یکشنبه:
نهار: مادرجان، حضرت زهرا(درود خدا بر او باد)
شام: غریب مدینه، امام حسن مجتبی(درود خدا بر او باد)
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
╔═🍃❤════╗
@modafehh
╚════🍃❤═╝
#عکسوخاطراتشُهدا 🥀
✨مُصیّب را هیچکس نشناخت
سال ۸۴ #شهید_مصیب_مرادی، که شهید شد، به دنبال جمع آوری آثار و تصاویر شهید بودیم. خانوادهاش گفتند: یک حلقه فیلم به ما دادند که مربوط میشود به فعالیتهای #مصیب و راستش اینکه خود ما هم هنوز آن را ندیدهایم.
موضوع فیلم آخرین روزهای ماموریت #مصیب در #غرب_کشور بود. قرار بود به آخرین روستا در دوردستهای غرب کشور #برق_رسانی کنند اما #وزارت_نیرو اعلام کرده بود که به دلیل #آلوده_بودن مسیر به #مینهای دشمن این امکان وجود ندارد.
برای همین #مصیب بار سفر میبندد و راهی ماموریت میشود. او یکی یکی #مینها را پیدا و خنثی میکند. بعد همه مینهای خنثی شده را داخل گودال میریزد و سپس انفجار.بعد از انفجار نفسی میکشد و گرد و خاک لباسهایش را میتکاند.
در تمام این مراحل دوربینی ماموریت #مصیب را ضبط میکند.
#فیلمبردار میگوید: حاج آقا خودتان را معرفی کنید و بگویید که چه کار میکنید؟ #مصیب: خودتان که دیدید و دوباره راهش را ادامه میدهد.
#فیلمبردار: پیامی ، حرفی ، کلامی دارید که بگویید؟
#مصیب میگوید: میشود یک حلقه از این فیلم را به من بدهی؟
#فیلمبردار میگوید: بله اما بگو فیلم را برای چه میخواهی؟
#مصیب: میخواهم ببرم خانه تا اهل منزل ببینند که من کارم توی جبههها چیست و چه میکنم.
#مصیب این را که گفت ، اشکم را درآورد. فکر میکردم چگونه است رزمندهای که با #شهید_چمران به جبهه رفته و پس از پایان جنگ نیز کارش خنثی کردن مینهاست اما احساس میکند هنوز حتی خانوادهاش نمیداند که او چه کرده و چه میکند.
#راوی: حسن شکیبزاده
#ماندگاران
#تلنگر
اغلب فكر میکنیم از بس گرفتاریم به خدا نمیرسیم، غافل از اینکه از بس به خدا نمیرسیم گرفتاریم.. ✨
🍃اَللّھُمَّ؏َـجِّللِوَلیِّڪَالفَࢪَج🍃
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت110
سید: خوب آیه خانم کجا بریم ؟
- هر جا که شما دوست دارین!
سید: اول اینکه هر جا که تو دوست داری ،دوم اینکه من جایی رو دوست دارم برم که تو دوست داری ! الان کجا بریم
- گلزار
سید : ای به چشم
توی راه خیلی دلم میخواست به سید بگم یه جا نگه داره گل و گلاب بخریم ولی روم نمیشد
اما انگار فکرمو خونده بود ،یه جا نگه داشت و پیاده شد ،دوتا شاخه گل نرگس خرید با یه گلاب داخل ماشین نشست یکی از گلا رو داد به من ...
سید: تقدیم با عشق
- خیلی ممنونم
سید : از امیر پرسیدم از چه گلی خوشتون میاد بهم گفت گل نرگس ،منم عاشق گل نرگسم
بعد حرکت کردیم سمت گلزار ..وقتی رسیدیم از ماشین پیاده شدیمو وارد گلزار شدیم
انگار منتظر بود من بگم کجا بریم
واسه همین حرفی نزدمو به سمت مزار شهیدم حرکت کردم
سیدم پشت سرم می اومد
وقتی رسیدم به مزار شهیدم نشستم
سید اول سنگ قبر و بادستش کمی تمیز کرد و بعد با گلاب شست
منم گل و گذاشتم روی سنگ قبر
بعد سید شروع کرد صحبت کردن با شهید : سلام دوست عزیز ،خیلی ممنونم که مهر منو تو قلب این آیه جان انداختی که حاضر شد با من ازدواج کنه ،لطفا برای خوشبختی مون دعا کن
- شما شهید منو میشناسین؟
سید: وقتی که درباره ات به امیر صحت کردم ،امیر گفت بیام از شهیدت بخوام تو رو به من برسونه ،واسه همین چند باری اومدم اینجا
البته منم یه دوست شهید دارم
- واقعا ،اسم شهیدتون چیه؟
سید: ابراهیم هادی، راستش از شهید خودمم خیلی خواستم کمکم کن ،در کل همه رو واسطه کردم تا به تو برسم...
لبخندی زدمو چیزی نگفتم
بعد از فاتحه مزار دوست شهیدم ،رفتیم سمت مزار شهید ابراهیم هادی یه کم قرآن خوندیمو
و رفتیم سوار ماشین شدیم صدای اذان و شنیدیم سید نزدیک یه مسجد ایستاد و پیاده شدیم ...
سید: آیه جان بعد نماز بیا کنار ماشین منتظرم باش
- چشم
از اینکه اولین باری که با هم بیرون اومده بودیم مکان های خوب خوبی بود دوست داشتم
از همه بیشتر تلفظ اسمم به زبون سید خیلی خوشایند بود برام...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت111
بعد از خوندن نماز از مسجد خارج شدم
رفتم سمت ماشین که دیدم سید کنار ماشین ایستاده
بعد سوار ماشین شدیمو رفتیم یه رستوران که ناهار بخوریم
از اونجایی که صبحانه خورده نبودم خیلی گشنم بود از طرفی هم خجالت میکشیدم غذا بخورم
بعد از خوردن ناهار ماشین و پارکینگ گذاشتیم ورفتیم سمت بازار
سید از هر چیزی که خوشش میاومد میخرید ،واقعأ سلیقه اش هم خیلی خوب بود
اصلا باورم نمیشد همچین آدمی که توی کلاس همه ازش میترسن اینقدر روحیه لطیف و قشنگی داشته باشه
تا غروب فقط در حال دور زدن بودیم ،دیگه پاهام توان راه رفتن نداشت
- آقا سید میشه یه جا بشینیم پاهام درد گرفت
سید خندید و گفت: شرمنده ببخشید ،میخواستم تلافی این هفته رو بکنم
لبخندی زدمو گفتم: ببخشید
سید: یه خواهش کنم؟
- بفرمایید
سید: میشه منو علی صدا کنی؟ حالا یه جانم بهش اضافه کنی میشه نو علی النور
خندیدمو گفتم : چشم
سید : حالا یه امتحانی بگو ببینم بلدی
- علی.....جان
علی: جانم،حالا بریم
- باز کجا؟
علی: یه آبمیوه، چیزی بخوریم پختیم تو گرما
- باشه بریم
وارد یه آب میوه فروشی شدیم
رفتیم روی یه گوشه خلوت نشستیم
علی: چی میخوری؟
- فرقی نمیکنه ،هر چی که خودت دوست داری!
علی: باشه ،صبر کن الان میام
بعد از مدتی علی با دوتا شیر موز بستنی اومد
یا خدااا الان اینو چیکار کنم
الان چی بگم بهش
نمیگه دختر چقدر تو پاستوریزه ای
شروع کرد به خوردن ،وقتی دید من دارم نگاهش میکنم گفت: دوست نداری؟ میخوای یه چیز دیگه سفارش بدم؟
- هاا ،نه نه ،دوست دارم ،الان میخورم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت112
با کلی بسم الله و دعا خوندن شروع کردم به خوردن یه دفعه گوشیم زنگ خورد ،از داخل کیفم گوشیمو برداشتم دیدم علی زنگ زده سرمو بالا گرفتم دیدم بالا سرم ایستاده داره نگاه میکنه
میخندید
علی: میخواستم ببینم اسممو تو گوشیت چی ذخیره کردی ،مثل همیشه عالی
لبخندی زدمو و رفت سرجاش نشست
از آبمیوه فروشی که بیرون اومدیم هوا تاریک شده بود
تا پارکینک پیاده رفتیم سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم
- علی جان میشه منو ببری خونه بی بی
علی: چشم ،فقط بگو از کدوم سمت برم
نمیخواستم کسی بفهمه که چه اتفاقی برام افتاده
به سارا پیام دادم که دلم واسه بی بی تنگ شده خوابیدن میرم پیشش، احساس گر گرفتگی تو بدنم و حس میکردم
فقط خدا خدا میکردم زود برسم خونه بی بی
بعد از اینکه رسیدم خونه بی بی
از علی خداحافظی کردمو رفتم زنگ در و زدم
علی هم منتظر شد تا من وارد خونه بشم
بعد از اینکه در باز شد
وارد حیاط شدم یه نفس راحت کشیدم
وارد خونه شدم
بی بی: سلام مادر ،تنها اومدی؟
- سلام بی بی جون اره ،دلم براتون تنگ شده بود گفتم بیام اینجا
بی بی: کاره خوبی کردی! بشین برات شام بیارم بخوری
- نه نه ،نمیخورم با اقا سید بیرون بودیم غذا خوردیم سیرم
بی بی: باشه مادر
- من میرم تو اتاق اینقدر امروز پیاده رفتیم خسته شدم
بی بی: برو عزیزم
وارد اتاق شدم
لباسامو درآوردم
پیراهنمو بالا زدم ،،واییی کل تنم قرمز شده بود کم کم کل صورتمم قرمز شده بود
تمام وجودم گر گرفته بود...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
♥امامحسین(علیهالسلام):
«آن گاه كه برپا دارنده عدالت (امام مهدى عليه السلام) قيام كند، عدالتش نيكوكار و بدكار را فرا گيرد.»
#حدیث🌹
10.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
-ازدیگرانکهدلکندمتودلمراباخودبردی
بگذاردیگرانباخودباشندماباتوخوشباشیم..
📌دوشنبہ:
ناهار:
سـالار زیـنب؛سیـدالشـهدا
(درود خدا بر ان ها باد)
شـام:
زیـنت عبادتــ کنندگـان ؛امام سـجاد
(درود خـدا بر او باد)
✨@modafehh
#عکسوخاطراتشُهدا 🥀
✨عمری در خدمت قرآن و جوانان
بهمن ماه سال ۱۳۶۴ و قبل از #عملیات_فاو رزمندگان در #خسروآباد آبادان نماز را به امامت #حاجآقا_یزدانپناه میخواندند.
آن روزها #حاج_رضا معلم قرآن و اخلاق بچهها بود. بیشتر مسائل شرعی را برای آنها بازگو میکرد و نقش زیادی در هدایت دینی و اخلاقی بچههای رزمنده داشت.
#حاجآقا_یزدانپناه عمری را در خدمت قرآن و قرآنی شدن جوانان و نوجوانان گذراند.
اگرچه در جبهههای نبرد به فیض شهادت نرسید اما همیشه اشکش برای شهادت جاری بود و در واقع شهید از دنیا رفت.
#راوی: رضا فیاضی
#ماندگاران
سلام دوستان
با عرض معذرت
امشب به دلیل مشکل در ایتا نشد که براتون قسمت جدید رمان رو بگذارم
ان شاالله اگر مشکل حل شد براتون فردا صبح قسمت ها رو میگذارم🙏🙏