eitaa logo
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
4.7هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
2هزار ویدیو
107 فایل
🌸🍃 #کانال_رسمی #شهیدمدافع‌حرم‌ #حمیدسیاهکالی‌مرادی (با نظارت خانواده ی شــهید عزیز)💚 🍁گفت به جای دوستت دارم چه بگویم : گفتم بگو : #یادت_باشد❣ کانال تلگراممون:@modafehhh خـادم کانال : @khadem_sh 🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
السلام‌علیك‌یا‌بقیة‌الله‌فی‌ارضه💕
ذكـرِروز : یاٰ ارحَم الراحِمین🪴 -¹⁰⁰مرتبه-
🌸✨پیامبراکرم(ص): هر لحظه‌اى كه بر آدمى بگذرد و در آن به ياد خدا نباشد، در روز رستاخيز براى آن لحظه افسوس خورد. ➥𝑴𝒂𝒉𝒅𝒊_𝒍𝒐𝒗𝒆𝒓𝒔✿
🥀 ✨قول و قرار آخرین باری که با بودم ، توی بود. انگشتر های دستم را که دید اصرار داشت که یکی از آنها را به او بدهم ، آن هم انگشتر که خیلی دوستش داشتم. آن روز خیلی سربه‌سرم گذاشت ، وقتی دیدم رهایم نمی‌کند. گفتم: بیا یک قول قراری با هم بگذاریم. گفت : چه قول و قراری؟ گفتم: اگر تو شدی ، من آن انگشتر را به دستت می‌کنم و اگر من شهید شدم انگشتری مال تو و از دستم درآورد و آن را بردار. در آستانه عملیات من که در بودم ، امکان حضور در این عملیات را نداشتم. عملیات شروع شده بود ، یک روز را دیدم ، گفت: را در عملیات دیدم ، گفت به شما بگویم قولت . گفتم: چطور؟ گفت: او در این عملیات شهید شد و تو باید به قولت عمل کنی!! با شنیدن این خبر قلبم تکان خورد و اشک‌هایم جاری شد. دنبالش گشتم ، پیکر مطهر شهدا را آورده بودند. خودم را به محوطه عملیات سپاه پاسداران رساندم. دَر تابوت را برداشتم و کفن مطهرش را کنار زدم ، دستش را در دستم گرفتم و انگشتری را به انگشت او کردم. : یوسف مسگری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت113 داشتم دیونه میشدم یه ساعت صبر کردم وقتی دیدم بی بی توی اتاقش خوابیده از اتاق زدم بیرون رفتم سمت جعبه قرصش ببینم قرص حساسیتی پیدا میکنم یا نه کل جعبه قرص و زیر و رو کردم ولی چیزی پیدا نکردم پیراهنی که تو تنم بود و درآوردم شروع کردم به خاروندن تا ساعت ۱۲ شب توی اتاق رژه میرفتمو میخاروندم خودمو چشمم به آینه افتاد با دیدن صورتم گریه ام گرفت رفتم سمت اتاق شماره امیر و گرفتم بلاخره بعد از چند بار تماس گرفتن جواب داد امیر: بله با شنیدن صدای امیر زدم زیر گریه امیر: چی شده آیه - امیر بیا خونه بی بی دارم میمیرم امیر: یعنی چی؟ چه اتفاقی افتاده ؟ - تو فقط بیا،بهت میگم بعد از قطع کردن تماس تا اومدن امیر ۲۰ دقیقه طول کشید با صدای زنگ در ،پریدم تو پذیرایی در و باز کردم امیر بیچاره نفس نفس زنان وارد خونه شد ،شروع کرد به صدا کردنم از اتاق رفتم بیرون: هیسسسس بی بی خوابه امیر با دیدنم گفت: چی شده ،چرا این شکلی شدی - وایی امیر دارم میمیرم ... امیر: برو لباست و بپوش بریم بیمارستان منم رفتم تن تن لباسمو پوشیدم سوار ماشین شدیم وحرکت کردیم سمت بیمارستان تا برسیم بیمارستان مردمو زنده شدم بعد از اینکه رسیدیم بیمارستان،یه سرم بهم وصل کردن ولی همچنان خارش داشتم امیرم بیچاره کنارم بود و نوازشم میکرد تا کمتر احساس خارش کنم تا ساعت ۳ صبح بیمارستان بودیم بعد از تمام شدن سرم ،سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم سمت خونه بی بی از اونجایی که کلید خونه رو نداشتیم ،امیر مجبور شد مثل دزدا از دیوار بپره بره بالا درو باز کنه... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت114 بعد ماشین و داخل حیاط آوردو دروازه رو بست و باهم وارد خونه شدیم من رفتم سمت اتاقم ،لباسمو درآوردم توی آینه خودمو نگاه کردم ورم صورتم کمتر شده بود... امیر: آخه دختره کم عقل نمیتونستی یه نه بگی که این حال و روزت نشه - میترسیدم بخنده بهم امیر: الان که قیافه ات خنده دار تر شده - اذیت نکن امیر ،دیگه جون ندارم میخوام بخوابم امیر: میخوای بمونم پیشت ؟ - نه برو بخواب الان بهترم امیر باشه ،شب بخیر - شب تو هم بخیر اینقدر خسته بودم که بسم الله نگفته خوابم برد به نوازش دستی روی موهام بیدار شدم بدون اینکه برگردم گفتم: امیر جان پاشو برو سارا رو نوازش کن ،میخوام بخوابم راستی امیر لطفا از سارا بپرس که به چه چیزایی آلرژی داره که روزگارش مثل من نشه صدایی از امیر نشنیدم ،مگه میشه امیر با شنیدن غر زدنام حرفی نزنه با تعجب برگشتم نگاه کردم واایی خاک به سرم علی کنارم بود از خجالت سرمو بردم زیر پتو زیر لب به امیر فوحش میدادم صدای خنده علی بلند شد و گفت: امیر به من چیزی نگفت ،از اونجایی که دیروز خریدات و تو ماشین جا گذاشتی ،بهانه ای شد که دوباره بیام ببینمت وقتی هم که اومدم امیر گفت که چه شاهکاری انجام دادم شرمندم آیه جان ،چرا نگفتی که به شیر موز حساسیت داری ؟ همونجور که سرم زیر پتو بود گفتم: اشکالی نداره ،در عوضش الان دیگه میدونین علی: نمیخوای سرتو بیاری بیرون ببینمت ؟ - نه ،صورتم هنوز خوب نشده علی: من الان یه ساعته اینجام دارم نگاهت میکنم ،خوب شده سرمو از پتو بیرون آوردم طوری که فقط گردی صورتم مشخص بود علی: حالا بهتر شد،الان بهتری؟ - اره علی: چرا دیشب به خودم نگفتی که بیام ببرمت بیمارستان ؟ - نصف شب بود نمیخواستم مزاحمت بشم علی: هیچ وقت دیگه اینو نگو ،لطفا اگه هر موقع یه کاری داشتی یا جایی خواستی بری اول به خودم بگو - چشم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت115 علی: چشمت بی بلا،راستی منم به دو چیز حساسیت دارم - چی؟ علی: بادمجان و باقالا - عع چه جالب علی: به نظرم بیایم باهم یه لیست تهیه کنیم از چیزیایی که دوست نداریم بنویسیم چه غذا باشه،چه جاهای تفریحی باشه ،چه خصوصیات خودمون باشه ،قبول؟ لبخندی زدمو گفتم : قبول علی: حالا پاشو بریم صبحانه تو بخور علی که فهمید مؤذبم کنارش بلند شد و از اتاق بیرون رفت منم بلند شدم رفتم جلوی آینه خودمو نگاه کردم صورتم خوب شده بود شومیزمو پوشیدمو موهامو شونه کردم و دم اسبی بستم روسریمو گذاشتم روی سرمو رفتم از اتاق بیرون دست وصورتمو شستم و رفتم سمت آشپز خونه بی بی و علی کنار سفره نشسته بودن - سلام بی بی: سلام به روی ماهت کنار علی نشستمو مشغول صبحانه خوردن شدیم به اطرافم نگاه کردمو گفتم: بی بی امیر کجاست؟ بی بی: گفت میره دنبال سارا بر میگرده - اها بعد از خوردن صبحانه با علی رفتیم داخل حیاط روی تخت نشستیم علی: آیه - بله علی: امشب شام میای بریم خونه ما؟ ( چیزی نگفتم ،دلم میخواست بگم نه ) علی: امشب مامان کلی مهمون دعوت کرده به خاطر تو،از من خواست بیام دنبالت ،اگه که دوست نداری بیای اشکالی نداره بهش میگم که یه وقت دیگه میارمش خونه - نه ،میام علی لبخندی زد : خودم آخر شب میرسونمت خونتون (با شنیدن این حرفش خوشحال شدم ،از اینکه اینقدر به فکر و عقایدم احترام میزاره دوست داشتم ) 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
عیدتوووون مبااااارک😍😍😍😍😍✨
8.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
می رسد نان شب ما از نوای فاطمه آمدیم اصلاً در این دنیا برای فاطمه مدح او را باید از پیغمبر و حیدر شنید ما کجا و گفتن از حال و هوای فاطمه @estory_mazhabi
🥀 ✨مثل یک میل ورزشی در اطراف ارتفاعی بود که به آن می‌گفتند و مشرف به شهر و در تصرف دشمن بود. این ارتفاع همان جایی بود که هنگام سال تحویل ، دشمنان از روی آن خمپاره ‌ی به سوی بچه‌های ما شلیک کرد و چندین نفر از جمله و به شهادت رسیدند. بنابراین گرفتن این ارتفاعات برای ما خیلی مهم بود. فروردین سال ۶۱ توانستیم طی عملیاتی این ارتفاعات را از دشمن پس بگیریم. آن زمان بود و قرار بود برای بچه‌ها بیاورد ولی چون مسیر ناهموار و مرتفع بود ، به ته دره کرد. من و که یک دوربین معمولی داشت به طرف او رفتیم . بدون اینکه حتی یک قطره خون از بینی اش آمده باشد در حالی که یک پنجاه کیلویی کالیبر ۵۰ را مثل یک به دوش گرفته بود و به سمت بالای دره در حرکت بود. آن لحظه من با دوربین شهید قنبری در این حالت از او عکس گرفتم ، البته آن لحظه عکاسی از او برایم زیاد مهم نبود اما بعدها صبوری و استقامت و شجاعت او که در عکس به تصویر کشیده شده بود ، برایم خیلی جالب بود. : جانباز محمدعلی حضرتی