدهکتابالغارات
🥀 #بهسفارشحاجقاسم
🕯 #منبر_دوازدهم فساد و فرار برخی از اصحاب امام به سمت معاویه ( 4 )
روزی #عقیل به کوفه و نزد #امیرالمومنین آمد. در حالی که حضرت در صحن مسجد کوفه نشسته بود.
خدمت حضرت رسید و به ایشان سلام کرد امام هم جوابش را داد و به فرزندش #امامحسنعلیهالسلام فرمود: برخیز و #عمویت را به خانه ببر و برای او لباس و کفش نو بخر.
فردای آن روز #عقیل نزد امیرالمومنین آمد در حالی که تمام لباسهایش نو بود ، به حضرت سلام کرد و گفت: یا امیرالمومنین میبینم که چیزی از این دنیا جز سنگریزهها نصیبت نشده است.
( #کنایه از اینکه آنچه به من دادهای بسیار ناچیز است)
حضرت فرمود: وقتی سهم خودم را از #بیتالمال بگیرم آن را به تو میدهم. اما #عقیل به این مقدار راضی نبود و سهم بیشتری از #بیت المال میخواست.
حضرت به او فرمود: تا روز جمعه صبر کن. در روز جمعه وقتی حضرت ، نماز جمعه را اقامه کرد ، جمعیت نمازگزار را به #عقیل نشان داد و فرمود: نظرت در مورد کسی که به #همه این جماعت #خیانت کند چیست؟ #عقیل گفت: انسان بسیار بدی است!!
حضرت به او فرمود: آیا تو به من میگویی به این جماعت #خیانت کنم و سهم آنها را به تو بدهم !!؟
اینگونه شد که #عقیل #امیرالمومنین را ترک کرد و به سوی #معاویه رفت.
#معاویه در #اولین قدم #عقیل را در مجلس در کنار خود نشاند و به او ۱۰۰ هزار درهم #هدیه داد.
⚖معادل سازی⚖
۱۰۰ هزاردرهم=۱.۳۸۳.۰۰۰.۰۰۰ تومان
#منبع_کتاب_الغارات
@modafehh